من سیندرلا نیستم پارت 13
آدمها، هر کدام، بوی خاص خودشان را دارند، من آدمها را با بوهایشان بهخاطر میسپارم.
اولین بار که آن دختر را دیدم، روبهروی بازار رامسر بود. وقتی وارد ماشین شد، کل فضای ماشین، بوی نعنا گرفت. آن شب هم که به خانهشان رفتم، بهجز بوی غذایی که میآمد، تمام اطراف دخترک بوی نعنا میداد.
صدای سیاوش در گوشم پیچید.
– ولی، البرز، عجب دختریه. تو این دوره هرکی میخواد یه تیکه از آدم بکنه، این حتی پول شامش رو هم میخواد باهات حساب کنه. جونِ تو، با این گرونیا دوستدختر فقط کمخرجش میصرفه.
و بعد خندید. آنقدر میشناختمش که بدانم پشت آن قیافهٔ جنتلمن و مؤدبش چه آدم هوسباز و تنوعطلبی نشسته. بوی سرگرمی جدید به مشامش خورده بود.
برای اینکه حساب کار دستش بیاید، جدی و شمرده گفتم:
– سیاوش! بهت گفته باشم! سرت رو از آخور من بکش بیرون. براش نقشهای داشته باشی، سوئیت رو به کسی میفروشم که هتلت رو به گند بکشه. مدام با خودت تکرار کن که اون دختر مهمون کیه، وگرنه کاری میکنم که اون سه تا ستارهٔ هتل، جزو خاطراتت بشه.
منتظر نماندم تا به صدای عصبانیاش گوش کنم، گوشی را قطع کردم.
زبانِ هم را خوب میفهمیدیم؛ زمان زیادی را همپایه و همپیالهٔ هم بودیم.
وقتی در مغازه را باز کردم، مرد میانسالی درحال پرو لباس بود.
لوکا، پسر موبور و دانشجویی که هاینریش استخدام کرده بود، با دیدنم سلام کرد. نامزد ویتنامیاش، فان، درحال مرتب کردن لبهٔ شلوار مشتری بود. با دیدنم بلند شد و با لبخند سلام کرد.
جواب سلامشان را دادم و وارد شدم. پیشخوان را دور زدم و کولهام را کنارم گذاشتم. باید قیمت خرید لباسها را حساب میکردم و سود آنها را جداگانه به حساب شخصی هاینریش میریختم، پول جنسها را هم به حساب دیگری که مخصوص فروشگاه بود.
فان دفتر فروش را آورد و کنارم ایستاد. آرام، طوریکه مشتری نشنود، گفت:
– پسر هاینریش اومده بود.
نگاهش کردم.
– با موتورش بود، یکی از اون هرزهها هم باهاش بود. پول میخواست.
چشمانش را در حدقه چرخاند و ادامه داد:
– منم بهش گفتم: «ما کارگریم، از پدرت بگیر.» اونم به پدرش زنگ زد. هاینریش گفت که هزارتا بهش بدیم.
برایش آلمانی حرف زدن سخت و بیشتر جملاتش انگلیسی بود.
دختر قدکوتاه و لاغری، با پوست سبزه، که اصلاً با لوکای موطلایی و آن هیکل دراز و استخوانیاش هیچ سنخیتی نداشت. اما در کنار هم همیشه حرفی برای زدن و جایی برای رفتن داشتند.
برگهای را به دستم داد.
– ازش رسید گرفتیم.
وقتی دیدم هنوز ایستاده، گفتم:
– کارتون خوب بود.
لبخند زد و رفت. غروب که فروشگاه شلوغ شد، با اینکه وظیفهام نبود، به آنها کمک کردم. در عوض شام مهمانم کردند. ساندویچ سرد برای خودشان و ساندویچ کباب ترکی برای من. صندلیهایمان را پشت صندوق کنار هم گذاشتیم.
فان گازی به ساندویچش زد و پرسید:
– آخر هفته کجا میری؟
– هنوز تصمیم نگرفتم.
– من و لوکا میریم دانوب. لوکا قایق یکی از دوستاش رو گرفته، میریم قایقسواری.
لوکا دستش را روی شانههای او انداخت و او را به خودش فشرد و به او لبخند زد. اگر این دوستی که بین آنها بود، همان عشق بود، پس حقیقت داشت که رنگ و نژاد نمیشناخت.
ساعت ده از آنها خداحافظی کردم و به خانه رفتم. خسته بودم، اما نه از کار. آسانسور بالا بود، منتظرش نماندم و از پلهها بالا رفتم.
در طبقهٔ سوم، صدای رفت و آمد از واحد روبهروییام که واحد هانا بود میآمد. لحظهای صدای خندهٔ هانا آمد. خندهاش را میشناختم. سرش را عقب میداد و خیلی زنانه و زیبا میخندید، شاد، واقعی.
زنگ صدایش در سرم پیچید و مرا به دنیای خاطرات برد، به روز اولی که با امیرسام دیدیمش.
آن روز، همانطور که میخندید، نور خورشید در موهای روشنش میدرخشید.
چشمش به ما افتاد و خندهاش به یک لبخند و برانداز کردنی خریدارانه منتهی شد…
امان از نوزدهسالگی…
پس آخر هفته را تنها نبود.
در آپارتمانم را آهسته باز کردم. آپارتمان کوچک و دانشجوییام فقط یک اتاق خواب داشت که میز مطالعهام هم آنجا بود.
بلوز و شلوار راحتی پوشیدم و به تخت رفتم.
اگر ماهی اینجا را میدید…
با تصورش لبهایم بیاراده کش آمد…
از صبح اولین بار بود که چیزی توانسته بود باعث لبخند زدنم شود. با درک این موضوع، لبخندم تبدیل به پوزخندی تلخ شد.
ساعتی را مطالعه کردم، تا بالاخره خوابم برد.
صبح، به عادت روزهای دانشگاه، ساعت ۶ بیدار شدم و در تخت نشستم.
چقدر زود یک هفتهٔ دیگر گذشته بود.
امروز افکارم پراکندهتر از آن بود که دویدن در پارک فایدهای برایش داشته باشد.
بعد از یک دوش سریع، چند تکه لباس گرم را در کولهام ریختم. شلوار جین و بلوز یقهسهسانت پوشیده، سوئیشرتم را به کمرم گره زدم.
چادر، کیسهخواب و چند کنسرو و کولهٔ کوهنوردیام را برای گذراندن شب در جنگلِ واخائو برداشتم و پایین رفتم.
اینجا را بهخاطر آزاد بودنم دوست داشتم. مسئولیتی نبود، کارخانهای نبود، و کارگرانی که چشمشان به دست تو باشد.
انتظارهای ناتمام ماهی هم نبود.
اصلاً چرا من؟ فقط من مسئول همهچیز میشدم…
هه! تنها پسر این خاندان پراصالت…
اما وقتی بیامدبلیوی مشکی را از پارکینگ برداشتم و به دل جاده زدم، تازه فهمیدم چقدر دلم برای ماشینرانی تنگ شده، برای تهران، برای مسابقههای آخر شب با همایون، برای سیگارهایی که یواشکی و دور از چشم ماهی روی بام تهران دود میکردیم.
حتی تمرین با شاگرادان همایون در باشگاهش، برای کبودیها و کوفتگیهای بعد از مبارزه…
این دوگانگی پایانی نداشت؛ نه اینجا دلبستگیای داشتم و نه آنجا وابستگیای. نه متعلق به کشوری بودم و نه خانهای.
در این خاک، آزاد بودم؟ پس چرا احساسش نمیکردم؟
ذهنم زندانی افکار و خاطراتی بود که برای مدتی کوتاه هم نمیتوانستم فراموششان کنم.
زنجیر تنیده شده در اطرف ذهنم، محبت دفن شده در قلبم، خاطرات فراموش نشده، آزارگر روح و روانم بودند.
چیزی نبود که حس زنده بودن را به من بدهد. ساعتها و روزها و هفتهها، فقط چرخهای بود از تکرار.
به دنبال آرامشی در آستانهٔ سیسالگی، تعلقی میخواستم که در بندش آزاد باشم.
فردای آن روز مهرزاد به من زنگ زد.
وقتی خیالش راحت شد که جایم امن است، گفت:
–فهمیدم چرا اسم این هتل برام آشناست؛ صاحبش برادرزاده ناصرخانه.
با تعجب پرسیدم:
– ناصرخانِ خودمون؟
– آره. مهراد گفت.
وسط حرفش با ترس پرسیدم:
– بهشون که نگفتی من اینجام؟
– نه، حواسم هست. گفتم برگشتی خونهتون.
هر دو ساکت شدیم.
من به او، مهرزاد به چه فکر میکرد؟
بالاخره پرسید:
– اونجا ناصرخان رو ندیدی؟
–چرا باید ببینم؟
با شیطنت گفت:
– آخه وقتی خانمش رو میفرسته مسافرت، خودشم با دوستدختراش میاد اونجا.
دهانم باز مانده بود.
در حصار زندگی سادهای که در آن بزرگ شده بودم، خیانت داستان غریبی بود.
– زنش که خیلی خوشگله.
خندید.
– چه ربطی داره، آوا.
– پس به چی ربط داره؟
اینبار به سوالم خندید.
لبخند راحت و واقعیاش را تصور کردم. دلم برایش به کوچکترین ذرهٔ دنیا تبدیل شد.
یک ماه به مرخصیاش مانده بود. دعا میکردم این حجم تنهایی و سکوت را دوام بیاورم.
چند روزی بود که در خیابانهای اطراف به دنبال کار میگشتم. دیپلم را قبول نمیکردند.
سابقهٔ کار، تجربه، مدرک تمام چیزهای بود که میخواستند و من نداشتم. حتی نمیدانستم تا کی میتوانم در آنجا زندگی کنم و کجا باید دنبال کار بگردم؟ کجا باید زندگی کنم؟
تنها کار متفاوتم این بود که بالاخره همهچیز را به مارال گفتم. دیروز به خانهشان رفتم. در اتاقش نشستیم. مادرش برایمان عصرانه آورده بود.
دل به دریا زدم و با مِنمِن و ترس از قضاوت شدن، داستان زندگیام را برایش گفتم.
هرقدر سعی کرد تا خود را خونسرد نشان دهد، اما در آخر فقط گریه میکرد.
به قول خودش عر میزد.
فقط لعنتم میکرد که اینهمه مدت خفهخون گرفته و با او درددل نکردهام. همینکه نگاهش به من عوض نشد، ممنون بودم.
دلم میخواست شب را آنجا بمانم. از اتاق ساکت هتل خسته شده بودم. برای فرار از آن سکوت ساکن، تلویزیون را همیشه روشن نگه میداشتم.
عادت به خوابیدن در جاهای بزرگ نداشتم. مبل را بهطرف دیوار برگردانده بودم. فقط وقتی به دیوار نگاه میکردم و حجم وسیع اتاق را نمیدیدم، خوابم میبرد. تمام زندگیام را در اتاقهایی کوچک گذرانده بودم، بالاتر از دوازده متر برایم نامأنوس بود.
غذاهای ساده و ارزان میپختم و تا جایی که میشد، در مواد اولیه صرفهجویی میکردم. باید ذخیرهٔ مالی اندکم را تا پیدا کردن کار حفظ میکردم.
دلم نمیخواست ناامید باشم، اما میدانستم مهرزاد نمیتواند با آمدنش معجزه کند.
ده روزی از آمدنم به مکان جدید میگذشت. برای خریدن یک بسته رشتهٔ ماکارونی از هتل بیرون رفته بودم.
مرد جوانی، حدود سیوپنج ساله، که کت طوسیاش برایش تنگ بود، بهطرفم آمد.
اول فکر کردم شاید میخواهد آدرس بپرسد…
پرسید، ولی نه آدرس:
– خانم حبیبی؟
– بفرمایید.
– سلام. رانندهٔ خانم ازغدی هستم.
من کسی بهنام ازغدی نمیشناختم.
– ببخشید بهجا نیاوردم.
– مادربزرگِ آقای پاکنهاد.
قدمی از شوک به عقب برداشتم.
از آن زن فقط چند تصویر مبهم بهیاد داشتم. یعنی با من چهکار داشت؟
اینکه در خانهٔ نوهاش زندگی میکردم، مجبورم میکرد که به حرف مرد گوش دهم؟
– من شما رو نمیشناسم.
– خانم گفتن حتماً شما رو ببریم خدمتشون.
قدم دیگری بهعقب برداشتم. چشمهایش حرکاتم را میپایید. ترس داخل صدایم مخفیشدنی نبود.
– آدرس بدید، بعداً خودم میام.
خواستم برگردم و از او دور شوم که انگشتان قویای بازویم را در خود اسیر کرد.
شخص دیگری پشت سرم ایستاده بود. به پشت سرم نگاه کردم، مرد درشتهیکل و ترسناک بود.
ترس پاهایم را سست کرد، اما پنجهای پولادین بازویم را محکم گرفته بود.
– با من چیکار دارید؟ بذارید برم.
مرد دوم از پشت سرم گفت:
– نترسید، خانم. فقط چند کلمه میخواد باهاتون حرف بزنه.
دستم را تکان دادم که رهایم کند.
– من نمیخوام با کسی حرف بزنم، بذارید برم.
دستم را محکمتر گرفت و کشید. جای انگشتانش روی بازویم درد گرفت.
خواستم فریاد بزنم و کمک بگیرم اما مرد دوم زیر گوشم گفت:
– به نفعته سروصدا نکنی و باهامون بیای.
ترسیده بودم. مردم آنچنان از کنار ما بیتفاوت رد میشدند که انگار دو مرد قوی که یک دختر را در خیابان دوره کنند و ببرند، اتفاقی عادی است که هر روز شاهدش هستند.
وقتی مرا کشید و بهطرف خیابان برد، باید فریاد میزدم، اما از آن دو کوه عضله ترسیده بودم.
مرد مرا در یک پرادوی سیاه که شیشههایش دودی بود هل داد.
سوار که شدم، دیگر کاملاً از ترس میلرزیدم. پاهایم را بههم فشار دادم تا لرزشش مشخص نباشد. در دلم دعا میکردم که واقعاً مرا برای دیدن مادربزرگ البرز ببرند. ولی دلیلی برای این کارها نمیتوانستم حدس بزنم.
یعنی از اینکه در خانهٔ نوهاش زندگی میکردم ناراحت بود؟
مردی که کت طوسی زشت را پوشیده بود کنارم سوار شد و دیگری صندلی کنار راننده. راننده لحظهای برگشت و نگاهم کرد. التماس کردم.
– تو رو خدا ولم کنید. من جایی نمیام.
حدوداً پنجاه ساله بود، شاید کمتر. صورت مربعی، گوشهای شکسته و لبهای کلفتش آدم را بهیاد کشتیگیرها میانداخت.
–این چرا ترسیده؟ چی گفتید بهش؟
اشکم سرازیر شد.
– نترس، خانم. فقط چند تا سؤال داره.
زیر لب غرولندی کرد و به فرمان کوبید.
مرد کنار دستش توجیه کرد.
– خودش ترسوئه.
– فرستادمتون دنبال کلاه، برام سر آوردید.
همانطور که سرزنششان میکرد، ماشین را روشن کرد و با سرعت بهراه افتاد.
با حرفهای راننده کمی باورشان کرده بودم، اما باز هم خودم را به در کناری چسبانده و از ترس زیر لب دعا میکردم.
حدود ۴۵ دقیقهای که در راه بودیم، حجم استرس مرد کنار دستم که مدام پایش را تکان میداد و مفاصلش را میشکست، کمکی به آرامشم نمیکرد.
بالاخره مقابل در سبز_مشکی بزرگی توقف کردند. راننده با ریموت در را باز کرد.
وقتی ماشین وارد حیاط شد و ایستاد، مردی که کنارم نشسته بود دستم را گرفت و از ماشین بیرون کشید.
پاهایم حس نداشت، نمیتوانستم به آنها تکیه کنم و بایستم.
راننده پیاده شد و با عصبانیت نگاهش کرد که باعث شد دستم را رها کند.
به دورنمای خانه نگاه کردم.
خانهای قدیمی و دو طبقه با چهار ستون بلند و سنگنمای قهوهای که بالکنهای وسیع به شکوه آن افزوده بود.
اگر آن پردهٔ حریر طبقهٔ بالا که از پنجره به بیرون تاب میخورد نبود، با دیدن سکوت و سکون عجیب خانه، باور میکردم که خالی از سکنه است.
حیاط، بهجز راه سنگفرش وسط آن، باغی پر از درختهای قدیمی و بلند بود.
راننده جلو آمد و کنارم ایستاد. چشم از خانه برداشتم و دوباره بهیاد موقعیتم افتادم.
میان دو مرد غولپیکر احساس کوچک بودن میکردم.
– اردشیر، تو دیگه میتونی بری.
–چشم، آقا.
با تعجب، به راننده نگاه کردم. رئیسشان بود؟
وقتی وارد ساختمان شدیم، خدمتکاری جلو آمد و گفت:
– خانوم اتاق نشیمن هستند.
تازه نفس راحتی کشیدم. پس واقعاً خانهٔ پاکنهاد بود.
راننده جلوتر راه افتاد و مرا بهسمت یکی از اتاقهای طبقهٔ پایین برد.
وقتی در اتاق را باز کرد، فقط پنجره را دیدم. پنجرهٔ سرتاسری که دیدی به تمام حیاط داشت.
سرامیک کرم، فرش گردوییرنگ، مبلهای راحتی قهوهای سوخته و شومینهٔ سنگچین با یک تلویزیون صفحهتخت بالای آن…
بهحدی محو جادوی هارمونی رنگها و وسیلهها شدم که تا وقتی همایون او را مخاطب قرار نداد، ندیدمش.
– آوردیمش، خانم.
با دیدنش در جا پریدم.
– س…سلام.
از سالهای قبل که او را بهخاطر داشتم، کوچکتر شده بود، لاغرتر، رنگپریدهتر. اما آن نگاه سرد و برنده را هنوز داشت. چشمهایی که حتماً در جوانی سیاه بودند حالا کدر شده، اما نگاهش حاکی از ذکاوتی بیش از اندازه بود. موهای خاکستریاش را در پشت سر جمع کرده بود.
بلوز و شلواری سبز کبریتی به تن داشت و روی شانههایش شالی گیپور و زیبا با ریشههای بلند.
موشکافانه براندازم کرد، تیز و دقیق.
نگاهش لایهبهلایه مرا میشکافت و درونم را میدید.
صدایش ابهت صدای یک فرمانده را داشت، اما کلامش…
– تو کی هستی؟
– من؟
– ربطت به نوههای من چیه؟
با ترس جواب دادم.
– هیچی، به خدا.
– پس چطوره که بهخاطر یه نوهم، دخترم تو رو از خونهش بیرون کرده، ولی سر از اتاق اون یکی نوهم درآوردی؟
دهانم از حجم این قضاوت بازماند. حقا که…
اگر آن شب حق نان و نمک دهانم را بسته بود، به این زن هیچ بدهیای نداشتم.
– جوری میگید انگار که من تو اتاق خواب نوهتون بودم.
– مگه نیستی؟
– کجا؟ من توی اتاق خواب کی رفتم؟ چرا عادت به تهمت زدن دارید؟
– من تهمت میزنم؟ درست حرف بزن. صدات رو هم برای من بیار پایین.
با شنیدن صدایش و تأکیدی که در آن بود ناخودآگاه اطاعت کردم. اینجا قلمرو دشمن بود و من تنها.
– پس چرا کتی تو رو از خونه انداخت بیرون؟
– از خودشون بپرسید.
از حاضر جوابیام خوشش نیامد. برایم مهم نبود.
– همایون؟
– بله، خانم.
– انگار راست میگن. این همون دختریه که کتی انداخته بیرون.
– شوهرش یه دُنگ خونه رو بهنام این زده بوده.
خانم پوزخند زد و گفت:
– از اون ابله برمیاد. حالا دلیلش چی بود؟
قبل از اینکه دوباره به ناحق قضاوت شوم، سریع گفتم:
– من پولم رو بهش دادم.
– اگه پول داشتی، یه دُنگ از اون خونه رو بخری، چطور خدمتکاری؟
من یک بار بهخاطر این گناهِ نکرده محاکمه شده بودم.
– به من گفت پول لازم داره، منم پولم رو بهش دادم. پول شش سال کار کردنم توی خونهش. اونم گفت که در عوض یه سهمی از خونه رو به من میفروشه.
– با یه قرون دوزاری که تو داشتی، مگه میشه یه دنگ اون خونه رو خرید؟
تمام ترسی که از آنها داشتم، تمام استرسی که تا آوردنم به اینجا تحمل کرده بودم، ناگهان در رگهایم به خشم تبدیل شد.
تا کی باید در زندگیام مقابل بیانصافی خفه میشدم و دم نمیزدم؟
صدایم بیاراده اوج گرفت:
– گوش کنید، خانومجان. من نه آویزون کسی میخوام بشم و نه پول این ریخت و پاشا و خرید خونه توی تهرانپارس رو دارم. خواستم یه مدت تو هتل نوهتون بمونم تا مهرزاد بیاد و برام کار پیدا کنه. اونم تا موقعی که دخترتون خونه رو بفروشه و پولم رو بده. منم برگردم به همونجایی که ازش اومدم. پول خودم رو… نه پول یه دنگ اون خونه رو… پول کار و جونی که تو اون خونه کندم. قیمت هشت سال از زندگیم رو. دوازده سالم بود که رفتم توی اون خونه. از جون و دل کار کردم. ولی اونا با دست خالی و تف و لعنت انداختنم بیرون.
صدایم کمکم ضعیف شد. حالا که بیرحمیشان را جار زده بودم، خودم هم تازه میدیدم که چقدر ظلم دیدهام.
پیرزن با ناباوری پوزخند زد و گفت:
– فکر کرده بودی با پول خُردات یه دنگ اون خونه رو خریدی؟
آتشم زد. بس بود یک عمر خفه شدن.
صدایم را بالاتر بردم و شمردهشمرده از بین دندانهای کلید شدهام…
– فکر کردید من کیام؟ شاگرد بنگاه؟ از یه دختر خر و سادهای که یه عمر سرش رو کرده زیر برف و فرق هزاری رو از چک صدی نمیدونه چه انتظاری داری؟ فرق صد میلیون و میلیارد رو بدونه؟ برید همون بنگاهی که منو برد بپرسید، گریه کردم. التماس کردم. من، هرگز، دستی که بهم غذا داد رو گاز نمیگیرم. من خونه میخواستم چیکار؟ با همون چند میلیون، بابام منو بالای سرش میذاشت. برام مهم نیست باور کنید، یا نه. وجدانم راحته، گشنه خوابیدم، ولی حروم نخوردم.
زن، خونسرد نگاهم میکرد، انگار برایش قصهٔ سادهای بگویم، داستان شبی بچگانه.
– همایون! زنگ بزن، ناصر بیاد اینجا.
ناصر؟ دوست دکتر؟ اصلاً همهٔ ناصرها که ناصرخان نمیشدند، اما زنگهای هشدار در سرم بهصدا درآمده بود.
صدای زنگ گوشی در اتاق پیچید. همایون با عجله دست در جیبش کرد و گوشی را بیرون آورد. خانم گفت:
– دیر کرده بود.
همایون غرغر کرد.
– برای شما سرگرمیه، همهٔ بدبختیش مال منه.
– جوابشو نمیدی؟
عضلات قوی مرد زیر لباس مردانهاش سفت و برجسته شد. گوشی بیچاره در انگشتانش درحال له شدن بود.
– نه.
تماس قطع شد، اما لحظهای بعد دوباره گوشی زنگ خورد. همایون کلافه گفت:
– نوهٔ خودتونه، ول نمیکنه.
– بالاخره که چی؟ باید جوابشو بدی.
– این یکی رو من نیستم. هر کاری گفتید، انجام دادم. باهاش درنندازید منو.
– اسکایپه؟ وصل کن، بده به من.
همایون تماس را وصل و گوشی را بهطرف خانم گرفت.
صدای خشمگین مردی در اتاق پیچید.
– همایون؟! اونجا چه خبره؟
خانم با خونسردی گفت:
– میخواستی چه خبر باشه؟
– از کی تا حالا شما به گوشی همایون جواب میدی، مادربزرگ؟
مادربزرگ را کشیده ادا کرد.
این همان مردی بود که بهخاطر مادربزرگش دربرابر خانم از غرورش گذشت؟
– زنگ زده بودی حال همایون رو بپرسی؟
– میخوام ببینم، چطور جرئت کرده که بره دم در خونهٔ من و مهمونم رو بدزده؟
پوف کلافهٔ همایون در اتاق پیچید.
خانم جواب داد:
– خونهٔ تو اینجاست.
صدای البرز خشمگینتر شد.
– الان وقت این حرفاست؟ به خدا، ماهی! به اون احمقها بگو انگشتشون، فقط انگشتشون، بهش بخوره، من دونهدونه انگشتاشون رو میشکنم. تجربهش رو دارن. به همایونم بگو بالاخره که برمیگردم.
همایون با عصبانیت پایش را به زمین کوبید، ولی صدایش درنیامد.
– این دختر کیه که اینقدر برای شما مهمه.
– قصه نبافت، ماهی. همین الان ببرید دم در هتل پیادهش کنید. به اون نوچههای همایون بگو اگه حواسشون رو جمع کنن، به سرم میزنه همین فردا به فکر برگشتن بیفتم.
این مردی که صدایش در اتاق پیچیده بود، داشت در مورد من حرف میزد؟
خانم به صفحهٔ گوشی خیره شد. لحظاتی بدون هیچ صدایی در اتاق گذشت.
بالاخره زن زمزمه کرد.
– مهمون تو، مهمون منه.
وقتی صدایی از آنسو نیامد، ادامه داد:
– خیالت راحت.
شاید یک خداحافظ را شنیدم، ولی تماس قطع شد.
همایون گوشیاش را به جیبش برگرداند.
خانم بهطرف من برگشت و با خشم نگاهم کرد.
سرم را پایین انداختم و سعی کردم هیچ صدایی، حتی نفس کشیدنم را نشنود. کتاب روی میز روبهرویش را برداشت و لای آن را باز و شروع به خواندن کرد. به جلدش نگاه کردم، قلعهٔ الموت بود.
همایون به بالکن رفت.
خودم را گوشهٔ مبل جمع کردم و منتظر شدم.
وقتی که ساعتی بعد، ناصرخان با عجله خود را به امارت رساند، نفسنفس زنان در مقابل ما ایستاد، حتی وقتی در کمال ادب و دستبهسینه سلام کرد، در دلم دعا میکردم که آنچه حدس میزنم حقیقت نداشته باشد.
پیرزن رو به ناصر پرسید:
– این دختر کیه؟ توی خونه البرز چیکار میکنه؟
– سرکار خانم، بنده بیاطلاعم. خواستم بودنش رو بهتون خبر داده باشم. ولی نمیدونم چرا اونجاست. برادرزادهم به من خبر نداده بود.
– دربارهٔ برادرزادهت بعد حرف میزنیم. این کیه؟
این خیمهشببازی کی میخواست تمام شود؟
نگاهی به ناصرخان کردم. این مرد مطیع و سر به زیر ناصرخانِ دکتر بود؟
– کارگر خونهٔ امیره. امیر، خدابیامرز، خیلی هواش رو داشت. آخراشم
انگار یه پولی از دختره دستش بود. مدام دلش شور اینو میزد.
اشک در چشمانم جمع شد. تا وقتی که بود، سایهٔ مهرش سقف بالای سرم میشد.
اما این مرد؟ این رفیق…
یک انسان چقدر میتوانست نامرد باشد؟ خیانت را باور نمیکردم.
امشب، در این خانه، خشم را دوره میکردم. حرفهایم را بهطرفش پرت کردم.
– تو… تو… تو مثل برادرش بودی. محرم خانوادهش بودی. دوستت داشت… تمام مدت داشتی جاسوسیش رو میکردی؟ خیلی کثیفی… باورم نمیشه…
با سرعت بهطرفم آمد. انگشت اشارهاش را توی صورتم گرفت و گفت:
– اصلاً حق نداری در این مورد نظر بدی. به تو یکی که دارم کمک میکنم.
– چرا؟ چطور تونستی؟ اون خیلی، ساده بود… مهربون بود.
– امیر احمق بود. هیچوقت نگفت این تورهای لحظه آخری که گیرم میاد، چرا همیشه توی تعطیلاته، اونموقع که اصلاً بلیت پیدا نمیشه. حتی یک بار بهش فکر نکرد.
هق زدم… برای مرد تنهایی که صمیمیترین دوستش جاسوسیاش را میکرد.
– خیلی نامردی. بهترین آدم روی زمین بود. کسی رو نداشت… تو دوستش بودی.
دستانم را جلوی دهانم گرفتم و صدای گریهام را خفه کردم.
با عصبانیت گفت:
– ببند دهنتو. من هیچ بدی در حقش نکردم. منم دوستش بودم. ما فقط میخواستیم کمکش کنیم.
– کمک کسی رو لازم نداشت. خودش کار میکرد، درآمد داشت.
– به اون چندرغازی که در میآورد میگی درآمد؟
– مگه آدم از زندگی چی میخواد؟ چرا هر چقدر بیشتر دارید، بیشتر هم میخواین. طمعتون کی تموم میشه؟
داشتم در فضای مسموم حضورش خفه میشدم. بوی ادکلن تندش راه نفسم را بسته بود. کاش دورتر میرفت. التماس کردم.
– تو رو خدا بذارین برم… من… دارم خفه میشم.
ناصرخان گفت:
– خانوم! اگه اجازه بدین من دیگه برم. وقت گوش کردن به چرندیات این دختر رو ندارم. شما هم بهتره به حرفاش گوش ندین.
خانم نگاهش کرد. صدایش بیانگر هیچ حسی نبود.
– میتونی بری.
– خدا حافظتون باشه. مواظب خودتون باشید.
آرزو کردم، دیگر هرگز نبینمش.
اما ناگهان چیزی را بهخاطر آوردم…
آن روز صبح… در آشپزخانه…
دکتر گفت که خانه را از برادرزن ناصر خریده.
چطور یادم رفته بود؟!
اما حالا، با دیدن روی دیگر این مرد، خاطره در ذهنم پررنگ شد.
نفسم بند آمد…
گفتم:
– من یادمه… یادمه… خونه رو از برادرزن تو خریده بود. خودش گفت… خودش گفت. پولش رو به شما داده بود.
ناصرخان آداب معاشرت و پرستیژش را فراموش کرده و فریاد زد.
– دهنت رو ببند، فقط یه قولنامه بود. بعدش هم بههم زدیم.
– اینهمه پول بهتون داده بود. اگه پولش رو بهش پس داده بودین… دکتر… پول من رو به من میداد. ازتون پس نگرفته بود.
زبانم بند آمده بود و به لکنت افتاده بودم.
حرفها بریدهبریده از دهانم بیرون میآمد.
ولی چانهام را بالا داده و چشم از آن آبیهای خالی برنمیداشتم. باید حرف میزدم، نباید ساکت میشدم.
خانم گفت:
– ناصر! این چی میگه؟
– هذیون! یه قولنامه بود که با امیر بستم. بعدش هم بههم خورد. منم پولش رو پس…
– دروغه! اگه پس میدادی بهم میگفت.
ناصرخان چند قدم فاصلهاش با من را بهطرفم هجوم آورد.
– دهنتو ببند! خفه شو!
دستش را بلند کرد تا مرا بزند، ولی همایون از پشت او را گرفت و دستش را پیچاند.
صدای «آخ» ناصرخان بالا رفت.
– دست رو زن بلند میکنی؟ خجالت بکش.
خانم دلجویانه گفت:
– بچهست، ناصرخان. حالا یه چیزی گفت. امیر هرگز اهل حسابوکتاب نبود.
فریاد زدم.
– نه! من دروغ نمیگم. به خدا راست میگم… دکتر پول من رو نمیخورد… پولم رو به من پس میداد…
دیگر فقط حرفهایم را با اشک و ناله تکرار میکردم.
چرا کسی حرف مرا باور نمیکرد؟
خانم گفت:
– ناصرخان، مزاحمت شدیم. میتونی دیگه بری.
ناصرخان هاجوواج روبهرویم ایستاده بود.
با آن چشمهای آبی که بیرنگتر از همیشه بود، با نگاهی از خشم آتش میبارید، به من نگاه میکرد.
پشت سرش همایون هنوز دستش را گرفته و رهایش نمیکرد.
قلبم به من دروغ نمیگفت. از همان روز اول که دیدمش از او بدم آمد.
دستش را تکان داد و غرید.
– ول کن، دستمو.
همایون که دستش را آزاد کرد، با ضرباتی محکم لباسش را تکاند.
کتش را مرتب کرد و با سری برافراشته بدون اینکه خداحافظی کند از اتاق بیرون رفت.
وسط اتاق ایستاده بودم. ذهنم گنجایش اینهمه اتفاق را نداشت، اما حس دفاع از حق مردی که از من محافظت کرده بود باعث شد بهطرف خانم بروم.
کنارش روی مبل نشستم و دستش را گرفتم. دستش نرم، لاغر و سرد بود.
به خودم جرئت دادم و گفتم:
– خانم! تو رو خدا! تو رو خدا! به حرف من گوش کنید.
نگاهش صورتم را کاوید.
– خونه مال دکتره. برای خانوادهش خریده. صبح تا ظهر توی درمانگاه، عصرا تو یه کلینیک کار میکرد. برای هر هزار تومنش زحمت کشیده بود.
قطرات درشت اشک از چشمانم سرازیر و از چانهام روی لباسم میچکید.
در چشمهای آگاهش کمی دلسوزی سوسو زد.
بهطرف همایون برگشت.
– فردا برو دنبال قضیه. ناصر داشت دروغ میگفت.
دهانم باز مانده بود.
– حرف منو باور میکنید؟
عالی بود لطفاً قصه مهراد رو تموم کن و البرز جاش باشه مرسی البرز خیلی بهتر از مهراد عوضیه
ممنون
عالی بود لطفاً قصه مهراد رو تموم کن و البرز جاش باشه مرسی من البرز رو خیلی دوست دارم
مرسی نویسنده خیلی عالی بود.
ممنون واقعا رمانش قشنگه 😘💖
عالیهههه
مرسی
خیلی قشنگه
مرسی ازنویسنده و ادمین
واقعا رمان قشنگیه فقط زود زود پارت بزارین