من سیندرلا نیستم پارت 28
وقتی وارد سوئیت شدم، پایم به چیزی گیر کرد. کیفش دم در افتاده بود، اما خودش…
با دیدنم، از روی مبلی که نشسته بود، بلند شد و با قدمهایی سریع به سمتم آمد.
حتی در نور کمی که از پنجرهها میتابید، چشمهای قرمز و لبهای لرزانش مشخص بود.
نگاهش با نگرانی در صورتم چرخید، وقتی اثری از دعوا ندید، قدمی به عقب رفت و خودش را روی مبل انداخت.
انگار او را از منبع انرژیاش جدا کرده باشند، بیحال نشست و پاهایش را در سینه جمع کرد.
کلید برق را زدم. دستش را جلوی چشمانش گرفت و بیشتر در خودش جمع شد.
با دیدن گردنش که دورتادور آن قرمز شده بود و به کبودی میزد، خون به رگهایم تپید و با خشم به مشتهایم هجوم برد.
باید برمیگشتم…
باید برمیگشتم و آن جانور را دوباره له میکردم.
اگر خودم را با کاری سرگرم نمیکردم، هیچکاری از من بعید نبود.
خواستم از او رد شوم و به آشپزخانه بروم، اما ناگهان دستم را گرفت.
چه بلایی سر صدایش آمده بود که اینقدر گرفته و از ته حلق به گوش میرسید.
– این چیه؟
نگاهم، پایین، به خون خشکشده روی دستم رسید.
از جا بلند شد و سرش را بالا گرفت. با چشمهای معصوم و گریانش به صورتم زل زد و نالید:
– زدیش؟ تو قول دادی؟
– قولی ندادم.
چانهاش لرزید. بغضش وادارم کرد بگویم.
– نترس، باهاش مهربون بودم.
با شک و ناباوری، بهدنبال حقیقت، در چشمهایم دقیق شد.
چرا باید برای تنبیهی که حق آن بیشرف بود، توبیخ میشدم؟
با طعنه گفتم:
– تو هم که خوب از خجالتش دراومده بودی، جای دندونات…
ناگهان لبهای بههمفشردهاش را باز و با صدایی تلخ شروع به گریه کرد.
کاملاً خلع سلاح شدم…
در تمام زندگیام، هرگز اینهمه سردرگرمی و بلاتکلیفی را تجربه نکرده بودم.
با این بچهٔ گریان و بهانهگیر، فقط خدا باید شبم را ختم بهخیر میکرد.
تشر زدم، شاید ساکت شود.
– چرا برات مهمه؟
بینیاش را بالا کشید و با لبهایی برچیده، جوابی داد که غافلگیرم کرد.
– پس این کاریه که بقیه میکنن؟!
نتوانستم تعجبم را مخفی کنم.
– چی؟
– خوبی رو فراموش میکنن؟ من سر سفرهشون بزرگ شدم. برام مثل خانوادهٔ نداشتهم بودن، نمیتونم ببینم… بهخاطر من کتک بخورن…
صدایش ضعیف بود، مانند نسیم غمگینی که غروبهای جمعه میوزید.
سرش را پایین انداخت. جملهاش، میان هقهق تلخ و گرفتهاش گم شد.
انگشتم را زیر چانهاش گذاشتم، سرش را بالاتر آوردم و با دلسوزی گفتم.
– خودت رو توی آینه دیدی؟ ببین گردنت رو چیکار کرده!
ناگهان بههم ریخت و به بیپناهترین موجود ترسیدهٔ دنیا تبدیل شد.
دستش را بهطرف گلویش برد و با لکنت گفت:
– شالم… رو… کشید. داشتم… خفه می…شدم.
حدقهٔ چشمانش از ترس وسیع شد.
بیاراده تکرار کرد.
– داشتم خفه میشدم.
تمام خطوط صورتش درهم پیچید.
این بار گریهاش از ته سینه بود؛ نفسش بالا نمیآمد. هر چند دقیقه با یک هق هوا را به ریه میکشید.
سرش روبهروی سینهام بود.
گریهٔ تلخ و آهستهاش، بیپناهیاش، باعث بههم ریختن روانم میشد.
میل شدیدی در دستانم بود تا به دور شانههایش بپیچد و پناهش دهم.
«مرد» حامی درونم، در آن لحظات، فقط میخواست برایش مرهم باشد.
اما با ماجراهایی که امروز از سر گذرانده بود؛ وقتی آنی که با او بزرگ شده بود، به حریمش تجاوز کرده بود، فقط باعث وحشت بیشترش میشدم.
کاش میتوانستم آرامش کنم، حتی اگر میشد با یک آرامبخش.
– آوا!
از جا پرید.
دستانم را فاصله دادم و به علامت تسلیم بالا بردم.
– بریم دکتر؟ حالت خوب نیست.
سرش را بالا برد و «نه» محکمی گفت.
پشت کردم و درحالیکه از او دور میشدم، گفتم:
– بشین، بگم یه چیزی بیارن تا بخوری.
به رستوران هتل زنگ زدم و سفارش شام و کیک دادم.
میخواستم بپرسم چه غذایی میخورد، اما گوشهای کز کرده و غرق در حالوهوای خودش بود.
پتوی اتاق مهمان را آوردم و روی شانهاش گذاشتم. با انگشتان لرزانش پتو را محکم گرفت و بیشتر دور خودش پیچید.
شمارهٔ سیاوش را گرفتم و به اتاقخوابم رفتم.
سیاوش گوشی را برداشت:
– سلام. چی شده، البرز؟
– چی رو چی شده؟
– عصر که زنگ زدی، هتل نبودم. یه ساعت پیش تو فیلم دوربینا مهمونی که گفتی رو دیدم؛ گیلآوا بود. اتفاقی افتاده؟
– توی راه مزاحمش شدن، میخواستن کیفش رو بزنن.
با نگرانی پرسید:
– به پلیس خبر دادی؟
– آره… نگاه کن، سیاوش! یکی از دخترای هتل رو میفرستی براش مانتو و لباس راحتی بخره؟
– حتماً. فقط سایزش چی؟
– یکی که همقدوقوارهش بود رو بفرست.
– باشه. خیالت تخت.
– صبح باهات حساب میکنم.
«برو بابا»یی گفت و قطع کرد.
به همایون زنگ زدم؛ این یکی سختتر بود.
صدای احوالپرسیاش آهنگ همیشگی را نداشت.
– چیزی شده، همایون؟
– آوا فقط یه اس داده که شب خونهٔ دوستشه.
باید میفهمیدم چقدر میداند.
– خب، مگه چیه؟
– آخه سابقه نداشت.
لحظهای سکوت کرد و گفت:
– امروز پولش رو گرفت، فکر میکنم رفته بگرده دنبال خونه.
تا کجاها را برای خودش داستان چیده بود.
– بالاخره که چی؟ باید بره.
حواسِ پرتش را جمع کرد و گفت:
– ها؟! آره! آره! ولی بیمعرفت، به خودم میگفت، براش پیدا میکردم.
تو گفتی و من باور کردم.
برای کنترل اوضاع خانه، به کمکش احتیاج داشتم.
– من بهت میگم کجاست، ولی به ماهی نگو.
– توئه نامرد! پس براش خونه پیدا کردی؟
در این گیرودار، از عصبانیتش خندهام گرفته بود.
– خودت میگی باید بره.
آنقدر میشناختمش که بدانم نزدیک بود تا از عصبانیت جوش بیاورد.
صدای نفسهای خشمگینش باعث شد کوتاه بیایم و بگویم.
– نترس. پیش منه.
– به خدا، البرز! اگه درست حرف نزنی و نگی چه بلایی سرش آوردی، استخونات رو نرم میکنم.
با خنده گفتم:
– من براش خونه گرفتم، بلا سرش آوردم، آخرش کدوم؟
– توی قالتا…
– غلاف کن، آدمفروش. بهخاطر یه غریبه به من….
داد زد.
– البرز!
صدایش ملغمهای بود از غیرت و عصبانیت.
«آدمفروش» را از ته دلم گفته بودم، اما دلم نیامد اذیتش کنم.
– ببین، همایون! تو راه خواستن کیفش رو بزنن، صورتش یهکم زخمی شده. ترسیدم ماهی هول کنه، آوردمش هتل.
بیتردید و جدی گفت:
– الان میام هتل.
– خونه رو برای کی بذاری؟ اون پسره، مجتبی، و باباش؟
کلافه و بیحوصله اصرار کرد.
– پس بذار باهاش حرف بزنم.
تا حالا ندیده بودم به چیزی اینقدر بند کند؛ پیرمرد لجباز!
– باور کن حالش خوب نیست، الانم اومدم اتاقخواب که نشنوه.
دقیقهای سکوت بود، بعد با صدایی پایینتر صدایم کرد.
– البرز!
– بله.
– مواظبشی دیگه؟
از تغییر لحنِ ناگهانی و مهربان شدنش خندهام گرفت.
– خیالت راحت باشه.
– میگم… میخوای سالی رو بفرستم پیشتون؟
معنی دلشورهٔ آخرش کمی طول کشید تا برایم جا بیفتد.
زبانم بند آمده بود.
– من رو اینجور شناختی؟
– آدمه…
– خداحافظ.
برای اولین بار در عمرم حرفش را قطع کردم.
از همایون انتظار نداشتم.
یعنی اینقدر، این دختر برایش عزیز شده بود که حتی به من شک کند؟
با عصبانیت وارد نشیمن شدم، اما با دیدن او که هنوز در خودش مچاله شده بود و گاهگاهی صدای بالا کشیدن بینیاش میآمد، تمام دلگیریام از همایون فراموشم شد.
دستمال را از روی میز تلویزیون آوردم و جلویش گذاشتم، بعد به آشپزخانه رفتم.
کتری برقی را به برق زدم، پودر نسکافه را در ماگ ریختم.
در زدند، شام و کیک را آورده بودند.
درحالیکه شام را روی میز آشپزخانه میچیدند، کیکها را بردم و جلویش گذاشتم.
هم کاکائویی و هم پرتقالی سفارش داده بودم تا اگر از یکی خوشش نیامد، آن یکی را بخورد.
– آقا، میز رو چیدیدم.
انعامی دادم و مرخصشان کردم.
روبهرویش نشستم. ماگ را بهطرفش دراز کردم و با ملایمترین لحنی که بلد بودم، گفتم:
– بخور.
سرش را بالا گرفت.
دوباره جزیرههای چشمانش، غمگین و دلگیر، در اشک غرق شده بودند.
تا حالا خیلیها را دیده بودم که در برابرم گریه کرده بودند، اما او….
– گرمه، بخور.
مثل دختربچهها لب برچید و گفت:
– نمیتونم… تهوع دارم.
– معدهت خالیه، فشارت افتاده.
دستش را گرفتم، جلو آوردم و ماگ نسکافه را در میان انگشتانش جا دادم.
با هر دو دست، به دنبال ذرهای گرما، آن را گرفت.
لباسهایی که آورده بودند را هم برداشتم.
– مانتوت رو دربیار، این رو روی لباست بپوش. نوئه.
با تعجب و قدرشناسی به بستهٔ لباس نگاه کرد.
اخطار دادم.
– گریه نمیکنی…
سرش را بالا و پایین کرد.
– فکر کن جبران محبتت به ماهیه.
با بغض، لب برچید.
موهای آشفتهاش از بند بافت رها شده و دورش ریخته بود.
دلم میخواست گلسری که جامانده بود را بیاورم تا موهایش را ببندد.
تارهایی که به صورت خیسش چسبیده بود، اذیتش میکردند، هرچقدر آنها را پشت گوش میبرد، دوباره برمیگشتند و…
من…
ناگهان از جایم بلند شدم.
زخمی و بیپناه پیدایش کرده بودم، حالا وظیفهام بود تا تیمارش کنم.
فقط همین…
نه هیچ چیز دیگری…
صدایم بیاراده دستوری شد.
– یه کم کیک بخور. اگه گرسنه شدی، شام هست.
دستش را ستون پیشانیاش کرد، صدایش گرفته بود.
– اینجا خوابم نمیبره.
ناخواسته، باز هم نرم شدم.
به روزی که از اینجا رفته بود، فکر کردم.
– میخوای مبل رو برگردونم؟
با چشمانی لبریز از قدرشناسی و عذاب گفت:
– چطور یادت مونده؟
بلند شدم، مبلی که رویش نشسته بودم را بهسمت دیوار برگرداندم. همانطور پرسیدم:
– چرا این کار رو میکنی؟
– جاهای بزرگ خوابم نمیبره… عادت ندارم.
روی تکمبل نزدیکش نشستم.
– فکر کردم شاید نتونی الان شام بخوری، برات کیک گرفتم.
چشمهای گیرا و درخشان از اشکش را به من دوخت و التماس کرد.
– این کارو نکن…
با بهت و کنجکاوی پرسیدم:
– چی؟
لبهایش لرزید و درشتترین قطره اشک دنیا از چشمش چکید، روی صورتش لغزید و از کنار لبهای خیسش گذشت.
– بهم محبت نکن.
نگاهم از قطره اشک براق کنده شد.
درست شنیده بودم؟
با صدایی دورگه و عمیق از گریه گفت:
– من.. من خیلی سادهم، میدونی؟ هرکی که بهم محبت کنه، زودی جو میگیرتم…
با آستینش بینیاش را پاک کرد.
هنوز آن مانتوی لعنتی را به تن داشت.
صدای ملتمسش دوباره شناختم از زنها را بههم ریخت.
– نکن… بهم خوبی نکن. باهام بد باش. به خدا فرقی نداره، بازم بلد نیستم باهات بد بشم…
سرش را روی بازویش گذاشت. انگار تمام این حرفها را به من نمیزد، به خودش میگفت.
بقیهٔ حرفهایش بهزحمت، به گوش میرسید.
– من کی یاد میگیرم؟ چرا ماهی هرچی میگه من هیچی نمیفهمم…
تازه وقایع در ذهنش تکرار و قابل باور میشدند.
سرش را بلند کرد و دوباره نگاه مظلومش را به من دوخت.
– اولش محبت میکنن، بعد که بهشون وابسته میشی، دلت رو میشکنن.
دستش را روی گلویش گذاشت و ناامید نفس عمیقی گرفت، انگار طنابی دور گردنش باشد.
– زود خوبی آدما باورم میشه. بعد… بعد اون روز میاد که بخوای دلم رو بشکنی…
دستش را پایین آورد، روی یقهٔ لباسش گرفت و آن را محکم مچاله کرد. میخواست راه نفسش را باز کند.
– دلم خیلی بد میشکنه… خیلی… تقصیر کسی نیست، میدونی؟ یه حفرهٔ خالی اینجاست.
با انگشت به قلبش اشاره کرد.
– فکر میکردم با عشق میتونم پرش کنم.
سرش را دوباره روی پا گذاشت و گفت:
– چی شد؟ هیچی…
دلسوزی و ترحم تمام ذهنم را پر کرد.
دوباره گریه را شروع کرد.
غمگینتر از قبل التماس کرد:
– باهام بد باش، خب؟
مثل دخترکوچولویی بود که از من عروسکش را بخواهد.
از چشمانش که دودو میزد، مشخص بود حال خودش را نمیفهمد.
گیج و غمگین، منتظر جواب، نگاهم میکرد.
برای کم شدن لرزشش گفتم:
– یه امشبه. از فردا قول میدم بد بشم.
سرش را بالا آورد و معصوم، پرسید:
– قول؟
بهزحمت لبخندی که میآمد تا همهٔ اعتمادش را بههم بریزد پس راندم.
– آره.
فکر میکردم نسل چنین آدمهای خالصی منقرض شده باشد، در خواب هم چنین مکالمهای را باور نمیکردم.
– یه چیزی بخور و بعد سعی کن بخوابی.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا راحت چیزی بخورد.
ظرفهای غذا روی میز بود، اما اصلاً اشتها نداشتم. به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم.
وقتی برگشتم، نسکافه و کمی از کیک پرتقالی را خورده بود، حالا آرامتر بهنظر میرسید.
با اینکه ساعت یازده شده بود و همیشه این موقع میخوابیدم، ولی خوابم نمیبرد.
بااینحال به اتاقم رفتم، برای درک و کنار آمدن با اتفاقات احتیاج به تنهایی داشت.
در طول شب، صدای قدم زدنش در خانه آشفتهام میکرد. عادت نداشتم بهجز خودم کسی در خانهٔ ساکتم باشد.
مشخص بود که خوابش نمیبرد. حتی یک بار خواستم بروم و حالش را بپرسم، اما بعید نبود از تنها بودن با من بترسد.
مانند برگ گل قهرکن بود، میترسیدم انگشت بزنم و در خودش جمع شود.
نمیدانم خوابید یا نه، اما من، سپیده که زد تازه خوابم برد.
صبح، بعداز سالها سحرخیزی، ساعت هشت بیدار شدم.
از اتاق که بیرون آمدم خانه در سکوت کامل بود.
رفته بود… میدانستم کسی آنجا نیست، ولی باز هم نگاه کردم.
روی مبل برعکس دونفره کسی نبود.
در اتاق مهمان، پتو و بالش روی تخت مرتب شده بود، اما آنجا هم اثری از مهمان نبود.
انگار دیشب اتفاق نیفتاده باشد، همهچیز عادی بود؛ وسیلهها حافظه نداشتند.
وقتی به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم یک یادداشت روی میز بود.
«بابت دیشب شرمندهام.
حرفهایی رو زدم که نباید، کارهایی رو کردم که نباید. حالم خوب نبود. من رو ببخشید.»
کاغذ را برگرداندم، کاملاً بیهدف…
بلوز شلوار اسپرت مشکی و قرمز آنقدر که به دخترک آمده بود به این مانکن داخل عکس نمیآمد.
باید بعد از هفت راه افتاده باشد، غیرممکن بود به خانه رسیده باشد.
گوشی را برداشتم و برایش اساماس دادم.
«اگه خواستی واقعیت رو به ماهی نگی، بگو خواستن کیفت رو بزنن، روی زمین افتادی. من به همایون همین رو گفتم.»
وقتی به خانه برگشتم، همه در مورد دزد کیف از من سؤال میپرسیدند، چه همایون که با شنیدن برگشتنم سراسیمه به خانه آمد، چه خانوم و حکیمه.
داستان البرز را شنیده بودند، مجبور نبودم تا خودم چیزی بگویم، اگر من ماجرا را گفته بودم حتماً هیچکس باورش نمیکرد.
همهچیز را خودش گفته بود، از شکایت و ندیدن صورت دزد. او هم مرا خوب شناخته بود؛ آوای سادهٔ شیشهای را.
نزدیک غروب، مهرزاد زنگ زد.
دوباره مثل بچگیهایمان، که زورم به کسی نمیرسید، دلم میخواست دقودلیهایم را سرش خالی کنم، اما خیلی از آن روزها گذشته بود.
دیگر میدانستم هر بلایی سرم بیاید، حاصل حماقتهای خودم است.
اما از خودم میترسیدم که برایش گلایه و شکایت کنم و برادرها را به جان هم بیندازم، باید مدتی از او هم کناره میگرفتم، تا به افکارم سامان دهم.
گفتم که میخواهم سیمکارتم را عوض کنم، دروغ هم نبود؛ باید خودم را از گذشته جدا میکردم.
گفتم که برای یک مدت نمیتوانم به تلفنهایش جواب دهم.
پسرکم حتی خواست شمارهٔ خانه را به او بدهم تا اگر کار مهمی داشت زنگ بزند.
من برای بستن زخمهایم به زمان احتیاج داشتم.
باید برای یک مدت هم که شده، در غار خودم مخفی میشدم، حالا که نه کنکوری بود و نه شطرنجی، سخت بهنظر نمیرسید.
سخت نبود، اصلاً! بیشتر شبیه جانکندن بود.
روزهای اول، غرق همان ساعت جهنمی روی بام بودم؛ دستهای بیحریم، چشمهای پرهوس، نفسهای خفهشدهام در بند شال.
اگر حکیمه صدایم نمیکرد، برای غذا هم پایین نمیرفتم.
گاهی که دور هم بودیم و با من حرف میزدند، نمیشنیدم. مجبور میشدند چندبار صدایم کنند.
در خلوت هم، گیج و گنگ بودم، گریه را شروع و تمام میکردم و حتی متوجهش نمیشدم. فقط از رد اشک روی صورت و چشمهای گودشدهام میشد فهمید چقدر شبها بیدار مانده و گریه کردهام.
چطور دلش آمده بود؟
مگر از بیپناهی و تنهاییام خبر نداشت؟
بارها لحظههایی که التماسش را کرده بودم، برایم تکرار میشد.
بزرگترین شانسم رفتن همایون و البرز به یزد بود.
همایونی که، گاهی میآمد و به خلوتم سرک میکشید.
بقیه هم افسرده بودنم را به شوک ناشی از دزدی ربط میدادند، بهانهٔ خوبی بود برای پنهان شدن در اتاقم.
تمام راههای رسیدن به قلبم را چنان محکم بسته بودم که گاهی خودم هم پشت درهای بسته میماندم.
ولی زخم صورتم را دوست داشتم، هرچند نمیگذاشت آن روز لعنتی را فراموش کنم، اما دوستش داشتم.
پوست صاف صورتم، حالا خراشیده شده بود.
ای کاش از روز اول زخمهایم همیشگی بود، آنوقت فقط یک دخترک عاشق زشت بودم، که کسی وسوسه نمیشد تا تصاحبش کند.
همه یک دلسوزی برایم داشتند که میشد در سایهٔ آن، عاشق و غمگین ماند؛ غمگینی شیرینی که حتی از ترحمهای معشوق لذت برد.
اگر زشت مانده بودم، به خودم جرئت امید برای داشتن چیزی را نمیدادم.
امیدواری، سمی و خطرناک بود، مانند نیش ماری که اول حتی برخوردش را حس نمیکردی، بعد در جریان خونت پخش میشد و فلجت میکرد، قلبت را از تپش میانداخت، ریهات را از نفس، و در آخر ذهنت را از تحلیل.
برده میشدی، بردهای مطیع و خیالباف.
کاش رویا نمیبافتم؛ آرزو را گلدان نمیزدم و آب نمیدادم.
اگر زشت بودم، گوشهای مخفی میشدم و عشق را با علم به دستنیافتنی بودن او، در دلم خانه میدادم، ولی عطشِ وسوسه را تجربه نمیکردم.
آسوده بودم، آسوده.
گاهی بهزحمت میتوانستم خودم را کنترل کنم تا زخمهای درحال خوب شدن را نَکَنم.
آنموقع بود که مانند دیوانهها به باغ میرفتم و ساعتها قدم میزدم.
کرمهای ضد لک را که البرز به همایون داده بود تا برایم بیاورد، یکدرمیان، لحظاتی که دیوانگیام کمتر میشد، استفاده میکردم.
گذشتنِ روزهای اول سختتر بود، بعد کمکم به فکر رفتن افتادم. حالا که پول داشتم، دلتنگی برای مادرم آمده و جایش را در خلوتم باز کرده بود.
دلم میخواست برگردم، در گوشهای از دامنش مخفی شوم و در آغوش او دوباره پاکی کودکی را تجربه کنم.
اما میترسیدم…
حالا که اینهمه وقت گذشته بود، میترسیدم بروم و جایش را خالی ببینم.
گوشهٔ کابوسهایم این را میدیدم… که نیست، که دیر رسیدهام.
اگر همین حالا میرفتم، حداقل میدانستم که دیر کردنم دست خودم نبوده، اما از حالا به بعد گناهکار میشدم.
وسوسهٔ شدیدی بود؛ اینکه عطای این شهر را به لقایش ببخشم و برگردم.
یک روز غروب، وقتی به گلها آب میدادم، حکیمه زنگ زد و گفت که مهمان میخواهد مرا ببیند.
باورم نمیشد که کسی به این خانه بیاید و سراغ مرا بگیرد.
وقتی از پلهها پایین میرفتم، صدای آسمانی دکتر اللهیار را شنیدم که از اتاق مورد علاقهٔ ماهمنیر میآمد.
وارد نشیمن شدم و سلام کردم.
روی میز وسط، جعبهٔ بزرگی بود که چهارخانههای رویش روحم را نوازش میکرد.
حتی منتظر جواب سلامم نشدم، بیاراده، بهطرفش رفتم.
با نوازش و دلتنگی روی خانهها دست کشیدم.
دکتر حواسش به من بود، چشمهای پیرش از زیر قاب عینک برق میزد.
وقتی که جعبه را باز کردم، تعجبم مخفیشدنی نبود.
مهرههای زیبا و براق…
– از عاج فیل تراشیده شده، برام از آفریقا آوردن.
دستم فقط ثانیهای عقب کشید.
با دلسوزی گفتم:
– فیلها گناه داشتن، با مهرهٔ چوبی هم میشه بازی کرد.
صدای خندهاش آمد.
– در عوض شکیل هستن، به خودت تلقین کن که عاج یه فیل مرده بوده.
بینیام را جمع کردم.
– بدتر شد، دکتر.
– قبول کن از فیل کشتهشده بهتره.
لبهایم با لبخند غریبگی میکردند، اما کش آمدند. گله کردم:
– دکتر…
اسب را برداشتم و به کندهکاریهای رویش دست کشیدم.
– از کجا فهمیدید من شطرنج دوست دارم؟
– خانم ازغدی فرمودند، البته میدونستن که من هم زمانی دستی بر آتش شطرنج داشتم. زود باش. مهرهها رو بچین که حریفت قدره.
بعد از روزها لبخند به لبم آمده بود، با عجله صفحه را چیدم.
ماهی بعد از همان اولین حرکات خسته شد و رفت.
صدایش مانند بال زدن پرندهها بود.
– میگن چشمها آینهٔ قلبن؛ قلب زیبایی داری، بانوی جوان.
آه کشیدم.
– چشمهای خائنی دارم، دکتر. هیچ رازی رو پنهان نمیکنن.
لبخند زد. به صفحه نگاه کرد و بعد به من.
– زیبایی طبیعی دیگه کمتر پیدا میشه، بدون آرایش که دیگه اصلاً.
سرم را از صفحه بلند و شکایت کردم.
– کار خوبی نمیکنیدا…
با شیطنتی که فقط به صدایش میآمد و نه تصویرش، گفت:
– چه کاری؟ من که مثل یه آقای جنتلمن اینجا نشستم.
– از من تعریف نکنید.
– چرا؟
– اولاً بهش عادت ندارم، بعد هم احساس اون کلاغی رو پیدا میکنم که روباهه زیر پاش میگفت: «چه سری، چه دمی، عجب پایی».
این بار او هم خندهاش گرفت.
– به من تهمت حقهباز بودن میزنی، شطرنجباز؟
لبهایم بهحدی به خنده کش آمده بود که گونههایم درد گرفت.
نفس عمیقی کشیدم، با نگاهی دلتنگ به میدان نبرد و مهرهها نگاه کردم و گفتم:
– ممنونم، دکتر. دلم براشون تنگ شده بود.
– تو متعلق به شطرنجی. ذات خودت رو انکار و ازش فرار نکن.
– روز اولی که یه مهرهٔ اسب پیدا کردم، عاشقش شدم. نمیدونستم چیه، فقط میدونستم میخوامش. هنوز هم وقتی به مهرهها دست میزنم، همون علاقهٔ روز اول رو دارم، شاید هم شدیدتر…
– نمیشه از چیزی که توی خونت میجوشه، فرار کنی.
– اولویتم درس خوندنه.
– تو اولویتت رو انتخاب نمیکنی، اون تو رو انتخاب میکنه. دیگه وقتشه بالهات رو باز کنی.
چند حرکت شد؟ نمیدانم. شاهم کیش بود و مات شده.
اول فقط به صفحه نگاه کردم و بعد خندیدم.
– کلک زدید. حواسم رو از بازی پرت کردید.
مهرهٔ شاهم را با یک تلنگر انداخت و با نگاه یک فاتح، از تخته چشم گرداند.
– سرنگونی یک حکومت.
با دلخوریای نمایشی غر زدم.
– قبول نیست.
– چرا، بانوی جوان؟ قبوله. بهش میگن بُرد ناجوانمردانه، کاملاً هم حلاله.
با صدایی بلندتر خندیدم. آخرین بار، کِی اینقدر آسوده، صدای خندهام را رها کرده بودم؟
داخل حیاط مدرسه بودیم؛ با مارال، هزاران سال پیش.
دمت گرم نویسنده جون
خیلی گلی 😍
ممنون نویسنده و ادمین
عااالی مثل همیشه، واقعا قلم فوق العاده ای داری دمت گرم
عالییییی😉
من ازمهراد بدم میاد چطور خودشو عاشق میدونه وقتی که هم به مثلا معشوقش تهمت میزنه هم میخواد آبروشو ببره😐
عالی خیلی خوشم اومد 👏👏👏
وای عاشقتم من از دیروز تا الان همه پارت هارو خوندمو انقدر گریه کردم که دیگه چشم دار در میاد تروخدا تند تند بزار تو بهترین نویسنده ای هستی که تا به حال دیدم
عالیه 💖💖💖
بهترین رمانی که خوندم⛤
خیلییی قشنگه مرسی
عشقی نویسنده 💕💕💕
واای کی پارت بعد میاد پس🤒
پارت جدید کجایی؟ کی میای؟
سلام به نویسنده عزیز لطفاااا پارت گذاری رو زود به زود انجام بدید