من سیندرلا نیستم پارت 14
دستش را آرام از دستم جدا کرد.
زبانم بند آمد.
گریه را فراموش کرده و هاج و واج به خانم نگاه میکردم.
– تو نمیدونی کدوم بنگاه رفتن؟
– نه… ولی بنگاهی که خودم رفتم رو یادمه، شاید اونجا رفتن.
– احتمالش کمه، ولی اگه کد رهگیری خورده باشه میتونیم پیگیری کنیم.
همایون گفت:
– حواسم هست. فردا تهوتوی قضیه رو در میارم.
از خانم به همایون و از همایون به خانم نگاه میکردم.
دهانم باز مانده بود. اینها میخواستند به من کمک کنند؟!
– ممنونم… ممنونم. به خدا جبران میکنم.
– برای چه از ما تشکر میکنی؟ زندگی دخترمه.
– بهخاطر اینکه حرفم رو باور میکنید.
خانم گفت:
– من هفتاد سالمه، دختر. بعد از اینهمه سال میدونم کی دروغ میگه، کی راست. بسه دیگه، صورتت رو پاک کن. انقدر گریه کردی سرم رفت.
دیگر عصبانی شدنش را دوست داشتم. ناراحت نمیشدم. خوشحال بودم که بالاخره کسی کمکم میکرد.
منتظر عکسالعمل، با دقت، نگاهم کرد و خیلی شمرده گفت:
– اگه منتظری که کتی دوباره تو رو توی خونهش راه بده، اشتباه میکنی.
– نه، به خدا. خودم دیگه برنمیگردم.
– پس بهخاطر پولته؟
– بیشتر بهخاطر دکتره. آخرین آرزوش این بود که با اون خونه، خانم رو خوشحال کنه.
زیر نگاهش نمیلرزیدم، دروغی نمیگفتم که بترسم.
میخواستم حقیقت سرسپردگیام را، به اویی که محبتش بینظیر بود، در چشمانم ببیند.
– حرفای دختره رو باور میکنید؟ کتی اونو از خونه بیرون کرده.
زن به همایون نگاه نکرد. از من پرسید:
– با خودت لباس آوردی؟
– لباس برای چی؟
– شب اینجا بمونی.
– برم گردونید هتل.
– مگه نمیخوای بمونی و کمک کنی خونه رو بگیریم؟
– میخوام کمک کنم، ولی نمیشه برم؟
– اینجا بمون. مهمون نوهم، مهمون منه. اونجا برات دیگه امن نیست. ناصر مستقیم میره اونجا و منتظرت میمونه.
خزیدن ترس را حس کردم. تنها در آن طبقهٔ ساکت از هتل.
تصمیمم نیاز زیادی به فکر کردن نداشت.
– از هتل، فقط کیفم رو برداشتم.
همایون در دنبالهٔ اعتراضش ادامه داد:
– برای چی دارید نگهش میدارید؟ حتماً کتی… ببخشید… کتایون یه چیزی ازش دیده که بیرونش کرده.
– برام مهم نیست که کتایون چرا بیرونش کرده. اون اگه آدمشناس بود وضعش این نبود.
– اگه دلتون براش سوخته بیاید یه پولی بهش بدیم و ردش کنیم، بره.
– همایون! چی بهت گفتم؟ به خدمتکار بگو ببردش اتاقی که تراس داره.
همایون، مستأصل شده، غر زد.
– باشه، باشه نگهش دارید ولی چرا اتاقِ اون… جوابش رو که شما نمیدی… منو سرو…
پوف کلافهای کشید.
زن هیچ نگفت.
– نظرتون عوض نمیشه؟
سکوت.
– زنگ زد، چی جوابش رو بدم؟
زن بیتوجه به او بلند شد. شال سهگوش و بزرگش را از شانهاش برداشت.
در بلوز و شلوار نخی و خانگیاش شکستنی بهنظر میرسید. و لعنت به من! حتی مهربان.
همایون بهطرفم آمد و دستور داد:
– بلند شو. وسایلت رو بردار بریم.
– همایون! به حکیمه بگو بهش شام بده.
از ضعف توان مخالفت نداشتم.
وقتی وارد آشپزخانه شدم، بدون نگاهی به اطرف، روی یک صندلی نشستم و
دستم را تکیهگاه سَر نبضدارم کردم.
همایون بعد از گفتن دستور خانم از آشپزخانه بیرون رفت.
کاسهای سوپ، کمی گوشت، سیبزمینی سرخشده و مقداری نان مقابلم گذاشته شد. سرم را بلند کردم؛ چشمهایی ریز در یک صورت رنگپریده، با دلسوزی خیرهام بود.
سلام کردم.
– سلام دخترجون، خوش اومدی.
لهجهٔ شیرین و شال مشکی و حاشیهدار، که با مدلی خاص دور سرش پیچیده بود، پیراهن بلند و عباییاش، کاملاً با این وسائل آشپزخانهٔ یکدست سفید، براق و مدرن ناهماهنگ بود.
– سوپ گرمه، بخور.
معدهٔ دردناکم با رسیدن به اسم سوپ گرم، به هم فشرده شد.
زن وقتی تردیدم را دید، خودش برایم کمی سوپ کشید.
چند قاشق از سوپ را بهزحمت قورت دادم.
اصرار کرد.
– بخور. نصفهشبی گشنه میمونی.
بعد از اینکه چند قاشق دیگر از آن سوپ غلیظ و گرم خوردم بشقابم را کنار زدم.
– نوش جون. دیگه برو بخواب.
– ممنونم. دستتون درد نکنه.
با مهربانی گفت:
– هر چی خواستی بیا به خودم بگو. اتاقم کنار اتاق خانمجانه.
تشکر کردم و بیرون رفتم.
همایون روی پلهها نشسته بود.
در نور کم چراغهای دیوارکوب، پشت سرش، از پلهها بالا رفتم. خانهٔ خالی حس غریبی داشت.
جلوی دری ایستاد و دستش را به بالای در کشید. کلیدی از آنجا پایین افتاد.
زیر لب لعنتی گفت و کلید را برداشت. با باز کردن در و روشن شدن لامپ اتاق، دنیا روی سرم خراب شد.
خدای من! هرگز در اتاقی به این بزرگی خوابم نمیبرد.
کف سرامیک با طرح چوب بود و تختی بزرگ و مشکی که روتختی آبیدودی داشت در وسط اتاق.
با قیافهٔ بهتزده بهطرف همایون برگشتم، اما رشتهٔ کلامم با دیدن قیافهٔ غمگین و خیرهاش گم شد.
به تخت و بعد به کتابخانهٔ چوبی که یک طرف دیوار را پوشانده بود و در آخر روی کیسهبوکسی که از سقف به جای لوستر گوشهٔ اتاق که کنده شده و بهطرز خیلی واضحی تقارن لوسترهای چهار گوشهٔ سقف را از بین برده بود، نگاه کرد.
آهی ناخواسته، مانند نفسی غمگین، از گلویش به گوش رسید.
لحظهای فکر کردم اشتباه شنیدهام.
از این مرد بهظاهر روئین و بدون انعطاف، بعید بود که چیزی از زرهش عبور کند.
وقتی بهطرفم برگشت، از قبل هم تلختر بود.
– شب از ساختمون بیرون نرو، دزدگیرها رو روشن میکنم. اونم در سرویس بهداشتیه، توی راهروها پرسه نزن.
دستوراتش که تمام شد، رفت.
وقتی دوباره به اتاق نگاه کردم، آه از نهادم برخواست. یک شب ماندن در اینجا هم زیاد بود.
روسری را از سرم کشیدم، روی مبل راحتی و المانند گوشهٔ اتاق نشستم. ولی از خستگی نای نشستن را هم نداشتم. سرم را روی مبل گذاشتم و پاهایم را جمع کردم.
تمام ذهنم خالی شده بود، و در آن گسترهٔ خالی فقط یک فکر وجود داشت.
«خانم کمکم میکرد؛ میتوانستم حرفم را ثابت کنم.»
دنیای اطرافم اسیر طوفان بود و من، احاطهشده با آرامشی ژرف، در چشم طوفان، دراز کشیده بودم.
آفتاب به صورتم میتابید؛ داشتم میسوختم…
خواب بود یا بیداری؟
سرم پر از جیغهای یک دیوانه بود و من در جهنمی از خورشید درحال سوختن بودم.
احساس گرمای صورتم باعث شد از جا بپرم. از پنجرهٔ بزرگ اتاق، نور به جایی که خوابیده بودم تابیده بود.
لحظاتی طول کشید تا ذهنم تمام اتفاقات و موقعیتم را بهیاد بیاورد.
کسی به در میکوبید.
خدمتکار دیگری، بهجز آن دختر دیروز، پشت در بود. گفت که برای صبحانه پایین بروم.
صورتم را شستم و پایین رفتم.
وقتی به آشپزخانه رسیدم، خدمتکار گفت:
– بفرمایید اتاق غذاخوری. راهنماییتون میکنم.
مرا به اتاق کنار آشپزخانه برد.
اتاقی با کاغذ دیواری و فرشی لاکیرنگ.
گوشهای از میز دوازدهنفرهٔ غذاخوری را نان تست، تخممرغ آبپز، پنیر، کره، مارمالاد، آبپرتقال و هر چیزی که دم دستشان بود روی میز چیده بودند.
هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که خانم، نرم و بیصدا، وارد سالن شد. همایون هم پشت سرش بود.
بلند شدم و سلام کردم. خانم با چند صندلی فاصله از من پشت میز نشست و با سر به سلامم جواب داد.
همایون هم در طرف دیگر میز نشست.
خدمتکار با عجله برای آنها صبحانه چید. خانم با اشاره مرخصش کرد.
وقتی تنها شدیم به من نگاه کرد و گفت:
– قوز نکن! سرت رو بالا بگیر.
با تعجب به او نگاه کردم.
– با شما بودم. راست بشین.
راست نشستم.
– حالا بهتر نفس نمیکشی؟
با سر اشاره کردم که بله.
– حرف بزن. بگو «بله».
– بله.
– اهل کجایی؟
– دیلمان.
– اونجا رفتم. اصلاً شبیه زنهای شهرت نیستی.
با تأسف براندازم کرد. بیاراده شانههایم را صاف کردم.
– زنای کوهستان وقتی راه میرن، زمین زیر پاشون میلرزه.
دهانم باز مانده بود. از من چه میخواست؟
همانطور که کره را با ظرافت و حرکاتی آرام روی نان تست پخش میکرد، ادامه داد:
– من یزد به دنیا اومدم . مردم کویر قدر هر چیزی که زمین بهشون میده رو میدونن. برای همین خیلی کار میکنن و به داشتههاشون قانع هستن. دیشب، وقتی اونجور از امیر دفاع کردی خوشم اومد. نمونهٔ رعیتی هستی که هر اربابی دنبالشه؛ مطیع، سرسپرده، وفادار.
سخنانش تلخ و سمی بود. بعد از هر تعریفی یک توبیخ داشت.
کمی مربا هم روی نان گذاشت و با لحن ملایمتری گفت:
– اما اینجا، تو مهمون خونهٔ منی. باید مثل یه خانم رفتار کنی.
هر چه که از پشت میز توانست از من ببیند را برانداز کرد و گفت:
– این چیه تنت؟
تازه به ظاهرم نگاه کردم. بلوز چهارخانهٔ زرشکی و بلندی پوشیده بودم، بههمراه یک شلوار ورزشی پسرانه.
– چطور؟
– مردونهست.
جوابی نداشتم.
– تا وقتی اینجایی حق نداری لباسای مردونه بپوشی.
به شومیز سفید و دامن بلند مشکی دختر جوانی که صبحانه را روی میز چیده بود فکر کردم و از ظاهر ژولیده و لباسهای کهنهام خجالت کشیدم.
– همایون! زنگ بزن فتانه بیاد.
– خودم میبرمش خرید.
– گفتم فتانه بیاد.
– واسهٔ دو تیکه پارچه، اندازهٔ یه ماه حقوق من رو میگیره.
وسط حرفشان پریدم و با ترس گفتم.
– نمیخواد. خودم میخرم.
کسی به من توجه نکرد.
– بگو چند تا لباس آمادهٔ دخترانه هم بیاره.
– من پول ندارم.
صدایم بلند بود یا حرفم مهم؟ هر دو، باهم، بهطرفم برگشتند. خانم زودتر به خودش آمد.
– پول نداری؟
– نه!
سرم را پایین انداختم.
– هیچی؟
– یه مقدار تو حسابم دارم، حدود ۱۰۰ تومن هم تو کیفم.
جلویشان به نداشتن اعتراف میکردم بهتر از این بود تا صورتحسابی طولانی جلوی من بگذارند، آنهم فقط برای اینکه نمیخواستند منظرهٔ صبحگاهیشان یک دختر لاغر و ژولیده باشد.
خانم گفت:
– تا کتی خونه رو بفروشه و پولت رو بده، ممکنه چند ماه طول بکشه. میخوای این مدت چیکار کنی؟
– دنبال کار میگردم.
همایون به طعنه گفت:
– مثلاً چه کاری بلدی؟
به چشمانش زل زدم.
– فعلاً دارم میگردم.
خانم وسط بحثمان با تعجب پرسید:
– اصلاً فکری برای جای زندگی و غذات کردی؟
تکه نان کوچکی از روی میز برداشتم و در میان انگشتانم چرخاندم. زندگی من سالها بود حول محور همین تکه نان چرخیده بود.
– منتظر مهرزاد بودم که بیاد و کمکم کنه.
– یه سرباز، با دست خالی، چه کاری ازش برمیاد؟
نان را گوشهٔ پیشدستی گذاشتم. سعی کردم ناامیدیام را با کشیدن آهی که بیخ گلویم بود نشان ندهم.
زمزمه کردم:
– خدا بزرگه.
سکوت شد، دقایقی فقط سکوت.
خانم با لحنی دستوری گفت:
– برای من کار کن.
سرم را بلند کردم.
همایون هشدار داد.
– نمیشناسیمش.
خانم گفت:
– اینجا بمون بعد در مورد کاری که باید انجام بدی، حرف میزنیم.
همایون گفت:
– ضامن نداره، اگه…
حرفش را با نگاه خانم خورد.
– همایون! تو از دیروز باشگاه نرفتی.
– شما حالتون خوب نیست.
خانم بهطرفم برگشت و گفت:
– اسمت چیه؟
– گیلآوا، صدام میکنن آوا.
همایون که دید خانم جوابش را نمیدهد از بین دندانهایش گفت:
– ولی، خانم…
خانم خیره نگاهش کرد. با نگاهش به او میگفت که برود. همایون پوفی کشید و گفت:
– من قبولتون دارم…. ولی چرا…
حرفش را با نگاه کردن به من ادامه نداد. خداحافظی کرد و رفت.
خدمتکار درحالیکه کیفم را در دست داشت وارد آشپزخانه شد.
– گوشیتون زنگ میخوره.
کیفم را با عجله گرفتم و گوشی را بیرون آوردم؛ خودش بود.
از خانم عذرخواهی کردم و از پشت میز بلند شدم. تماس را وصل و از در خانه بیرون رفتم.
– کجایی، دختر. صد بار زنگ زدم.
– سلام.
– سلام. البرز گفت از هتل رفتی.
– به اونم زنگ زدی؟
قلبم از خوشحالی اینکه کسی نگرانم شده، گرم شد.
– باورت نمیشه، مادربزرگت قول داده قولنامه رو پیدا کنه.
لحظهای سکوت شد.
– مهرزاد؟
– چی بگم. خدا کنه.
– خوشحال نشدی؟
– برای تو، آره.
کمی سکوت کرد، و بعد پرسید:
– اونجا راحتی؟ جات خوبه؟
– آره، خوبه.
– اذیتت نمیکنن؟
– نه، خوبن.
– یه خورده دیگه تحمل کن.
– مهرزاد! میگم جام خوبه. تو کی میای؟
– زیاد نمونده.
دوباره سکوت…
برای اینکه کمتر نگرانم باشد به شوخی گفتم:
– اومدی باید برام خاطره تعریف کنیا. خاطرات سربازیِ تو شنیدن داره.
بالاخره خندید.
– باشه. کلی از فرمانده خاطره دارم.
لحظاتی به سکوت گذشت. دلتنگش بودم.
– زود بیا. منتظرم.
– باشه. مواظب خودت باش.
در هر سکوت میان حرفهایم کلی حرف نزده پنهان بود.
مثلاً میپرسیدم اوضاع خانهای که در آن بزرگ شدم چطور است؟
کسی دلش برایم تنگ نشده؟
هیچکس؟ حتی یک ذره؟
از آنچه به من گفتند، کسی پشیمان نیست؟
شمعدانیهایم چه؟
غروبها منتظرم بودند. فقط کمی آب پای گلدانهایشان…
گاهی حجم حرفهای نهفته در سکوت، از کلمات گفته شده، بیشتر است.
شاید شنیده نشوند، اما حیاتیترند…
تماس که تمام شد، روی پله نشستم. دلم نمیخواست داخل بروم. این خانه دلگیر و ساکت بود.
البته عذاب ناشکریام خیلی زود نازل شد.
خدمتکار آمد و گفت که خانم با من کار دارد.
مرا به اتاقش راهنمایی کرد.
اتاقش نمونهٔ کاملی از سلیقهٔ تجملیاش بود. تختخواب سلطنتی با ستون و بدنهٔ منبتکاری، والون و پردههایی از پارچههای سنگین و تیره، که حاشیهای طلایی داشت.
میز آرایش، کمد چوبی منبتکاری شده، فرش، همه تلفیقی از طلایی و قهوهای بودند.
خیلی دیر توانستم چشم از فضای اشرافی اتاق بگیرم و متوجه تابلوی روی دیوار بشوم.
تابلویی از یک خانوادهٔ بزرگ، جوان، زیبا و شاد.
فقط توانستم کتایونخانم را بشناسم، بقیه…
– گیلآوا!
تقریباً از جا پریدم و از تابلو چشم گرفتم.
روی صندلی جلوی میز آرایش نشسته بود و گوشوارهٔ نگینداری را به گوشش میانداخت.
موهای خاکستری و بافتهاش در پشتِ سر جمع و ثابت شده بودند.
– وقتی فتانه اومد، منو «خانم» صدا نکن.
نگاهش کردم، سؤال داخل چشمانم را خواند.
– ماهمنیر صدام کن یا ماهی.
با تعجب نگاهش کردم.
– اما، خانم! مگه میشه؟
– این خیاط خیلی از آشناهاست. تو مهمونمی، «خانم» صدام کنی از فردا دنبال این میافته که ببینه تو کی هستی. زن کنجکاویه.
بیحوصله پوفی کشید و بلند شد.
– خیلی هم خبرساز و خبرچینه.
– ولی خانم…
– برو به کارت برس. فتانه اومد، بیا.
– چشم.
ساعتی بعد «فتانهجون» هم آمد.
بوی ادکلن تمام اتاق را برداشت. مطمئن بودم ۵ دقیقه دیگر نفسم میگیرد.
موهای هایلایت شده و روشن، قد کوتاه و چاق، انگشتهای پر از انگشتر، صورتش هم رنگینکمان رنگها بود.
اما کتودامن خوشدوختی پوشیده بود، که آن هیکل بههمریخته را جذاب نشان میداد.
خانم مرا نشان داد و گفت:
– گیلآوا، فامیل دور ماست. از یزد اومده. میخوام چند تا مانتو و یه لباس مهمونی براش بدوزی. لباسهایی که آوردی رو هم براش پرو کن.
فتانهجان اندازههایم را گرفت. البته مجبور شد یک چهارپایه زیر پایش بگذارد.
خانم گفت:
– گیلآوا! با شما بود.
با تعجب به آنها نگاه کردم و بعد به فتان.
– چیزی فرمودید؟
فتانه پرسید:
– مانتو چه رنگی میخوای؟
– مشکی.
ماهمنیر گفت:
– ژورنالهات رو بیار.
به سلیقهٔ خودش برایم مانتو و لباس سفارش داد. بعد مجبور شدم دانهدانه لباسخانههایی که آورده بود را پرو کنم.
بعد از رفتن فتانه، خسته از چند ساعت کارناوال، تمام درماندگیام مبدل به خشم شد.
– منظورتون چیه از این کارها؟ چطور میتونم پول این لباسها رو بدم؟ بهتون گفتم پول ندارم.
– مگه نگفتم اینجا کار کن؟
– چه کاری؟ تازه این حقوق سه ماه کار کردن توی اینجا میشه. یعنی من باید سه ماه دیگه اینجا بمونم تا پول لباسهایی که اصلاً نمیخواستم رو بدم.
تأکید کرد.
– لباسهایی که احتیاج داشتی.
– من چه احتیاجی به مانتوهای میلیونی دارم؟
– مگه قرار نیست برای من کار کنی؟ من شاید بخوام وقتی میرم دفترِ فروش، همراهم باشی. تو که نمیتونی با همین لباسها بیای.
خاطرهٔ دخترکی که لباسهایش را در سطل آشغال ریختند در ذهنم مرور شد. یک یادآوری که با رنج همراه بود. این دومین باری بود که لباسهایم را باید دور میریختم. محکم و شمرده گفتم:
– من با همین لباسها راضیام. شاید چند روز دیگه مجبور شدم از اینجا برم.
– ولی تو نمیتونی بری، سه ماه حقوقت رو به من بدهکاری.
دهانم از تعجب باز ماند.
– میخواین بهزور نگهم دارین؟منظورتون از این کارا چیه؟
– چرا باید منظوری داشته باشم؟
– من یاد گرفتم به محبت کسی اطمینان نکنم. تنها باری که نوهتون با من مهربون بود، بلایی سرم آورد که تا چند روز نمیتونستم از خونه بیرون برم. اونوقت چرا باید بهتون اطمینان کنم؟
پوزخند زد و با تحقیر نگاهم کرد.
– من چه نقشهای برای تو کشیدم؟ بهت میگم اینجا بمون و کار کن و پول بگیر. حالا خودت پولت رو لباس خریدی، من مقصرم؟
– من لباس نخریدم، شما با پول من لباس خریدید.
دستش را در هوا تکان داد و گفت:
– چه فرقی میکنه.
– باید به من بگید چرا این کارها رو میکنید، وگرنه یک ساعت هم اینجا نمیمونم.
مسخرهوار گفت:
– تو فکر کن که یه پیرزن تنها میخواد که همدم داشته باشه.
پوزخند زدم و بعد خندهای غمانگیز…
– شما که تنها نیستید. این خونه پر از آدمه.
– درسته، دلیلش تنهایی نیست. ولی به این فکر کن از اینجا، کجا میخوای بری؟ چند ماه اینجا بمون، از ناصر خونه رو میگیریم کتایونم خونهٔ قدیمی رو میفروشه. وقتی پولت رو ازش گرفتی، راحت میتونی هر جا که میخوای بری.
حتی نماند که قانعم کند، بیتوجه به من از اتاق بیرون رفت.
حرفش منطقی بود. اگر زودتر به پولم میرسیدم، میتوانستم بدهی نداشتهام به او را بدهم و بروم.
همانطور که به حرفهایش فکر میکردم، من هم از اتاق بیرون رفتم. دختر خدمتکار کیفش را برداشته بود و درحالیکه با گوشی حرف میزد، از در ورودی بیرون رفت.
از پلهها بالا رفتم، وقتی به بالای پلهها رسیدم، از بالا به خانه نگاه کردم.
خانهای خلوت، ساکت، مرده، خانهای که حتی روحها از محیط غمانگیزش فرار میکردند.
میدانستم هیچکدام از اینها دلیلی که پیرزن مرا نگه داشته نیست.
دیگر آن دخترک احمق، دختربچهای که همهچیز را ساده باور میکرد، نبودم.
تصمیم گرفتم سرم را زیر برف کنم و فکر کنم عروسک دست پیرزنی شدهام که حوصلهاش از تنهایی سر رفته.
باشد!
به اینهمه حماقت که در زندگیام کرده بودم، این چند ماه را هم اضافه میکردم.
میماندم!
وقتی برای دومین شب پا به اتاق گذاشتم، حس عجیبی داشتم.
اینجا کجا بود؟
بهطرف کمد دیواری اتاق رفتم. وقتی قرار بود اینجا بمانم، پس اجازه داشتم تا همهجای اتاق را ببینم.
بعد از باز کردن در آکاردئونی و زدن کلید برق تنها چیزی که نصیبم شد تعجب بود…
اصلاً کمد دیواریای در کار نبود.
اتاقی ۹متری بود. یک طرف دیوار طبقهبندی شده و طبقات پر از لباسهای تاشده و روی هم چیده شده، در طرف دیگر رگالهای کتوشلوار بود، همه کاور شده.
اما یک کشوی استوانهای، کمی از دیوار بیرون آمده بود. باتردید آن را بیرون کشیدم.
تا بالا پر بود از انواع کفش؛ کفشهای کوهستانی عاجدار، کفشهای کتانی در رنگهای مختلف، بت، نیمبت، کفشهای چرم در انواع طرح و رنگ.
تمام اتاق نشاندهندهٔ مردی خوشپوش و اتیکتدار بود، مردی که برای خاص و برند بودن برنامهریزی شده بود.
اما طرف دیگر اتاق، سرنخهایی از شخصیت واقعی صاحب اینجا به من میداد.
رگال پر بود از لباسهای شاد، آستین کوتاه، حتی لباسهایی با طرحهای عجیب و پسرانه.
پسرانه؟!
شلوارهای جین متعلق به کسی بود که کراوات خفهاش میکرد. کراواتش همیشه کج بود. مردی که ظاهرش نشاندهنده باطنش نبود. مرد رها و آزادی که پشت کتوشلوار و تیپ و شخصیت رسمی که برایش طراحی شده بود، زندگی میکرد.
دیشب آنقدر خسته بودم که به علت وجود ناهمگون یک کیسهبوکس در آن اتاق مجلل فکر نکرده بودم، سرنخی که نشاندهندهٔ حضور یک «مرد» بود.
با کمی دقت میشد فهمید که لباسها نو نیستند. این اتاق سالها بود که بهجز خدمتکار، بازدیدکنندهٔ دیگری نداشت.
مردی که وقتی میرفت یا آنقدر لباس داشت که به اینها احتیاجی نداشت، یا نمیخواست هیچکدام از اینها را با خود ببرد.
کشوی کفشها را جا زدم و از اتاق لباس بیرون رفتم.
دوباره با دقت به اطراف نگاه کردم؛ بدون شک اتاق پسرانه بود.
اینجا دیگر هتل نبود. قرار بود چند ماه اینجا باشم، نمیتوانستم همیشه روی مبل بخوابم؛ مبلی که از صبح زود نور خورشید به آن میتابید و پوستم را میسوزاند.
بهطرف تخت رفتم، در مسیر پنجره بود. مانند مرغی که لانهٔ چندروزهاش را مرتب کند، تخت را هل دادم.
بزرگ و سنگین بود. تنهٔ درخت هم از آن سنگینتر نبود.
یک ربع هل دادم، فقط ۵ سانت؟
دستی پر از مو، با انگشتهای کلفت، کنار دستهای من، روی تخت نشست. سرم را بلند کردم، چشمم به ابروهای گرهخوردهٔ همایون افتاد.
– سقف رو پایین آوردی. نصفهشبی داری چه غلطی میکنی؟
مردک بیادب.
همانطور که هُل میدادم، گفتم:
– خوابم نمیبره. اینجا اندازهٔ مسجده.
بالاخره لبخند کوچکی، بهزور، روی لبهایش جا باز کرد.
– زود میری، تغییر دکور نمیخواد.
بهتر بود ماهیجانشان خبر ماندنم را به او میداد.
حالا که تخت کنار دیوار بود، میتوانستم به دیوار زل بزنم و بخوابم.
روتختی و روکش تشک را برداشتم. بهطرف همایون که نگاهم میکرد برگشتم و گفتم پتو و بالش میخوام. صدای ساییدن دندانهایش فقط کمی مرا ترساند.
شانههایم را صاف و با تظاهر به شجاعت، در چشمانش خیره ماندم.
وقتی از اتاق بیرون رفت، روی لبهٔ تخت که حالا فقط تشک سفید آن باقی مانده بود، نشستم.
همایون با پتو و بالش و ملافهٔ سفید و بزرگی برگشت. آنها را روی تخت گذاشت و گفت:
– حواسم بهت هست.
پشت کرد و پاکوبان بیرون رفت.
فردا که از خواب بیدار شدم، سروصداهای زیادی از بیرون میآمد.
بعد از شستن دست و صورتم، اولین کاری که کردم، به آشپزخانه رفتم و به گلدان حسنیوسف پشت پنجره سر زدم.
دیروز گلدانش خشک بود، لیوانی آب در آن ریخته بودم.
خانم خدمتکاری که لباس فرم پوشیده بود از بیرون آمد. ظرفی که دستش بود را در ظرفشویی گذاشت و شیر آب را باز کرد.
– سلام. خسته نباشید. امروز چه خبره؟
زن لبخند زد و گفت:
– سلام. امروز دوشنبهست. از شرکت اومدیم برای نظافت خونه.
– اینجا که خدمتکار داره.
– اونا کارای خانم رو انجام میدن، ما هر هفته برای نظافت میایم.
صدای خانم آمد.
– گیلآوا!
– بله، ماهیجان!
– بیا اینجا.
اینکه ماهی صدایش میکردم، حس خوبی بود. دلم نمیخواست تا آخر عمرم کسی را «خانم» صدا کنم.
دستی به موهای آشفتهام کشیدم و تارهای سرگردان را پشت گوشم فرستادم. وقتی به اتاقش رفتم، پشت لپتاپش نشسته بود.
– بیا اینجا.
رفتم و پشت سرش ایستادم.
– اینم گیلآوا. خیالت راحت شد؟
با دیدن مردی که آن سوی تماس تصویری بود، لحظهای دست و پایم را گم کردم، اما لبخند زده و سلام کردم.
خدا را شکر کردم که از ترسِ ماهمنیر یکی از شومیزهای آبی فتانه را پوشیده بودم، با شلوار جین یخی.
مرد سلام کرد.
حرف نداره :)
عالییی بوددد افرین👏👏
تو رو خدا زود به زود پارت بزارید خیلی قشنگه
عالی هم زمانش هم پارت هاا
سلام.بعد از این مدت یک رمان خواندم که مدام حرفای زشت وجنسی نمیزنه رمانهای خانوم رحیمی رو به یادم آورد.آفرین به قلمت نویسنده جان.موفق باشی