من سیندرلا نیستم پارت 10
هفت روز، هفت روز تمام، دنیا برایم در هالهای از گیجی گذشت.
نیمهشبها از خواب میپریدم و آرزو میکردم که تمام این مصیبت را در خواب دیده باشم.
مهرزاد هرچقدر اصرار کرد که پایین بخوابم، قبول نکردم. تنهاییام را دوست داشتم.
برای مراسم سوم وقتی دوبار از هوش رفتم، مهشید رفتنم را به مراسم هفت قدغن کرد.
صدایش را میشنیدم که به خانم و پسرها غر میزد که آبرویش را بردهام، که دهاتیبازی درآوردهام.
رسم این دیار مگر چگونه بود؟
واقعاً چطور میتوانست فقط عینک دودی بزند و روسری و دستکش توری مشکی بیندازند و با ژست زیبایی، نوک بینیاش را با دستمال بگیرد.
ولی من…
قلبم گنجایش این تنهایی را نداشت، فقط گریه آرامم میکرد. پس ترجیح میدادم در اتاقم بمانم و برای اندوهم سوگواری کنم.
در اتاقم نشسته بودم که کسی در زد.
– بله.
این صدای گرفته و لرزان، مال من بود؟
بهجز مهرزاد چه کسی بهیاد این فراموشکده میافتاد؟
دیگر قامت بلندش برای وارد شدن باید خم میشد.
با وارد شدنش بوی خوشی آمد. کنارم نشست. دستش را دور شانهام حلقه کرد. سرم را روی سینهاش گذاشتم. بوی ناجیام را میداد.
نفس عمیقی گرفتم. دقایقی را به سکوت گذراندیم.
با انگشت مورچهای را که روی شلوارم راه میرفت را به پایین هدایت کردم و گفتم:
– دلم براش تنگ شده.
– صبح، وقتی بیدار شدم، انگار صداش از توی آشپزخانه میاومد که داشت از مرباهات تعریف میکرد.
– عاشق مربای بالنگ بود. میگفت مال بیرون رو میخری مزهٔ مربای تو رو نمیده.
– همچین با اشتها میخورد، آدم هوس میکرد.
هر دو با یادش لبخند زدیم.
– حاضرم همهٔ زندگیم رو بدم تا دوباره ببینمش و بهش بگم که چقدر عزیزه برام.
– پناه همهمون بود.
– آوا، میدونی چرا از بیمارستان بدم میاد؟
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد:
– از پیرمردهای مریض غصهم میگیره. من عاشق آقاجونم بودم. وقتی مریض شد یادم نمیره. شش ماه… شش ماه تمام، توی تختش بود. کلیههاش یههویی از کار افتاده بودن. قلبش ضعیف بود، زیر عمل دوام نمیآورد. همبازی بچگیم بود. جلوی چشمام ذرهذره آب شد. از بس مهربون بود هر پرستاری میاومد عاشقش میشد. پیرمرد هر روز صبح که پا میشد، از خدا، برای خودش مرگِ خوش میخواست. تحمل عذاب کشیدنش رو نداشتم. از اونوقت از هر چی بیمارستانه متنفر بودم.
آهی کشید.
– این دومین از دست دادنیه که میبینم. فکرش رو که میکنم، میبینم دیگه نمیتونم کسی رو از دست بدم. تحملش رو ندارم.
– خیلی دلم براش تنگ شده. دست محبتی رو که پدرم سرم نکشید، اون برام جبران کرد.
– دوستت داشت، آوا، خیلی زیاد. گاهی اوقات به مهشید حق میدادم که بهت حسودی کنه.
سرم را از سینهاش برداشتم، اما به حرفش ادامه داد:
– ولی الان میبینم که چقدر بودن باهاش رو از دست دادم. چند بار میتونستم بغلش کنم و بهش بگم که بهش افتخار میکنم و نگفتم.
– اون عاشق همهتون بود.
لبخند تلخی زد و گفت:
– چند روزه مدرسه نرفتی. بابام نمیخواد تو اینجوری باشی. من شاید بتونم دانشگاه رو ول کنم ولی تو باید بری اون بالابالاها.
نگاهش کردم.
اشک چشمان مهربانش را درخشان کرده بود.
گوشیاش زنگ خورد. وقتی از جیبش گوشی را بیرون آورد، «مامان» روی صفحه افتاده بود.
وقتی جواب داد، صدای خانم را هم میشنیدم.
– مهرزاد، دیر شد.
– الان میام.
قطع کرد و از من پرسید:
– واقعاً نمیای؟
– نه، همینجا هم حسش میکنم. سر خاک که میرم، انگار اونجا برام غریبهست.
– ناهار میریم رستوران.
لبخند زدم، پرسید:
– گرسنه که نمیمونی؟
– یه چیزی میخورم.
با دیدن لبخندم، دستش را روی صورتم گذاشت و گفت:
– دلم برای خندههات تنگ شده.
دستش را برداشتم و لحظهای در دستم نگه داشتم.
خانم دوباره زنگ زد.
مهرزاد بلند شد و گفت:
– خیالم راحت باشه؟
– برو، بابابزرگ.
وقتی ایستاد، رو به من خم شد و گفت:
– آوا، به این فکر کن که بابا میخواست موفق باشی. بذار ببینه که موفق و شادی.
اشک در چشمانم حلقه زد. قلبم محبتش را تاب نمیآورد. سرم را به نشانهٔ تأیید پایین آوردم.
از اتاق که بیرون رفت، اتاقم هنوز بوی خوش آشنایش را میداد.
ساعتی بعد پایین رفتم. مستخدمی درحال تمیز کردن خانه بود که با دیدنم سلام کرد و گفت:
– خانم، براتون صبحانه آماده کنم؟
– به من نگو «خانم»! من اینجا خدمتکارم.
– ببخشید، دخترم. برای مراسم سوم هم شرکت منو فرستاده بود، از بس بیتابی میکردی فکر کردم دخترشونی.
– مثل پدرم بود.
– بیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری.
مهربان و خونگرم بود. برایم از ناهاری که برای خودش درست کرده بود آورد.
وقتی غذا خوردیم، ظرفها را برایش شستم.
عصر روی مبل داخل نشیمن دراز کشیده بودم که خوابم برد. تازه خوابم درحال سنگین شدن بود که کسی پتویی را سرم کشید.
ناگهان بلند شدم و نشستم.
چشمانم را که باز کردم، چشمهای قهوهای روشن مهراد روبهروی نگاهم بود و صورتم در نزدیکی صورتش. لحظهای مسخ نگرانی داخل نگاه شدم.
با ملایمت پرسید:
– ترسیدی؟
وقتی جوابش را ندادم، ادامه داد:
– خودت رو جمع کرده بودی، پتو آوردم…
فقط کمی صورتش را از صورتم فاصله داد و با دلسوزی صورتم را کاوید.
در این برهوت تنهایی چندروزه، همین دلسوزی هم برایم شیرین بود.
اما آنقدر ساده نبودم که ندانم دلش برای گربههای ولگرد، کفترهای گرسنه و تمام موجودات دنیا میتواند بسوزد.
سنگینی نگاه دیگری که رویم بود را حس کردم. وقتی به پشت سرش نگاه کردم، خانم را دیدم که داخل شد و کنار مهشید ایستاد.
پس این چشمهای مهشید بود که موج نگاهش سنگینی میکرد؟
خانم داشت داخل کیفش را میگشت که با دیدن ما در آن فاصلهٔ نزدیک متوقف شد.
منجمد و سرد نگاهم کرد.
هر دو پوشیده در لباسهای مشکی و شال توری بودند. عینکهایشان بالای سر، روی موهای مرتبشان، بود.
بیچاره من! دلم میخواست پتو را کنار بزنم که خودش از شانهام سرخورد.
مهراد سکوتم را که دید، نگاهم را دنبال کرد و با دیدن مادرش راست ایستاد. پشتسر خانم چند نفر غریبه وارد شدند.
بلند شدم. ممنونمی زیر لب به مهراد گفتم. پتو را تا کردم و بردم که سر جایش بگذارم.
بعد از همه ناصرخان آمد. سینیهای خالی حلوا را آورده بود.
او را این روزها زیاد میدیدیم، اما همسر و دخترهایش در مراسم نبودند. برای عید، با تور، به ارمنستان رفته بودند.
تقریباً همسن دکتر بود. مردی با آبیترین چشمهایی که دیده بودم، روشن، آنقدر روشن که مردمکش خالی بهنظر میرسید. ریش پرفسوری، لباسهای شیک، او را جوانتر از سنش نشان میداد.
گاهی که بهاجبار همصحبت شده بودیم به چشمانش نگاه نمیکردم، از آن دو مردمک خالی میترسیدم.
ولی از انصاف نگذریم، در این مدت خیلی به پسرها کمک کرده بود. آنها که تا حالا روی خشن زندگی را ندیده بودند، حضور ناصرخان برایشان دلگرمی بود.
دیدن آشفتگی و اندوه پسرها برایم سخت بود.
هروقت چشمم به لباسهایمان میافتاد، باورم نمیشد سیاهپوش مرد عزیز زندگیام باشیم.
غروب با کمک خدمتکار از مهمانها پذیرایی میکردم که زنگ زدند.
از مونیتور آیفون به کوچهٔ درحال تاریک شدن، نگاه کردم. ماشین بزرگی که جلوی در پارک بود، هیچ شکی برایم نمیگذاشت تا بدانم چه کسانی پشت در هستند. دکمهٔ آیفون را زدم و بهطرف خانم رفتم. زیر گوشش گفتم:
– فکر کنم اقوامتونن.
خانم بلند شد، از نگاهش نمیتوانستم احساسش را بخوانم. در ورودی باز شد. چشمها خیرهٔ زن بلندقامت و خوشپوشی که آمد شدند. مانتوی کتی کوتاه، شلوار تنگ با کفش پاشنهبلند و نوکتیز پوشیده و یک شال حریر برای تزئین، روی موهای به رنگ شبش بود.
تقریباً همسن خانم بود، اما آنچنان استوار، خوشپوش و زیبا بود، که جذبش میشدی.
لبهای گوشتی و قرمزش، با چند چروک خیلی ریز در کنارهها، با دیدن خانم لرزید.
و لحظهای بعد، هر دو در آغوش هم میگریستند.
خانم در این چند روز کمتر از انگشتان دست، جلوی بقیه گریه کرده بود. وقتی مهمانی در خانه نبود، صدای گریهاش را در تنهایی اتاقش میشنیدم؛ در آن لحظهها بود که نمیتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. در باقی مواقع، آرام و باوقار بود.
خودش ادارهکنندهٔ اصلی تمام مراسم و پذیراییهای خانمها بود.
ناصرخان و پسرها هم مجلس مردانه و کارهای مسجد و بقیهٔ کارها را انجام میدادند.
وقتی مهرزاد و مهراد خسته و ژولیده از مسجد آمدند با دیدن زن غریبهای که کنار مادرشان نشسته و دستهایشان در دست هم بود، تعجب کردند.
مهمانهای غریبه که رفتند، فقط اهل خانه مانده بودیم.
– لطف کردی که اومدی، گیتی جون.
– ببخشید که دیر کردم. تا کارهامو سر و سامون بدم و بلیط بگیرم و بقیه کارها، یهکم طول کشید. به مراسم هفتم هم نرسیدم.
– شما از کجا خبردار شدید؟
– البرز گفت؛ از آقا مهرزاد شنیده بود. انگار بچهها از ما بیشتر در ارتباطن.
خانم، تازهوارد را به بچهها معرفی کرد.
– بچهها، گیتی جان، همسر برادرم هستند.
– مادر البرز؟
مهرزاد پرسید.
– نه. مادر البرز بعد از به دنیا اومدنش فوت کرد. گیتی دوست بچگیم بود. برادرم بعد از فوت همسرش با اون ازدواج کرد.
زن سرش را به زیر انداخته بود. انگار که خلاصهٔ خانم از گذشته، بیش از حد خلاصه شده باشد.
مهشید با یک سینی چای و حلوا و خرما از آشپزخانه آمد. به همه تعارف کرد و کنار زن نشست. گیتی با تحسین براندازش کرد و گفت:
– دختر باوقار و زیبایی داری، کتی.
– نظر لطفته.
مهشید رو به او گفت:
– خیلی خوبه که شما اینجایید، زندایی جان. مامان خیلی تنها بود. ای کاش دخترهاتون رو هم میدیدم.
من، مهراد، مهرزاد، خانوم، هیچکدام تابهحال مهشیدی به این شیرینی و مهربانی ندیده بودیم. صدایش لطیف، دلنشین، لبریز از محبت بود.
اگر نمیشناختمش…
– دیدی، گیتی؟ حتی شوهرم که مُرد نیومد.
زن با دلسوزی دست خانم را نوازش کرد و گفت:
– عزیزم… میخواست بیاد، حالش خوب نبود.
– بهنظرت من گول میخورم؟ هفت روزه. یه روز هم حالش خوب نبود تا یه سر به دختر بیوه و بیچارهشدهش بزنه؟ تا کی میخواد این کینهٔ کوفتی رو ادامه بده.
مهشید حرفش را قطع کرد و گفت:
– خیلی خوبه که شما اومدید. میتونیم با کمک همدیگه، مادربزرگ و مامان رو آشتی بدیم.
من و مهرزاد ناخوداگاه با دهانی باز به هم نگاه کردیم.
«مادربزرگ؟!»
با ظرفهایی که جمع کرده بودم به آشپزخانه رفتم.
پشت سرم مهرزاد هم آمد.
– غلط نکنم یه نقشههایی داره.
پشت سر او هم مهراد آمد. مهرزاد که جوابی از من نشنیده بود بهطرف مهراد برگشت و گفت:
– تو، چی میگی؟
– من مادربزرگ ندارم.
هر دو با تعجب نگاهش کردیم. برای مهراد ملایم و مهربان، همین خشونت اندک در صدایش یک طغیان بود.
– بابام رو نخواستن، منم نمیخوامشون.
مهرزاد روی صندلی آشپزخانه نشست.
– ولی البرز پسر خوبیه.
– آخه تو از کجا میدونی؟ اینکه دونهدونه دارن عین قارچ سبز میشن رو اعصابمه. مشکوکن.
برایشان چای ریختم و روی میز گذاشتم، با خرما.
– برای خودت هم بریز.
با حرف مهرزاد لیوان چای دیگری ریختم و روبهرویشان نشستم.
دستم را دور لیوان حلقه کردم و از گرمایش روی انگشتان یخزدهام استقبال کردم. خیلی وقت بود که انگشتانم گرم نمیشد؛ یخ زده بودم…
این زمهریر از شبی روی بام شروع شده بود…
اتفاقات بعداز آن، فقط شب باعث شده بود بیشتر یخ بزنم. حالا فقط یک آدمبرفی بودم که قندیل بسته بود.
کسی صدایم زد؟
– آوا!
سرم را بلند کردم و به مهراد نگاه کردم.
– خوبی؟
خوب؟ چانهام لرزید، اشک در چشمانم حلقه زد.
– خوبم.
صدای خداحافظی که از بیرون آمد، پسرها بلند شدند.
یک قلپ از چایم را خوردم. صدای گیتیخانم میآمد.
– پس خبر از شما، مهشید جان.
وقتی رفت، مهرزاد پرسید:
– خبر از چی؟
– هیچی، به تو مربوط نبود.
– درست جواب بده، مهشید. دو دقیقه نبودیم.
– گیتیخانوم گفت مدارکم رو ببرم و دنبال ویزا باشم.
– ویزا برای چی؟
– برم پیششون، اگه شرایط خوب بود و تونستم پیششون درس بخونم.
– مگه اینجا نمیشه درس خوند؟
– بعد از چهار سال مدرک مدیریت دانشگاه آزاد رو بگیرم چیکار کنم؟ میرم اونجا پیشرفت میکنم.
مهراد گفت:
– فکر کردی الکیه دیگه؟ باید بری ویافاس. اول مصاحبه میکنن دعوتنامه میخواد. هزاروخوردهای پول میخوان، البته به دلار که باید همونجا بدی.
– از زندایی میگیرم. شاید رفتم پیش مادربزرگ.
مهراد به مادرش که روی مبل نشسته و شقیقههایش را ماساژ میداد گفت:
– مامان؟ این چی میگه؟
– خودمم نفهمیدم بحث رو از کجا به اتریش رفتن کشوند.
– خب، نذار بره. اصلاً اینا تا الان کجا بودن. وسط اینهمه بدبختی بهجای اینکه کمک کنن، موش میدونن.
خانم سرش را میان دستهایش گرفت و گفت:
– چرا میگن دختر همدم مادره؟
صدای بغضدار کسی که همیشه استوار دیده بودیمش، همه را ساکت کرد.
مهراد پوف کلافهای کشید.
مهشید اما بهطرف مادرش رفت و کنارش نشست.
– مامان؟ همیشه دلم میخواست برم. همیشه وقتی به خانوادهت فکر میکردم، حسرتشون رو داشتم. یه عمر منتظر این لحظه بودم که مثل اونا زندگی کنم. برم مسافرت، گردش، خرید…
اشک در چشمان خانم حلقه زد.
– خیلی بیرحمی، مهشید. چی خواستی و تو زندگیت فراهم نبوده؟ بابات فقط هفتروزه که رفته. اصلاً برات مهم نیست؟
مهشید از جایش بلند شد و با صدایی بلندتر غر زد.
– چرا یهجوری میگید انگار دارم بهتون خیانت میکنم. گیتی به مامان گفت اگه دوست داره یه مدت، برای استراحت، بره پیششون؟ مامان گفت: نه. منم حرفش رو قاپیدم و گفتم دوست دارم بیام خانوادهٔ مامان رو ببینم.
مهرزاد گفت:
– یعنی حتی از ما اجازه نمیخواستی بگیری؟
مهشید دستش را به کمر زد و درحالیکه با تحقیر برادرش را برانداز میکرد، گفت:
– اونوقت این اجازهای که میگید، دست شماست؟
– مامان بهت احتیاج داره، الان باید بهش دلداریش بدی، حواست بهش باشه.
– کارم طول میکشه. همین فردا که نمیرم.
– توی این موقعیت؟ تو اصلاً میفهمی «درک کردن» یعنی چی؟
– بابا رفته، شماها بهتره توهّم اینکه صاحباختیار من هستید رو بذارید کنار.
با انگشت به سینهاش زد و تأکید کرد.
– من، خودم، برای خودم، تصمیم میگیرم.
برگشت تا به اتاقش برود.
مهرزاد خواست جلویش را بگیرد که برادرش دستش را گرفت و کشید. با گذاشتن انگشت روی لبهایش او را به سکوت دعوت کرد.
همه داخل نشیمن نشستند.
صدای گریهٔ آرام خانم به دل همه ناخن میکشید.
وقتی ظرفهایی که جمع کرده بودم را میشستم، به آدمها فکر کردم. «خانواده» نهایت آرزوی من بود و مهشید مثل بچهای که فرق سنگ از جواهر را نمیداند، قدر جواهرش را نمیدانست.
ولی مشکل مهمتری هم بود.
حالا که از شوک مرگ دکتر بیرون میآمدم؛ فکری، اول آرام و حالا بیشتر و دردناکتر ذهنم را میجوید.
به یک دانگی از خانه که بهنامم بود فکر میکردم.
اگر خانم چیزی از موضوع نمیدانست، چه؟
اگر دکتر هنوز به او نگفته بود و منتظر بود اول خبر خانهٔ نو را بدهد، چه؟
ای کاش دکتر کمی منطقی رفتار کرده بود…
ای کاش دکتر به تمام خانواده گفته بود…
ای کاش آنقدر گفتنش را طول نمیداد که…
غیبتم از مدرسه هم طولانی شده بود. هشت روز از رفتن دکتر گذشته بود که به مدرسه رفتم.
وقتی دلیل غیبتم را پرسیدند، گفتم که پدرم فوت کرده.
دخترها، با اندوهی واقعی، به من تسلیت گفتند.
اما وقتی مارال را میدیدم که بهخاطر غمگین بودنم از کنارم تکان نمیخورد، از نگفتن حقیقتِ زندگیام برایش عذاب وجدان میگرفتم.
اما در خانه، مهشید، علیرغم تمام حرفها، خیلی سفت و سخت به فکر کارهای رفتن بود.
یک روز که درحال جارو کشیدن بودم، کنارم آمد.
با پا کلید خاموش کردن جارو را زد و از من پرسید:
– شناسنامههامون کجاست؟
– توی گاو صندوق رو گشتید؟
– کلیدش کجاست؟
بههمراهش رفتم. کلید، طبقهٔ بالای کمددیواری، جای همیشگیاش بود.
وقتی کلید را به او دادم، تازه به فکر سند افتادم.
اگر پیدایش میکرد؟
حتماً بیچارهام میکرد.
ترس در تمام رگهایم خزید. تمام صورتم به گزگز افتاد.
مثل روزی که مرا سوزاند، گرمای آفتاب را روی پوستم حس میکردم.
اتاق را جارو کرده بودم، نمیتوانستم به بهانهٔ جارو کردن دوروبرش باشم.
تمام دقایق بعد را منتظر بودم که سراغم بیاید. تمام صداها را صدبار بلندتر میشنیدم.
صدای باز شدن پوشهها، خشخش کاغذها، حتی توهم حرکت مهشید بهطرفم…
صدای در صندوق آمد. بیرون آمدنش چند دقیقه بیشتر از آنچه باید طول کشید.
تمام دقایق به ساعت تبدیل شده بودند، تیکتیک…
بیرون که آمد، پوشهای سفید در دستش بود. وقتی بدون اینکه نگاهم کند مستقیم به اتاقش رفت، نفسی بهآسودگی کشیدم.
یک بار را جسته بودم.
گیتی خانم باز به دیدن خانم آمد و به مهشید قول داد بهمحض رفتنش برایش دعوتنامه بفرستد.
حتی مهشید را هم برای دیدن مادربزرگش برد.
خانم برای رفتنش اجازه داد، اما نمیدانست مهشید دلارهایی که باید به ویافاس میداد را از مادربزرگش گرفته، یک چک رمزدار در وجه حامل.
من هم وقتی داشت به پونه میگفت شنیدم.
دخترهای ناصرخان گهگاهی به خانه میآمدند. مهشید ترجیح میداد تا من دور و برشان نباشم. من هم علاقهای به شنیدن اخبار دوستپسرها و شاهکارهایشان نداشتم.
از خدا خواسته به اتاق خودم میرفتم. این روزها بیشتر اوقات بالا بودم، هم از جمعشان فراری بودم و هم از خودم.
از خودم که هنوز نمیدانست باید از گمگشتگی بیرون بیاید.
رفتن دکتر باعث شده بود قلبم یخ بزند. حتی اگر احساسی که به مهراد داشتم، عشق بود، فقط گهگاه خودی نشان میداد.
مثلاً وقتی میخواستم لباسهایشان را داخل ماشین لباسشویی بریزم، عطر خوش لباسهایش قلبم را آرام میکرد و یا وقتی به اتاق پسرها میرفتم تا آنجا را مرتب کنم، دستم که به مرتب کردن روتختیاش میرسید، نوازشی میشد غمانگیز و حسرتبار.
دیگر نمیدیدمش، یا خیلی کم میدیدمش.
حتی صبحانه را در بیمارستان با همکارانش میخورد. فقط فکر کردن به همکارانش که آن دختر ریزنقش هم جزو آنها بود، کافی بود تا من نیز، سرگشته و گرسنه به مدرسه بروم.
در میان اینهمه دغدغه، مسابقات شطرنج کشوری را کجای دلم میگذاشتم؟
استاد قبل از مسابقه برایمان جلسات تمرینی گذاشته بود که با بهانه آوردن از شرکت در آنها فرار کردم.
اما در مسابقات….
بهجای مدرسه، به محل مسابقه میرفتم. برایم نشستن پشت میز و بازی کردن، نوعی شکنجه بود.
همیشه فکر میکردم بتوانم با موفق شدن در شطرنج و نشان دادن موفقیتم، خودم را به او ثابت کنم، ولی حالا میدانستم چه خیال خامی بوده.
فعلاً که توهّمِ تمام شدن بدبختیهایم با قهرمانی در شطرنج را کنار گذاشته بودم، دیگر برد و باخت برایم فرقی نداشت.
مهرهها را از روی عادت و الگویی که در ناخودآگاهم حک شده بود، حرکت میدادم. چون حرکاتم روی یک روال از پیش تعیین شده بود، حریف دستم را میخواند و مسابقات طولانی میشدند.
وقتی مسابقهٔ نیمهنهایی را بردم، با دیدن قیافهٔ استاد میدانستم که دچار دردسر شدهام.
بعد از مسابقه، خانم مقدم با خوشحالی در آغوشم گرفت و بالا و پایین پرید.
– آفرین، آوا. آفرین. تو میتونی.
سعی کردم از چشمان استاد، عصبانیت را بخوانم، ولی فقط نگاهم میکرد.
– خانم مقدم اجازه بدید من چند لحظه باهاش تنها باشم.
خانم مقدم که از صدای خشک استاد حساب کار دستش آمده بود، دوباره مرا در آغوش فشرد و رفت.
استاد جلوتر راه افتاد، من هم به دنبالش رفتم.
گوشهای دور از بقیه نشست.
– خب؟ مشکلت چی بود؟
–هیچی، استاد.
– تو! ۲۵ دقیقه برای حرکت یک مهره وقت گذاشتی؟ مگه میشه؟
– ببخشید، استاد.
– ببخشید یعنی چی، خانم حبیبی؟ ببخشید به درد من نمیخوره.
سرم را پایین انداختم. وقتی سکوتم را دید دستور داد:
– به من نگاه کن.
سرم را بلند کردم.
– کجاست اون دختری که من دفعهٔ قبل توی مسابقات دیدم؟ کو اون همه انگیزه؟ هر چقدر در رفتارهات خجالتی هستی، به صفحهٔ شطرنج که میرسیدی شجاع بودی. این مسابقات همهٔ امیدم به آیندهت بود. نتایج رو فدراسیون میده برای رنتینگ. این فقط قدم اولته. من روی تو برای آینده حساب باز کردم.
– ببخشید، استاد.
– دلیل… فقط یه دلیل بده که این دختر بیانگیزه از کجا پیداش شده.
وقتی سکوتم را دید، کلافه چند قدم عقب رفت. دستش را به کمرش زد و پرسید:
– قویترین مهرهٔ شطرنج کدومه؟
نگاهش کردم. دلیل سؤالش را درک نمیکردم. وقتی جوابی نشنید، تکرار کرد.
– یه سوال سادهست. قویترین مهرهٔ شطرنج کیه؟
– وزیر.
– میدونی توی انگلیس، روسیه و بیشتر کشورهای اروپایی به وزیر چی میگن؟
– نه، استاد.
– ملکه.
وقتی دید توجهم را جلب کرده، ادامه داد:
– ملکه! شاه و ملکه. معقوله مگه نه؟ قویترین مهرهٔ شطرنج «ملکه» است. ملکهٔ شطرنج زندگی خودت باش! وابسته نباش! منتظر هیچ کسی که بهت کمک کنه، نباش. قوی شو. ضعف خیانت به خودته.
صدایم لرزید…
– سخته، استاد.
– برای همه سخته. پاهام رو ببین، یه روزی داستانش رو برات تعریف میکنم، اما الان فقط میخوام بگم «زخمی که تو رو نکشه، قویترت میکنه.»
حرفهایش مانند زلزلههای کوچکی بود که دنیای محدودم را تکان داد. تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر به اینکه یکی گوشم را اینطور بپیچاند و توأم با محبت، راه را نشانم دهد احتیاج داشتهام.
با تحسین نگاهش کردم. به مرد قویای که میلنگید… خاص نبود… اما قدرتی در حرف زدن و رفتارش بود که وادار به احترام گذاشتنت میکرد.
موقع برگشتن به خانه، تنها بودم. خانم مقدم زودتر از من رفته بود. تمام مسیر برگشت را به این فکر کردم؛ میخواهم با زندگیام چهکار کنم؟
میخواستم برای همیشه در حبابی از خیالهای رنگی زندگی کنم؟
هر شب خواب پیراهن آبی و عشق را ببینم؟
زمان در زندگی من همیشه نیمهشب بود؛ ساعت رفتن و تمام شدن.
من هرگز سیندرلا نمیشدم. من فوقش دخترک کبریتفروش بودم که هرازگاهی تکهای از قلبم را به آتش میکشیدم و با گرمایش او را تصور میکردم؛ چشمهایش، لبخند کمیابش، انگشتان قوی و حمایتگرش.
و آخرین نفسهای شعله، تصور در آغوش او بودن میشد و بوم… تمام میشد؛ رویا، عشق، خیالهای دستنیافتنی… تمام میشد.
وای به روزی که آخرین کبریت را هم به آتش میکشیدم؛ آن لحظه تمام قلبم را سوزانده بودم.
اصلاً خاصیت این عشق چه بود؟
دلتنگش بودم… خیلی…
گهگاه میدیدمش…
مثلاً دیروز صبح…
میخواست در حیاط را باز کند، از پشتبام دیدمش…
نفسم که به شماره افتاد، دلم برای خودم سوخت و به چشمانم اجازه دادم تا لحظهای، به خلسه، تماشایش کند.
حتی گنجشکهای روی دیوار سنگینی نگاهم را احساس کرده و بهطرفم برگشتند، اما او…
من سیندرلا بودم اگر شاهزادهام بود و مرا انتخاب میکرد.
حالا، بعد از اینهمه انتظار بیهوده، انگار اصلاً نمیخواستم که عروس انتخابی باشم.
حرفهای استاد حقیقتی بود که ندیده بودم. چرا نمیتوانستم مهرهای قدرتمندتر از سرباز باشم؟
با این غرور لهشده، تنها روزنهٔ امیدم برای اثبات خودم به خودم شطرنج بود؛ نمیبستمش…
فکرم، قلبم، عشقم، همه را، همهٔ آنچه باعث لرزش انگشتانم میشد را برای مسابقهٔ فردا در گور میگذاشتم، فقط برای فردا.
حتی شده یک ساعت، دست از کالبدشکافی مصیبتها برمیداشتم و کار درست را انجام میدادم.
بهخاطر خودم، بهخاطر دکتر…
دکتر، این دختر ضعیف، متکی، و خستهای که نتوانسته بود محبتش را جبران کند، میبخشید؟
آخرین شطرنج، مسابقهٔ سختی بود، سخت و طولانی. هر مهره را باید با دقت و وسواس حرکت میدادیم. خواندن ذهن رقیب، سختتر از همیشه بود.
اما من میتوانستم؛ البته که میتوانستم.
وقتی جام قهرمانی را بالای سرم بردم، در سالن فقط آقای کیانی و خانم مقدم را داشتم که در این شادی شریکم باشند.
خانم مقدم را بغل کردم و به آقای کیانی گفتم:
– مدیونتونم. هردوتاتون.
– از خانم کیانی تشکر کن. امروز، روز کاریش نبود. مادرش رو گذاشت پیش پرستار و اومد که اینجا کنارت باشه.
بهخاطر من آمده بود؟
منِ لبریز از بیمحبتی باورم نمیشد. محکم در آغوشش گرفتم و تشکر کردم.
– من که میدونستم اول میشی، بعضیا شرط رو باختن.
آقای کیانی با شیرینزبانی گفت:
– باخت هم مزهٔ خودش رو داره. شاید بستم که ببازم.
وسط بحثشان گفتم:
– چی رو باختید؟
استاد گفت:
– پول ناهار رو.
به خانم مقدم نگاه کردم و گفتم:
– اون شطرنجبازه. مهرههاش رو طوری چید که ناهار رو باهم بخورید.
خانم مقدم با دهان باز نگاهم کرد.
عالییییییی مثل همیشههه مرسیی
عالیه وزیبا
قلمت مانا
خیلی قشنگهه
خیلی قشنگه نویسنده عالیهه👌
اولین کتاب انلاینه که میخونم توش مسائل جنسی نیس و خیلی زیبا و پر قدرت نوشته شده
دمت گرم نویسنده قابل تحصینی