من سیندرلا نیستم پارت 12
تمام مسیر طولانی را به این فکر میکردم که چگونه به خانه برگردم؟
پدرم چه میگفت؟ مادرم؟
دلم برایشان تنگ شده بود؟
بخشیده بودمشان؟
نمیدانستم…
اما میدانستم که این برگشتن را دوست ندارم، دست خالی، رانده شده.
بهخاطر زشتی از خانهای که اهلش و بهخاطر زیبایی از خانهای که اهلیاش شده بودم، بیرونم کردند.
دیگر آن پرندهٔ آزادی که در قفس بزرگ شده بود، بیرون از قفس جایی را بلد نبود. نه راه برگشت به قفس را داشت و نه جایی در طبیعت.
ولی ای کاش درآمدم را نگه داشته بودم، حداقل میدیدند دختر زشتی که از خانه بیرون کردند، موفق و با دست پر برگشته.
وقتی به ترمینال رسیدم، تحمل کردن وزنم روی پاهایم سخت شده بود. یک شب بیخوابی و گریه و آوارگیام از صبح توانم را گرفته بود.
اول به سرویس بهداشتی ترمینال رفتم، نگاه دختر زرد و لاغر توی آینه ذرهای آشنا نبود.
در محوطه روی نیمکتی نشستم و به هیاهوی شاگرد رانندهها گوش دادم.
تکوتوک رشت و لاهیجان هم در میان فریادهای آنها شنیده میشد.
یکی آمد و گفت: «اهواز؟»
با سر اشاره کردم که نه.
پسر جوانی پرسید: «گرگان؟»
مرد چاقی که سری بیمو داشت گفت:
– لاهیجانی، آبجی؟
پرسیدم:
– الان ساعت چنده؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– دوازده.
– باشه، من لاهیجان میرم.
– میخوای از الان سوار اتوبوس شی؟
– چی؟ نه!
– بیا بریم باجهٔ هفت، بلیط بگیر.
بلند شدم و درحالیکه چمدانم را پشت سر میکشیدم به باجه رفته و بلیت خریدیم.
هنگام برگشتن گوشیام زنگ خورد. بهسمت نیمکت پا تند کردم. ای کاش از سایلنت بیرون نیاورده بودمش، نمیخواستم ببینم که به من زنگ میزند.
با چنان عجلهای گوشی را کیفم بیرون آوردم که خودم به عمق دروغگو بودنم پی بردم.
با دیدن شمارهاش اشک از چشمانم سرازیر شد.
زخمم هنوز تازه بود.
حرف نزدهای مانده بود که به من بیچارهٔ بیآزار بزند؟
صفحهٔ گوشی را خاموش و در کیف پرت کردم. گوشی در کیفم لرزید. کیف لعنتی را کنارم انداختم.
با کف دست محکم اشکهایم را پاک کرده و به اطراف نگاه کردم، کسی به دختر دیوانهای که با خودش درگیر بود، توجهی نداشت.
اینجا محل رفتن و رسیدن بود؛ کسی میرفت، کسی میآمد. رهگذران هم که به تو کاری نداشتند.
سعی کردم به کوهستان فکر کنم؛ به سرزمین سبز، به درختها، به جادهٔ پُرپیچوخم و درههای عمیق و مسیری که باید از آن میگذشتم.
به باران…
وای باران…
دلم دلتنگ باران بود…
هنوز از فکر کردن به خانوادهام فرار میکردم.
شش سال گذشته بود، هرگز بهیاد دختربچهای که در جنگل رها کرده بودند، میافتادند؟
اگر مرا میدیدند، میشناختند؟
درسم چه میشد؟ دیگر نمیتوانستم درس بخوانم. کنکور هم که هیچ… شطرنج؟! سرنوشت مهرههایم چه میشد؟ دلم برای مسابقات تنگ میشد. تنها جایی که میتوانستم، میان اینهمه شکست، پیروزی را هم بچشم.
حتی اگر کور بودم، میدیدم که برایم آیندهای در کوهستان نبود.
مادرم… مادر…
بوی تنش که فراموشنشدنی بود، از میان خاطراتم تراوید و در مشامم پیچید.
او را میخواستم، بی هیچ قید و شرطی.
فقط آرزوی چندسالهٔ با افتخار و زیبا پیش او رفتن، با این دستهای خالیام، بر باد میرفت.
گوشی بالاخره ساکت شد. سریع کیفم را برداشتم، گوشی را، انگار که بمب بیخطرشدهای باشد، در دست گرفتم.
به صفحهاش نگاه کردم، شش تماس به تماسهای قبلی اضافه شده بود.
دوباره گوشی در دستم لرزید. فقط به شماره نگاه کردم.
به دیشب فکر کردم، و بدون اینکه بخواهم به نگاه آخرش در حیاط…
قلبم با یادآوری نگاهش درد گرفت.
خوب میشد؛ قلبم هم خوب میشد.
مجبور بود که خوب شود.
قطع کرده و دوباره و دوباره زنگ زد…
نمیخواست خسته شود؟
شمارهٔ دیگری روی صفحه افتاد. لرزش دستم با دیدن کد سیستان به لرزش گوشی اضافه شد.
جواب ندادم، دوباره تماس گرفت.
خداحافظی با مهرزاد را به خودم بدهکار بودم.
به خودم التماس کردم: «فقط یه خداحافظی».
تماس را وصل کردم، صدای عصبانیاش در گوشم پیچید:
– کدوم گوری هستی؟ کجا رفتی، آوا؟ با توام.
بغضم رها شد.
– گریه میکنی؟ عزیز دلم. خواهرکوچولوی من.
در میان گریه نالیدم.
– مهرزاد.
– جانم. جانِ دلِ مهرزاد.
– فقط حسرت اینو دارم که ندیدمت و دارم میرم.
– نرو، چرا بری آخه؟
میخواستم گله کنم… برایش از دیشب بگویم، ولی من که میرفتم، چرا باید او را از خانوادش دلگیر میکردم.
– من پولم رو به بابات دادم. اونا باور نمیکنن…
– مهراد بهم زنگ زد، گفت که چی شده. من روی حرفت قسم میخورم. مطمئنم که تو راست میگی.
موجی از آرامش را با حرفش به وجودم سرریز کرد.
فرق بین مهرزاد و بقیه این بود؛ او با قلبش مرا میدید. مرا با قلبش میشناخت. قلبش نمیگذاشت مرا بد ببیند.
– کجایی، آوا؟
– ترمینالم. دارم برمیگردم خونه.
کلافه و ناراحت گفت:
– به خدا اگه اینجوری و بهخاطر کارای خانوادهم بری، تا روزی که بمیرم نمیتونم خودم رو ببخشم. تو دلت اینو میخواد؟ اینقدر برات بیارزشم؟
– بذار برم، مهرزاد. جواب تماست رو دادم چون نمیخواستم بدون خداحافظی باهات رفته باشم.
– ازت خواهش میکنم این ظلم رو در حق من نکن؛ یه عمر عذاب وجدان رو برام نخر. رفیقم، دوستم، خواهرم بودی، همهٔ خاطرهها رو برام اسباب شکنجه نکن.
صدایش از بغض دورگه شد، دلم برای بغض صدایش هزار تکه.
– به خاطر دوستیمون. من طاقت یه از دست دادن دیگه رو ندارم. پدرم که رفت، تو دیگه تنهام نذار.
لرزش صدایم دست خودم نبود.
– نگو اینجوری. میدونی راضی نیستم یه اخم به صورت بیفته… بذار آزاد شم… خستهم، مهرزاد. از مردم این این شهر خستهم. از خود سادهٔ احمقم، خستهم. اما بیشتر، از خودم عصبانیام. کسی، چیزی، به من بدهکار نیست من به خودم یهکم عاقل بودن بدهکارم.
با لحن ملایمتری ادامه داد:
– یه خورده تحمل کن مییام و با هم حرف بزنیم. اصلاً راضی نشدی خودم میبرمت خونهٔ خودتون. باشه؟
خواستم شوخی کنم.
– نمیمیرم که، میتونی بیای و من رو ببینی.
دیگر عصبانی نبود. با ناراحتی گفت:
– خواهش کردم.
عزیزترینم بود. دهانم، با شنیدن غمِ صدایش، بسته شد. بدون فکر، بدون نگاه به آیندهٔ این تصمیمم، و فقط برای راضی کردنش زمزمه کردم.
– باشه…
نفسی از سر آسودگی کشید و بعد، انگار دختر کوچولوی لجبازی باشم، برایم شمرده توضیح داد.
– به من گوش کن. الان من اینجا دستم از همهجا کوتاهه، دوستامم که کاری از دستشون بر نمیاد. تنها کسی که به فکرم رسید، البرز بود که اونم ایران نیست. با یه کارت تلفن فقط چند دقیقه تونستم باهاش حرف بزنم، زود خالی شد.
نتوانستم به شوخیاش لبخند بزنم.
خودش ادامه داد:
– به البرز زنگ زدم، آدرس یه جایی رو میدم بری اونجا بمونی تا آموزشی من تموم شه. اونوقت دو هفته مرخصی دارم. میام و یه کاری برات میکنم.
– بدون کار، بدون پول، تنها. اینکه نمیشه. بذار برگردم.
– خواهش کردم.
دوباره کوتاه آمدم.
– باشه.
– آفرین، دختر خوب. آدرس رو برات اساماس میکنم، یه هتله. گفت که سهامداره. انگار صاحب یه سوئیت کامل هم هست.
گفتم:
– هتل ترسناکه.
صدای خندهاش آمد. حالا که خیالش راحت شده بود، صدایش هم آرامتر بود.
– فکر میکنی چرا تو هتل سوئیت گرفته. امنیتش کامله، برو.
– باشه. کی میای؟
– میام، زود. فقط مواظب خودت باش.
– تو هم.
بعد از خداحافظی گوشی را در کیفم گذاشتم و بلند شدم.
خواستم راه بیفتم که شاگرد راننده به طرفم آمد و گفت:
– آبجی، سوار میشی؟
– نه، منصرف شدم.
زیر لب غرولندی کرد و گفت:
– پس بیا بریم بلیط رو پس بده.
هر پول کمی را باید پسانداز می کردم. پشت سرش رفتم و بلیت را پس دادم وقتی بیرون آمدم با وجود خستگی از وسوسهٔ تاکسی دربست گرفتن گذشتم و با اتوبوس تا مرکز شهر رفتم از آنجا به بعد از چند خط تاکسی عوض کردن به هفت تیر رسیدم.
پرسانپرسان هتل را پیدا کردم.
اول از دور، باتردید، نگاهش کردم.
تقریباً ده طبقه بود. مشخص بود ابتدا سفید و طلایی بوده، اما بهلطف دود و آلودگی تهران به خاکی و کرم تغییر رنگ داده بود.
روبهروی در ورودی ایستادم؛ در باز شد. قدم به عقب گذاشتم. با بسته شدن در نفس عمیقی کشیدم.
نباید میگذاشتم فکر کنند دختر تنها و بیدستوپایی هستم. سالها زندگی با یک درندهخویِ ملایم به من یاد داده بود، بیدفاع بودن در جامعه یک چیز است و اینکه ضعفت را نشان بقیه بدهی یک چیز دیگر.
نشان دادن ضعف، مانند بوی خونیست که از زخمت سرازیر میشود و درندگان را بهطرفت میکشاند.
سرم را بالا گرفتم و داخل شدم، با تظاهر به اعتمادبهنفس.
نباید میگذاشتم کسی بفهمد که در زیر لایهٔ ظاهری این اعتمادبهنفس چه دختر ترسویی نشسته.
دستهٔ چمدان یشمیرنگ را گرفتم و با قدهایی محکم جلو رفتم.
لباسهایم ساده بود. با یک نگاه به اطراف و لابی هتل میتوانستم وصلهٔ ناجور بودن با محیط را تشخیص دهم. سرامیکهای کف براق و کرمرنگ بود، مبلهایی برای مراجعین در یک طرف و یک میز پذیرش طولانی در طرف دیگر.
وقتی به پذیرش رسیدم با صافترین صدایی که میتوانستم گفتم:
–سلام. مهمان آقای پاکنهاد هستم.
مسئول پذیرش گفت:
– چند لحظه صبر کنید.
گوشی را برداشت و بعد از برقرار شدن تماس گفت:
– مهمونتون تشریف آوردند.
مرد جوانی که قامت متوسط، اما ورزیدهای داشت، از در کنار پذیرش خارج شد و بهطرفم آمد. سرش را کمی برای احترام خم کرد و گفت:
– سلام عرض میکنم، خانم. سیاوش یزدانی هستم. شریک و دوست آقای پاکنهاد. افتخار دادید که هتل-آپارتمان ما رو برای اقامت انتخاب کردید.
«انتخاب» کلمهای که میتوانست برای من یک شوخی باشد.
– ممنونم.
– لطف کنید و مدارکتون رو تحویل همکارم بدید.
دست در کیف کوچک روی دوشم کرده و شناسنامه و کارت ملیام را بیرون آوردم و به او دادم.
بعد از ثبت مشخصات، با اشارهٔ دست مسیر را نشانم داد و گفت:
– بفرمایید، از این طرف.
و بهسمت آسانسور، جلوتر از من به راه افتاد.
پسر جوانی که اصلاً نفهمیدم کی به کنارمان آمد، چمدانم را از دستم گرفت. خواستم بگویم میتوانم بیاورم، اما جلوی خودم را گرفتم. همانطور که پشت سر مرد میرفتم، به موهای بلند و مواجش که با یک کش مشکی بسته شده بود نگاه کردم.
با آسانسور به طبقهٔ ۸ رفتیم. وقتی پیاده شدیم، چهار در ورودی، نشان میداد این طبقه چهارواحده است.
بعد از اینکه طرز استفاده از کارت ورود و رمزش را به من یاد داد، گفت:
– هر امر و دستوری داشتید، خوشحال میشیم در خدمت باشیم.
کمی بینتیجه در دایرهٔ تعارفاتی که بلد بودم گشتم و فقط گفتم:
– ممنونم.
در را که بستم لحظهای پشتش ایستادم و پیشانیام را به آن تکیه دادم. اولین مواجهه با دنیای بیرون، آن هم به تنهایی، بهخیر گذشته بود.
به در که نگاه کردم، از خدا بهخاطر دو چفت و زنجیر پشت آن تشکر کردم. هر دو چفت را انداخته و زنجیر را بستم. بعد آرام برگشته و با دقت به اطرافم نگاه کردم.
از آن چیزی که انتظارش را داشتم، خانهتر بود.
در نشیمن مبلهای قهوهای سوخته چیده شده بود که بزرگ راحت بهنظر میرسیدند. تابلوی بزرگِ روی دیوار، با نقشهای هندسیِ درهم که با رنگهای گرمی رنگآمیزی شده بود، اتاق را دلپذیر و چشمنواز میکرد.
میز وسط هیچ وسیلهٔ تزئینی نداشت؛ فقط کتابی به زبان انگلیسی روی آن بود که خودکار وسط آن، نشان از مطالعه شدنش توسط صاحبخانه داشت.
آشپزخانهٔ کوچک ولی مجهز، با تجهیزات نقرهای و مشکی خیالم را راحت کرد که میتوانم در مدت بودنم در اینجا آشپزی کرده و پول کمتری خرج کنم.
برای پیدا کردن حس امنیت، شروع کردم به گشتن گوشهوکنار خانه، حتی داخل دستشویی را گشتم؛ امن بود. فقط اتاق خوابها باقی مانده بود.
رفتن به داخل آنها برایم سخت بود.
احساس میکردم به حریم خصوصی صاحبخانه وارد میشوم، اما اگر قرار بود شب را راحت بخوابم باید میرفتم.
در اولین اتاق را که باز کردم، اتاق حدود نه متری بود با یک تخت یک نفره در آن.
بعدی را باز کردم، اتاق بزرگتر بود با یک تخت دونفره. شلوار ورزشی مردانهای که روی تخت بود نشان میداد اتاق صاحبخانه اینجاست.
از اینکه هیچ وسیلهٔ خصوصی و خجالتآوری ندیدم خدا را شکر کردم.
دعا میکردم تا قبل از برگشتنش، مهرزاد بیاید و بتوانیم فکری به حال من کنیم.
بالاخره مانتوام را درآورده و روی چمدانم گذاشتم. دلم یک دوش آب گرم میخواست و یک خواب بدون خواب، با تهمایهٔ بیهوشی، بدون هیچ رویا و خیال و کابوسی.
از کمد دیواری اتاق مهمان یک پتو برداشتم و روی کاناپه بزرگ جلوی تلویزیون دراز کشیدم.
ذهنم تصاویر را بریدهبریده کنار هم میچید.
مانند از جنگ برگشتهای بودم که در میدان جنگ، هجوم آدرنالین فرمان مقاومت داده و از زخمهایی که میخورده غافلش کرده، حالا که به ساعتی امنیت رسیده بودم، مدام لحظه به لحظهٔ دیروز تا امروز در ذهنم مرور میشد و من قادر به متوقف کردنش نبودم.
ساعتی بعد بهجای آرام شدن، فقط دلشکستهتر بودم.
سر جایم نشستم و با تمام توانم سرم را میان دستانم فشردم.
کسی در زد.
بلند شدم و از چشمی نگاه کردم، آقای یزدانی بود. لای در را باز کردم، اما زنجیر را برنداشتم.
– خانم حبیبی، عذرخواهی میکنم که دوباره مزاحم شدم. آقای پاکنهاد دستور دادن براتون شام بیاریم، ما هم اطاعتامر کردیم.
به میز چرخداری که رویش کلی ظرف در بسته بود نگاه کردم. خدمتکار خانمی که پشت میز چرخدار بود، لبخند زد.
میخواستم بگویم هزینهاش را حساب میکنم، اما ترسیدم. کلمات درست را نمییافتم؛ بعداً با خود البرز حساب میکردم. در را باز کردم تا همراهش وارد شود.
به آقای یزدانی گفتم:
– از طرف من از آقای پاکنهاد تشکر کنید.
مرد لبخندی زد. شبخوشی گفت و رفت.
دختر میز را چید. به من لبخند زد و گفت:
– خانم، امری ندارید؟
این نوع لبخند را ندیده بودم. لبهایش کش آمد، ولی چشمهایش فقط خسته بود، لبخندی برنامهریزی شده و حرفهای.
– ممنونم. دستت درد نکنه.
خداحافظی کوتاهی کرد و با میز چرخدارش رفت.
بوی خوش غذا داخل اتاق پیچید و معدهٔ بیچاره و فراموش شدهام با درد گرفتن اظهار وجود کرد.
بهطرف میز آشپزخانه که شام را روی آن چیده شده بود رفتم. شاخه گل رزی که داخل گلدان بلند وسط میز بود، باعث خندهام شد.
دستم را شستم، بر روی صندلی نشستم. درهای کروی روی غذاها را برداشتم؛ برنج ساده، سبزیپلو با ماهی قزلآلا، چلوگوشت و انواع مخلفات. ماست، زیتون پرورده، ترشی لبو.
بشقابم را برداشتم و برای خودم غذا کشیدم. لحظهای به غذا نگاه کردم و در دلم از مردی که آنسوی دنیا شامم را یادش بود، تشکر کردم.
فوراً صدایی در ذهنم گفت: «بهخاطر مهرزاده… اصلاً بهخاطر خودشه، میخواد برای مهرزاد از خوبیش تعریف کنم.»
به خودم تشر زدم:
«آوا! تو که نون و نمک حالیت بود.»
«چیکار کنم. عجیبه، خب.»
معدهام با نارضایتی اظهار وجود کرد.
بعداز یک روز کامل گرسنگی، خودم را به یک غذای کامل مهمان کردم. بعداز شام ناخودآگاه به یاد دفعهٔ قبل از زندگیام که اهمیت سقف و غذا اینقدر پررنگ شده بود، افتادم.
بهیاد آن شبی که زندگیام مسیرش را تغییر داده بود.
امشب هم برای بار دوم مسیر زندگیام عوض میشد؟
اما تفاوت بزرگی که این دو موقعیت داشتند، نبودن یک حامی، مانند دکتر بود.
به میز نگاه کردم. از اینکه مجبور نبودم آن را جمع کنم احساس عجیبی داشتم.
بلند شدم و لحظهای دربرابر میز ایستادم.
میز را جمع نکردم، ظرفها را نشستم. به این یاغیگری کوچک احتیاج داشتم.
دیگر از آشپزخانهای که نیمی از شش سال گذشته را در آن کار کرده بودم، خبری نبود.
صدای خانم را نمیشنیدم که بپرسد: «آوا تموم شد؟»
که یعنی زود برو بالا.
کسی نبود که مدام مواظب باشد ساعت نه پایین بروم شامی را که عصر درست کردهام گرم کنم.
میز را بچینم، جمع کنم و بشورم و گورم را گم کنم…
با اینحال دلم برایشان تنگ شده بود.
لحظهای به این فکر کردم شام را چه خوردهاند، ناهار چه؟
کسی را بهجای من پیدا میکردند؟
کسی که صبح بیاید و شب برود؟ یا کسی که بیاید و بماند.
در اتاقک بتواند زندگی کند.
شبهای گرم تابستان را با یک پنکهٔ کوچک بگذراند.
زمستان، با نفوذ سرما از دیوارهای نازک، از زیر در فلزی، بماند و نرود؛ فرار نکند.
کبوتر جلد باشد. حتی دوستشان داشته باشد… عاشقشان شود…
ذهنم کشتی بادبانیای بود، اسیر طوفان؛ بالا، پایین، چپ، راست، دلتنگی، نفرت، عشق، فراموشی.
طوفان کی تمام میشد؟
البرز
ساعت کلاس تمام شده بود و استاد توصیههای پایانی را برای کنفرانس هفتهٔ بعد میداد. دانشجوها کمکم بلند میشدند تا از کلاس خارج شوند. بعضی از آنها را از سال اول تا حالا که فقط یک ترم مانده بود که درسمان تمام شود، میشناختم.
صدای خندهٔ ریز و پچپچ دخترها میآمد.
تبلت را درکولهام گذاشتم و بیتوجه به نگاهها و شیطنت آن احمقهای قابل پیشبینی از کنارشان رد شدم و از کلاس بیرون رفتم.
حیاط دانشگاه پر از دانشجوهای قدیمی و جدیدی بود که هنوز محیط دانشگاه برایشان جذابیت داشت.
همیشه با دیدنشان، بهیاد هیجان روز اول خودمان میافتادم.
من و امیرسام، سال اولی که به این دانشگاه آمدیم هر دو ۱۹ساله بودیم، پر از شور و هیجان.
هنوز دخترها برایمان جالب و ناشناخته بودند؛ دنیایی بود که میخواستیم کشفش کنیم. دنیایی که قیمت کشفش برای بهترین دوستم گران تمام شد.
دانشگاه بزرگ و قدیمی، هم برندهٔ جایزه نوبل به خود دیده بود و هم کسانی که زندگیشان را در طول تحصیل باخته بودند. اینجا تاریخی پر از عشقها، موفقیتها، شکستها و گاه روزمرگیهای تکراری، مانند باقی دانشگاهها داشت.
هانا با دیدنم به طرفم آمد.
– سلام. دیر کردی، البرز.
– درس طول کشید. اینجا چیکار میکنی؟
– اومدم بریم رستوران.
– بمونه یه روز دیگه، باید برم فروشگاه.
– اذیت نکن. یه ناهاره. بعد برو.
با اینکه خیلی از دانشجوها از نژادها و کشورهای مختلف به اینجا آمده بودند باز هم تکوتوک سرهایی بهطرف من و هانا برمیگشت.
دیدن دختری با موهای طلایی و چشمهای روشن که با لهجهای آلمانی، فارسی حرف میزد، برای خیلیها که ما را نمیشناختند جالب بود.
همانطور که با هم بهطرف در خروجی میرفتیم گوشیام را برداشته و شمارهٔ سیاوش را گرفتم.
صدایش بلندتر از همیشه بود.
– به! آقا البرز! چه عجب یاد ما کردی؟ حتماً بهخاطر امانتی خوشگلتون زنگ زدید.
– سیاوش! گفته باشم…
– باشه، بابا. باشه… یک، احترام میذاریم. دو، ناخنک نمیزنیم. سه، به ترکانخاتون خبر نمیدیم.
– دوباره میگم، مادربزرگم نباید بویی از بودنش ببره.
– امانت شما روی تخم چشم ما جا داره، ولی انگار خیلی عزیزه.
– امانت پسرعمهمه.
– خوشسلیقه هم هست، دیو…
– سیاوش؟!
– باشه، بابا. باشه. هنوزم قصد فروش سوئیت رو نداری؟
– نه.
– میتونی یه آپارتمان…
– یخچال سوئیت پره؟
– وقتی خدمتکاری حق نداره وارد بشه، چطور پره؟
– یهچیزایی براش ببر، پرش کن. صورتحسابش رو بزن روی شارژ این ماه.
به در دانشگاه نزدیک میشدیم، خداحافظی کردم.
هانا درحالیکه یک رشته از موهایش را دور دستش میتاباند و بهاطراف نگاه میکرد گفت:
– در مورد اون دختر حرف میزدید؟
هر موقع به چشمهایم نگاه نمیکرد، میدانستم که درحال مخفی کردن فکری است. گامهایم را بلندتر برداشتم و بیحوصله گفتم:
– آره، چطور؟
– توی خونه توئه؟
– فعلاً، آره.
– برای چی داری کمکش میکنی؟
– پسرعمهم ازم خواست.
– دوستدخترشه؟
آن شب، بالای پشتبام، و دستهای گرهخوردهشان در ذهنم فلشبک خورد. گفتم:
– فکر میکنم.
هانا خندید.
– کشیش ولنتاین شدی؟ حامی عشاق.
با لحنی قاطع و برای تمام شدن بحث گفتم:
– پسرعمهم ازم کمک خواست، من هم قبول کردم.
وقتی دید شوخیاش خندهدار نبوده، از موضعش عقبنشینی و سعی کرد مسیر صحبت را عوض کند.
– مدارکم رو به یوهان دادم. قراره تو شرکتش کار کنم.
بهخاطر چند ترم غیبتم از دانشگاه، یوهان و هانا از من زودتر درسشان تمام شده بود و حالا…
– یوهان دوست داره تو هم بیای. با همدیگه میتونیم اونجا رو تبدیل به یه شرکت بازرگانی معروف و بزرگ کنیم. پیشرفت میکنی.
– من شاید بعد از درسم برگشتم ایران.
– برای چی؟ بهخاطر مادربزرگت؟
وقتی جوابی نشنید پرسید:
– الان کجا میری؟ بیا بریم ناهار.
– توی فروشگاه یه چیزی میخورم. باید به حسابهای هفتهٔ قبل رسیدگی کنم.
– باشه، پس من میرم خونه.
– مگه نمیخواستی بری رستوران؟
– اومده بودم که ببینمت و باهم بریم.
فقط کمی تردید کردم، اما…
– بمونه یه روز دیگه.
با رسیدنمان به پارکینگ گفت:
– صبر کن برم ماشین رو بگیرم و برسونمت.
– نه، ممنون.
بعد از خداحافظی از او به ایستگاه مترو رفتم. مثل همیشه شلوغ بود.
همیشه به اینجا که میرسیدم، از اینکه با ماشین به دانشگاه نیامدهام پشیمان میشدم، اما دردسر پارکینگ بردن و آوردن آن هم کم نبود. محل کارم در خیابان ماریا هیفلر بود و آنجا هم که با ماشین وارد شدن ممنوع.
در ابتدای مسیر، منظرهٔ زیبای کلیسای سوخته بود، مظهر آزادی شهر وین. دیدن رنگ تیرهشده در گذار سالهای آن، باعث میشد تمام ده سال گذشته را مرور کنم.
کار در مغازهٔ هاینریش پیر را دوست داشتم. از نوزدهسالگی تا حالا، دیگر برایم رفتن به آنجا عادت شده بود. گذشته از سالهای پرشور اولیه، حالا دیگر ادای دین به مردی بود که کمکم کرده بود.
در سالهایی که بهجز شهریهای که ماهی میداد نه از او کمکی را قبول میکردم و نه از فریبرز، او به یک دانشجوی بدون معرف اطمینان کرده و شغلی را به من داده بود که به آن احتیاج داشتم.
با رسیدن به محل کارم پیاده شدم و مسیر رسیدن تا فروشگاه را پیاده رفتم. هوا مرطوب و خنک بود.
در هوا بوی گوشت سرخ شده، بوی قهوه و بوی نان پیچیده بود که مشخصهٔ خیابانی محسوب میشد که سالها محل کارم بود.
توریستها در گویشهای مختلف، لهجههای گوناگون با آواهایی ناشناخته در خیابان درحال قدم زدن و خرید کردن بودند. گهگاهی میشد چند ایرانی را هم درمیان آنان دید؛ اینجا خیابان محبوب ایرانیها بود.
ساعت هنوز دو نشده بود و نیمساعتی تا شروع کارم وقت داشتم.
با رسیدن به رستوران آلتبرگ وارد شدم. محیط آرام و تم آبی رستوران باعث آرامشم میشد.
غذایم تمام نشده بود که گوشیام زنگ خورد. گوشی را از کولهام بیرون آوردم. پیششمارهٔ ایران بود و شمارهٔ هتل.
تماس را وصل کردم.
– بله، سیاوش.
– بابا، این دختره خیلی وحشیه.
بهیاد دختری که بوی نعنا میداد و مانند گربه حمله میکرد، افتادم.
– یهکم بداخلاقه، چیکار کرده؟
– این بداخلاقه؟ تو لابی صداش کردم از ترس سکته کرد. بهش گفتم آقای پاکنهاد گفته یخچال رو پر کنیم، گفت که احتیاجی نداره. گفت که بهت بگم پول شام رو هم باهات حساب میکنه.
لحظهای سکوت کردم. آن دختر عصبانی که پنجول میکشید نمیتوانست دختری باشد که سیاوش میگوید. تنها مشخصهای که به او نمیآمد ترسو بودنش بود.
مرسی که پارت گذاشتی
بوص بهت
خیلی عالی بود👌.چقدر خوبه که داستان از مهراد داره به سمت البرز سوق پیدا میکنه 😃.
عالییییییی بود مرسییی
عالیه خیلی زمان پارت گزاریت خوبه و اینکه خیلی خوبه که مهراد رو تموم کردی و البرز رو جاش گذاشتی لطفاً آوا و البرز عاشق هم شن و مهرادی درکار نباشه ممنون رمانت عالیهع
عالیه
امشب پارت نداریم؟
دوروز شد دیگه چرا پارت نمی زارید؟
امروز پارت نمیزارین؟
از دیشب منتظرم نزاشتین تا الان خو پارت جدید رو بزارین دیگه😕