من سیندرلا نیستم پارت 29
– ممنونم، دکتر. نمیدونید چقدر به این تفریح احتیاج داشتم.
ماهی با شنیدن صدایم به اتاق برگشت و گفت:
– گیلآوا! خیلی بلند میخندی. عادت خوبی نیست.
اللهیار سرش را بهطرف او برگرداند و با محبت و نرمی جواب داد.
– چرا، حجیّه؟ من حاضرم همهٔ زندگیم رو بدم تا یکی، اینقدر شاد، توی خونهم بخنده.
ماهمنیر گلایه کرد.
– ما که یه هفتهست صدای حرف زدنش رو به زحمت شنیدیم.
دکتر بادی به غبغب انداخت و فخر فرخت.
– پس معجزهٔ اللهیاره.
مدتی، زندگی همان خوشیهای نیمبند را هم از من دریغ کرده بود، ده روز میشد که فقط خاطرات بودند و آزارشان.
الان که لحظاتی را از فکرهای پُرعذاب دور شده بودم، دلم میخواست تا دکتر بماند، بماند تا حواسم را با شوخیهایش پرت کند.
با دیدن سکوتمان، از من پرسید:
– میتونم دلیل ناراحتیت رو بدونم؟
ماهی، با نگاه، منتظر واکنشم بود.
نه، ماهمنیرجان! دیگر نمیگذارم کسی صورتم را بخواند.
– دزد بهم زد، اما خُب، موفق نبود. بااینحال تجربهٔ وحشتناکی بود.
دزدِ بیمعرفتِ سالهاآشنا.
برای پرت کردن حواسشان گفتم:
– دکتر، شما باید دوبلور میشدید، صداتون بینظیره.
– علاقهای که در الویت نبود.
به نصیحت ظریفش که میگفت شطرنج را ادامه دهم، لبخند زدم.
– بمونید شام رو پیش ما.
– نه، دخترجان. باید برم داروهام رو بخورم و بخوابم. دیر بشه، تمام شب بیدارم.
بدون اجازهٔ ماهی اصرار کردم.
– پس بازم پیش ما بیاید.
– حتماً! باید اعتراف کنم شکست دادنت خیلی سرگرمم میکنه.
مطمئن گفتم:
– تکرار نمیشه.
فقط سرش را تکان داد و لبخند زد.
وقتی بدرقهاش کردم، هوا هنوز تاریک نشده بود.
دلم نمیخواست بالا بروم، حیاط را برای هزارمینبار گشتم.
پول مسابقات بهاضافهٔ پول خانه در حسابم بود، اما اصلاً اعتمادبهنفس رفتن از امنِ این خانه را نداشتم.
میدانستم روزی میروم، باید میرفتم؛ اینجا هم جای ریشه دواندن نبود.
اما حالا نه…
الان که ماه پرچالهٔ زندگیام در باریکترین هلال خود بود، نه. حالا که نوری در وجودم نبود تا راه را ببینم.
با دیدن زمین تیره و خاک خوب گوشهٔ حیاط پشتی، فهمیدم برای امروز چه میخواهم؛ میتوانستم اینجا باغچه بسازم؛ جایی برای تولد دانهها، یک جالیز کوچک.
گوشهای که بتوان در آن فکرهای بد را فراموش کرد.
افسرده بودم، تارهای تاریکی که در من ریشه دوانده بود را احساس میکردم.
ولی احتیاج به هیچ روانپزشکی نداشتم که روی صندلیاش لم بدهم و او با ذهنی خواب و چشمی بیدار، حرفهای تکراریاش را برایم دوره کند؛ خاک، ذهنم را پالوده میکرد.
نسیم خنکی روی صورتم وزید. بهار گذشته بود و من زمین را فراموش کرده بودم، اما او فراموشم نکرده بود، صدایم میکرد.
باید به همایون زنگ میزدم تا سر راهش برایم بیلچه بخرد.
چند روز بعد را درحال بیگاری کشیدن از خودم بودم. عجیب بود، اما تمام ساعتهای قبلاز طلوع و بعداز غروب که کار میکردم، کاملاً ذهنم خالی میشد.
ناخنهایم، که بعداز سالها کوتاهی، بلند و مرتب شده بودند میشکست. کف دستم پینه بسته بود، اما جانکندن در باغچه را دوست داشتم.
حتی یک روز با مجتبی رفتم و دانه خریدم.
سه روز بعد از کاشتنشان، صبح زود، جوانههای کوچک شاهی را دیدم که سبز شده بودند و شبنم روی برگ نازکشان نشسته بود..
احساسم از دیدنشان قابل وصف نبود.
ماهمنیر و حکیمه وقتی میدیدند کمکم از پیلهٔ خودم بیرون میآیم، خوشحال بودند، اما هر کدام غرهای خودشان را میزدند.
برایشان، تحمل هرروزهٔ یک آوای خاکی و شلخته، که تا خودش را به حمام برساند خانه را کثیف میکرد، سخت بود.
اما من…
حالِ ناخوشم داشت خوب میشد..
شب، بعداز شام، ماهی از اتاق غذاخوری بیرون رفت.
البرز، با انگشت، اشاره کرد بمانم.
کنار میز ایستادیم.
بعداز آمدن به خانه، دیگر باهم تنها حرف نزده بودیم.
باید به خودم اعتراف میکردم حضور البرز پاکنهاد مرا میترساند؛ ترسی عجیب که با خود احساس امنیتی ناآشنا به همراه داشت.
– مهرزاد بهم زنگ زده بود.
با چشمانی منتظر نگاهش کردم تا خبری از او بگیرم.
– نگرانت بود.
بغض، ناخوانده، به صدایم نشست.
– نمیتونم، آقا البرز. اصلاً نمیتونم باهاش حرف بزنم. میترسم نتونم ساکت باشم.
اثری از دلسوزی در جملهاش نبود، بیشتر تأسف برای ضعفم بود.
– همیشه هم، فرار راهحل خوبی نیست.
– اگه حرفی از دهنم بپره، برادرا درگیر میشن.
– تلفنی، حداقل چند کلمه، باهاش حرف میزدی تا خیالش راحت شه.
لبهٔ شومیز گلبهیام را گرفتم و در میان انگشتانم مچالهاش کردم.
– بهش زنگ میزنم.
لبهایم را بههم فشردم.
برای پرسیدن سؤالم تردید داشتم.
– ازش… خبر ندارید؟
دستهایش را روی سینه گره زد و عقابوار زیر نظرم گرفت.
– چرا میخوای بدونی؟
شومیز را رها کردم. اما دستهای نافرمانم با استرس، دنبالهٔ موی بافتهام را به بازی گرفت.
نگاهش روی انگشتان سرگردانم چرخید و به صورتم برگشت.
– مدام میترسم. اگه بیاد اینجا چی؟ اگه برم بیرون و…
جملهاش مانند صدای افتادن درخت در جنگل، در سرم پیچید.
– دیگه هیچوقت نمیبینیش.
دست خونیاش پیش چشمم آمد.
خودم را از ترس عقب کشیدم و با لکنت پرسیدم:
– کشتیش؟
گوشهٔ لبش را گاز گرفت، میخواست لبخندش را نبینم؟
– کجای جملهٔ من این معنی رو داشت؟
برق تفریح چشمانش…
معنیِ «هرگز ندیدن» مگر همین نمیشد؟
خودش بلد نبود منظورش را برساند، چرا به من میخندید؟
دهانم را باز کردم تا جواب دهم، ولی به زور بستمش.
حتی لحظهای احساس کردم، با سرگرمی منتظر است تا جوابم را بشنود.
سکوتم را که دید، پشت کرد تا برود. آستین کتش را گرفتم و خواهش کردم.
– بگو…
برگشت؛ آستینش را در ثانیه ول کردم.
همان لحظه، همایون را دیدیم که با نگاه مشکوکش به طرفمان میآمد.
تند و آرام گفت:
– خوبه. ولی نترس، مزاحمت نمیشه.
– چه خبر، بچهها؟
البرز پرسید:
– بچهها؟
– شبیه اون موقعهایی شدی که با امیر آتش میسوزوندی و ازم قایم میکردی.
لبخند نصفهنیمهای روی لبهای البرز نشست.
– داشتم میگفتم دفعهٔ بعد که ماهی رو میبریم یزد، بهتره همراهش باشه.
همایون هنوز مشکوک و کنجکاو بود.
– شماها که چیزی رو از من قایم نمیکنید؟
نگاهش به من بود، انتظار داشت قافیه را ببازم.
لحظهای رفتم تا از خودم ناامیدم شوم، اما با اخم غر زدم.
– برام وسیلههایی که گفته بودم خریدید؟
همایون روی پیشانیاش کوبید و گفت:
– آخ! یادم رفت، امروز حتماً.
– قول دادید زود بگیرید، داره پاییز میشه.
– چه وسیلهایه که به فصل ربط داره؟
البرز بود که پرسید.
با دیدن کنجکاوی او، همایون دستی به شانهاش زد و دور زد که برود، ولی گفت:
– نمیگم، این به اونی که قایم کردی در.
دلم با شوخیاش خنک شد.
چشمهای البرز، در نبود همایون، برایم خطونشان کشید.
از ترس خودم را جمع کردم و گفتم:
– با اجازهتون، منم برم.
سریع برگشتم و به آشپزخانه فرار کردم.
غروب بود، داشتم برای ماهی کتاب میخواندم؛ رو به حیاط نشسته بود و غرق در دنیای جملات.
اما من، ذهنم به هزار جا سرک میکشید.
نتیجهٔ اینهمه دلآشوبه این شد که کمکم داشتم خودم را راضی میکردم تا به مهرزاد زنگ بزنم.
کافی بود سعی کنم و چیزی را لو ندهم.
خدمتکار وارد شد و گفت که مهمان دارم.
مهمان من؟
ماهی پرسید:
– کیه؟
– گفتن بگید برادرشونن.
نکند مهراد بود؟
البرز به من اطمینان داده بود او را نمیبینم.
چرا از ترس مغزم از کار افتاده بود؟ او که هرگز خودش را «برادر» معرفی نمیکرد.
میماند مهرزاد…
وقتی که وارد شد، لحظهای مات و مبهوت فقط نگاهش کردم.
کتاب سنگین شد؛ از دستانم سر خورد و روی میز افتاد.
دیدم که تمام زندگیِ من با محبت او قابل گذراندن شده.
پسرکم در آستانه در ایستاده بود، رفیق زندگی من…
همان شبی که پدرش مرا به خانهشان برد و او تا به داخل راهم دهند، کنارم ایستاد.
همان دقیقهای که به حمام آمد و بقچهٔ لباسهایم را از دستم گرفت، تنهاییام را نیز با آن بقچهٔ کوچک زمین گذاشته بود.
آب را ولرم کرده بود تا غم غربت و تنهایی را همراه خاکِ کوهستانِ نشسته بر بدنم بشورم.
سالها رفیق… سالها دوست… سالها برادر…
پسرکم حالا مردی شده و به دیدنم آمده بود.
دیگر اطرافم را ندیدم؛ ماهی را؛ حجم دوستیمان که به این خانهٔ مجلل نمیآمد.
بلند شدم و به طرفش رفتم؛ به آغوشش دخیل بستم. دلم برای کسی که همیشه، بیدلیل دوستم داشت تنگ شده بود.
نامم را شنیدم.
– آوا…
فقط چند دقیقه، بهاندازهای که بار غم که روی دلم انبار شده بود را سبک کنم، در آغوشش ماندم.
در سکوت گلایه کردم؛ بیکلام، بیصدا…
تمام اندوهم، با کنار او بودن، بخار میشد.
وقتی از او جدا شدم، لبخند از لبانم جمعشدنی نبود.
دستش را در دستانم گرفتم.
دلتنگی در چشمانش آنقدر آشکار بود که قلبم را به درد آورد.
چطور توانسته بودم از او دوری کنم؟
مهرزاد کنارم ایستاد و به مادربزرگش زل زد.
ماهی کنار پنجره ایستاده بود، سرش را بالا گرفته و در دستنیافتنیترین حالت خودش بود.
انکار نمیکنم که گاهی با خودم فکر میکردم، برای ماهمنیر همان کرمکوچولوی نوک قلابم که میخواست با آن نوههای دختریاش را بهطرف خودش بکشد.
حتی با دیدن مهرزاد در اتاق، میتوانستم تیزی قلاب فرورفته در سینهام را احساس کنم.
اگر واقعاً این را میخواست، باید به او جایزهٔ «قلاب طلایی بهترین ماهیگیر» را میدادند.
هرچند آنقدر محبت و توجه از او دیده بودم که این احتمال را ندیده بگیرم.
آستین مهرزاد را کشیدم. نگاهش را از ماهمنیر به من دوخت و با دیدن چشمغرهام گلویش را صاف کرد.
– سلام… خانم پاکنهاد.
– سلام. خوش اومدید.
ماهمنیر نگاهش را از مهرزاد گرفت و به من دوخت.
فقط کسی که ماهی را میشناخت میتوانست آن یک ثانیه مکث بیشتر نگاهش را تشخیص دهد و بداند در لبهای فشردهاش کلی حرفِ نزده دارد.
– با مهمونت تنهات میذارم.
با سری برافراشته، با غرور یک ملکه، از کنارمان رد شد. لحظهای دم در ایستاد و گفت:
– گیلآوا! از مهمانت پذیرایی کن.
اگر روزی به من می گفتند که مهرزاد به خانهٔ ماهمنیر آمده، هرگز باورم نمیشد.
اما حالا، دیدنش در اینجا غریبترین صحنهٔ دنیا بود.
– بریم اتاقم؟
کمی مکث کرد. دستش را کشیدم.
– بیا، بهجز من کسی بالا نمیره.
ناراضی بود، اما محل ندادم. حالا که آمده بود، پس باید تا ته راه را با من میآمد.
از پلهها که بالا رفتیم، نگاه کنجکاوش به اطراف و بهخصوص تابلوهای دیوار که تکتوک نقاشیهای قدیمی بود، سرگرمم کرد.
وقتی به در باز اتاقم رسیدم، با صدای بلند خندید.
– به خدا آوا، از خودم ناامیدم کردی.
به علامت سؤال روی صورتم جواب داد.
– چرا من فکر میکردم گل کاشتن رو ول کردی.
یاد گلدانهای سوختهٔ روی بام دلم را سوزاند.
سعی کردم به حال برگردم.
– قشنگن؟
وقتی وارد اتاق میشد، نطق کرد.
– من که فرق جعفری از سنبل رو نمیدونم. سبزی برای من فقط دو نوع داره؛ کوکو و قرمه.
اولین چیزی که به دستم رسید را برداشتم و به طرفش پرت کردم، وقتی خورد به دیوار و به زمین افتاد، تازه دیدم برس مویم بوده.
سرش را برگرداند و به برس روی زمین نگاه کرد.
– نشونهگیریت هم بدتر شده.
خندیدم و دلتنگ براندازش کردم. چشمانم که روی اندامش رفت، لبخندی گوشه لبم نشست.
– به چی میخندی؟
– چرا شکم آوردی؟ اون سبیلای چخماقی چی میگه؟
دستم را جلوی چشمم گرفتم و گفتم:
– تو رو خدا، رفتی خونه برش دار.
دستش را روی سبیلش تا دنبالهٔ آن کشید و غبغبش را جلو داد و با افتخار گفت:
– دارم برای تجارت آماده میشم.
صدای خندهٔ هردومان در اتاق پخش شد.
روی مبل نشست و تکیه داد، پاهای درازش تا زیر میز وسط میرسید.
نفس بلندی کشید و لبخند گلوگشادش که درحال کمیاب شدن بود را روی لب نشاند.
– آخیششش…
روبهرویش نشستم.
بیاراده از آرامشش آرام شدم و لبخند روی لبم نشست.
– چیه؟ یله دادی، بازرگان.
نگاه خیرهاش به من، رجبهرج محبت را میبافت.
– خیلیوقت بود که اینقدر خوشحال نبودم، آوا…
– حالا چرا؟
– میدونستم جات امنه، اینا مواظبتن. خیالم تو پادگان راحت بود. الانم اومدم و خودم اتاقت رو دیدم، این گلا، سکوت و آرامشی که داری…
دستانش را به دو سمت مبل باز کرد و کاملاً خودش را پهن کرد:
– دلم میخواد راه برم، نفس عمیش بکشم و بگم: «آخیش آوای من خوشه، منم با خوشیش خوشم.»
نفسم رفت.
پریدن رنگ صورتم را کاش متوجه نمیشد.
باید مرا دو هفته پیش میدیدی…
اصلاً فکرش را هم نمیکنی چهها دیدم و شنیدم…
با صدای بالا کشیدن بینیام، سرش را بلند کرد و گفت:
– گریه نکن، خنگه. سخنرانیم رو خراب کردی.
دستم را به صورتم کشیدم. خیس بود.
بلند شد و آمد کنارم نشست.
حالا نوبت او بود که برای رفع دلتنگی نگاهم کند.
انگشتش را روی صورتم کشید.
– صورتت چی شده؟
رد کمرنگی هنوز روی پوستم باقی بود.
دستم را رویش گذاشتم و گفتم:
– افتادم.
با ملایمت دعوایم کرد.
– مگه جلوی پات رو نگاه نمیکنی؟
زبانم بند آمد.
– داره… داره خوب میشه.
خدمتکار با آمدنش نجاتم داد.
وسیلهها را روی میز چید و رفت.
مشتی آجیل برداشت و گفت:
– ولی مهراد چند وقت پیش دعوا گرفته بود.
با لبخند احمقانهای به دهانش چشم دوختم.
– باورت میشه؟
– نه…
– ولی فکر کنم کتکه رو فقط خورده بود.
بعد بلند خندید.
به زحمت لبخندم را از لبم برنداشتم.
– اتفاقاً اونم صورتش داغون شد.
دندانهایم را بههم فشار دادم و لبخند احمقانه را رویش چسبانده، نگه داشتم.
– چهجوری تحملش میکنی؟
ضربان قلبم فقط یک خط صاف شد.
– من… کی….
– پیرزنه رو.
فکر کردم برادرش را میگوید. مثل بچهها، یک بحث تمام نشده، به دل بحث بعدی میزد.
با عصبانیت صدایش زدم.
– مهرزاد؟!
– ترسناکه.
صدایم خودبهخود آرام شد.
– ماهیجون مهربونه؛ مثل کاکتوسای منه.
مهرزاد خندید. محکم پس سرش کوبیدم. تا وقتی خندهاش تمام شود با چشمهایی عصبانی نگاهش کردم.
بعد ادامه دادم.
– ظاهرش خشک و تیغداره، ولی قلبش سبز و نرمه.
– بدبخت اون کسی که تو ازش تعریف کنی. کاکتوس آخه؟
پشتش را از مبل جدا کرد و دوباره لم داد. با دوباره تکیه دادن، مبل، راحتتر میشد؟
– هیچی تخت چوبی روی پشتبوممون نمیشه.
منتظرِ جواب، با آن لبخند مهربانش، خیرهام بود.
پشتبام…
میترسیدم برای پیدا کردن لحظههای مشترک خوب و زیبایمان به گذشته برگردم.
خاطراتم از پشتبام را با یک ماژیک قرمز، وحشیانه، خطخطی کرده بودند؛ جایجای آن بوی اضطراب و خفگی میداد. دیگر آن دوستانهها دیده نمیشد؛ زیر خطهای قرمز خطر و ایست دفن شده بود.
قول داده بودم چیزی را از تو مخفی نکنم؟
دلم نمیآید برایت بگویم…
بمیرم برایت که دلتنگم شدی و برای دیدنم، به جایی که دوستش نداری آمدی…
بگذار این بار هم سکوت کنم، بهخاطر خودت، برای لبخند عزیزت که مدتها بود اینهمه واقعی ندیده بودمش.
– باز که بغض کردی.
– دلم برای اون قدیما تنگ شد.
دقایقی سکوت کردیم.
بعد از جایش بلند شد و بهسمت پنجره رفت.
پسرک نازکنارنجی من، حتی پشت سبیلهایت هم نمیتوانی قلب طلاییات را مخفی کنی.
– البرز اینجا میاد؟
– آره. سر میزنه.
سرش را بالا و پایین کرد. اگر باز هم حرف از گذشته میزد بعید نبود قفل زبانم بشکند.
– میای بریم باغچهم رو ببینی؟
– هرچند بهاندازهٔ کافی علف دیدم، ولی بریم.
سیبی از ظرف میوه برداشتم و به سمتش پرت کردم. جاخالی داد و به شیشه خورد. شیشه با چنان صدای بلندی لرزید که وحشتزده دستم را جلوی دهانم گرفتم.
– به خدا، آوا، خطرناک شدی.
– بار آخرت باشه به گُلام بگی علف.
خندان بهسمت در رفت.
باغچهٔ کوچکی که در حیاط پشتی گرفته بودم، برای آقا جذاب نبود.
ساعتی در حیاط چرخید، سربهسرم گذاشت و رفت.
لحظهٔ آخر دودل بود که با ماهی خداحافظی کند یا نه، اما آخرش بدون خداحافظی رفت.
تمام پولی که از همایون گرفته بودم را ریزبهریز نوشته بودم.
حالا چکپولها روبهرویم بود و نمیدانستم چطور به او بدهم.
صبح موقع خوردن صبحانهمان در آشپزخانه به او گفتم باید برای خرید بیرون بروم. سهشنبه بود، روز فرد و باشگاه دست سالی.
اولین خرید گرانقیمت زندگیام را، آنهم با انتخاب خودم، انجام دادم؛ با همایون رفتم و یک تبلت خریدم. تا قبلاز آمدن جواب کنکور دلم نمیخواست روزها که آفتاب، حیاط را منطقهٔ ممنوعهام میکرد، بیکار باشم.
با تبلت شطرنج تمرین میکردم.
تمام مسابقهٔ کاسپارف با کامپیوتر را با دقت از اول تا آخر دیدم. هیچ فیلم اکشنی نمیتوانست اینقدر برایم جذاب باشد. بعد خودم شروع کردم به مسابقه دادن.
بعد از عوض کردن سیمکارتم از استاد خبر نداشتم. حتی اگر از دنیا میبریدم، عشق به شطرنج مانند همزادی بود که در من و با من زنده بود.
از زمانی که آفتاب پایین رفت، تا وقتیکه اذان زد و آسمان تاریک شد، در باغچه بودم.
بیشتر غروبها کارم همین بود؛ تا وقتی هوا آنقدر تاریک میشد که علفها را از سبزی تشخیص ندهم، به خانه برمیگشتم.
دم در خانه فتانه خانم، خیاط ماهمنیر، را دیدم.
پاچهٔ شلوارم را بالا زده بودم و صندلهایم که موقع کار کنار میگذاشتم، بهاضافهٔ کلاه، از دستهایم آویزان بود.
با دیدنم احساس کردم صورتش، از وحشت، کاملاً کج شد.
زیر لب سلام کردم. دستمالی از جیب شنلش بیرون آورد و جلوی دماغ و دهنش را گرفت.
ترسیده بود گرد و خاک به بینیاش برسد؟ خدا را شکر دستمال برداشت، وگرنه ممکن بود بوی عرق بدنم را هم بشنود.
چه آبروریزیای شد؛ ای کاش پنج دقیقه دیرتر برگشته بودم.
از زیر دستمال «سلام» نامفهومی داد و درحالیکه با چندش براندازم میکرد، تند از کنارم رد شد.
چنان با سرعت فرار کرد که برای نخندیدن گوشهٔ لبم را گاز گرفتم.
وقتی وارد خانه شدم، ماهی به اتاقش میرفت. با دیدن سرتاپای خاکی و لبخند گوشهٔ لبم فکر میکنم فهمید بیرون چه خبر شده.
بااینحال گفت:
– برو خودت رو تمیز کن، بعد بیا کارت دارم.
با عجله از پلهها بالا رفتم تا دوش بگیرم.
وقتی که وارد اتاقش شدم گفت:
– چند تا مدل لباس روی میزه، ببین کدوم رو میپسندی.
ماهی لباس پُرزرقوبرق سبز رنگی را نشان داد و گفت:
– من این رو انتخاب کردم برات.
عکسها را ورق زدم. لباس سرخابیرنگ با دامن بلندی که در قسمت جلو کمی کوتاهتر بود، چشمم را گرفت. آن تکه از بالاتنه که دورتادور سینه را تا میانهٔ کمر میپوشاند دوست داشتم. بیشتر پوشیدگیاش برایم مهم بود.
دلم نمیخواست نگاه هرزهٔ هیچ غریبهای جذبم شود.
حتی اگر میشد، نمیآمدم تا چشمم به هیچ مردی نیفتد.
کاش در اتاقم مخفی میشدم، مانند عید.
اصلاً ربط مهمانها را به خودم نمیفهمیدم، ولی ماهی اصرار داشت باشم.
– این چی؟
– اونی که من انتخاب کردم رسمیتره.
خواستم بگویم این پوشیدهتر است، اما گفتم:
– از این خوشم اومده.
– خیلی پارچه داره، گرمه.
– یه شبه.
بعداز کلی اصرار، توانستم راضیاش کنم؛ برایم مانند بردن در یک مسابقه بود.
فردای آن روز شاگرد فتانهخانم چند رنگ و سایز از لباسی که انتخاب کرده بودم، برایم آورد، سرخابی از همه خوشرنگتر بود.
بالاخره شبی که ماهی اینهمه برایش برنامهریزی کرده بود رسید.
چون قرار بود من هم، مانند بقیه، مهمان معرفی شوم، از غروب پایین ماندم تا مجبور نباشیم ورودم از پلهها را توضیح دهیم.
از ساعت هشت مهمانها کمکم میرسیدند، غریبههای خوشپوش و خوشلباس.
از دوستان البرز، که در شب دورهمی بودند، فقط سیاوش آمد. حتماً میزان دارایی و اعتبار، ملاک دعوت مهمانها بود.
حس بدی که از این مهمانی اجباری داشتم، بدتر شد.
ولی با دیدن دکتر اللهیار که وارد شد، احساس غربتزدهای را داشتم که یک همزبان دیده.
تا جایی که پاشنههای بلند و لعنتی اجازه میداد، سریع به طرفش رفتم.
– سلام، دکتر.
پیرمرد با دیدنم دستش را دراز کرد و به گرمی جوابم را داد.
– فقط بهخاطر تو اومدم.
لبخند زدم و با شوخی جواب دادم.
– برای همین مدام از ماهی دربارهٔ مهمانی میپرسیدید؟ بااینحال باور کنید که باور میکنم.
حتی زمانی که خندهاش بلند شد و در اتاق پیچید، زنگ صدایش گرم و بیمانند بود.
کنارش مرد جوانی ایستاده بود که ما را بههم معرفی کرد.
– آقای بهرام سماعی، از سهامداران بیمارستان هستند.
نگاهی سرسری به او انداختم، حدوداً سیوپنجساله بود. فقط چشمان باریک و صورت گرد و سفیدش در ذهنم ماند.
با آنها تا کنار ماهمنیر رفتم. مرد همراه دکتر بعد از سلام به ماهمنیر، از ما جدا شد و پیش جوانها رفت، اما من کنارشان ماندم.
اللهیار همان دقیقهٔ اول شروع به بررسی مهمانها کرد.
به زن جوان سفیدپوشی که کنار البرز و سیاوش ایستاده بود و لبخند ملیحی به لب داشت اشاره کرد و گفت:
– سفید، رنگ بکر بودن. آدما از تظاهر به چیزی که ندارن، لذت میبرن.
ماهی هشدار داد:
– دکتر؟!
دکتر، بیتوجه به اخطارش، چشمک بامزهای به هردوی ما زد و به ماهمنیر گفت:
– ما که میدونیم اوضاع از چه قراره. با دوستپسرش بههم زده، وگرنه میآوردش.
– کیس خوبی برای البرزه؛ یه زوج تجاری عالی میشن.
دکتر آهی کشید و با حسرت گفت:
– بذار زندگی کنه، برای ازدواجش چرتکه ننداز.
ماهی سکوت کرد. کم پیش میآمد در جوابش حرفی نزند.
دکتر با اندوهی که به روحیهٔ همیشهبذلهگویش نمیآمد گفت:
– بین دل و عقل، اگه دل رو انتخاب کنی، ممکنه عقل بعد راضی بشه، ولی اگه عقل رو انتخاب کنی، حال دلت همیشه خرابه.
دقایقی فقط به دختر خیره بود، بعد گفت:
– ولی باید قرمز میپوشید.
بعد به من اشاره کرد و گفت:
– اما، تو! لباست خیلی بهت میاد.
به لباسم نگاه کردم و گفتم:
– ممنونم.
سرش را جلو آورد و گفت:
– آقایی که با من اومد رو دیدی؟
آرام حرف میزد، سرم را نزدیک بردم.
– وضع مالیش خوبه.
با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد.
– انگار چشمش تو رو گرفته.
انگشتانم را جلوی دهانم گرفتم تا خندهام را مخفی کنم.
با شیطنت پچ زد.
– داره زیرچشمی نگاهت میکنه.
ماهی بُرنده گفت:
– بنگاه شادمانی راه انداختی؟
دکتر با شوخی گفت:
– حجیّه، دختر مال مردمه.
– براش زوده.
– باید دخترم بگه. اونم از بس خوشحاله، مشخصه تا حالا خواستگار نداشته.
جوری حرف میزدند که انگار مرد بیچاره با دستهگل و حلقه به آنجا آمده.
بهزحمت جلوی خودم را گرفتم تا خندهام رها نشود و توبیخ نشوم.
حرفش شبیه یک شوخی بود، آقایی که او میگفت حتی دقیقهای کنارمان نمانده بود.
دکتر نگاهش را به اطراف چرخاند و ناراضی گفت:
– یه نوشیدنی پیدا نیست، حداقل والسی، چیزی… مهمونیهات خیلی خشک و رسمیه.
ماهمنیر انگار از توضیح چیزی که واضح است، حوصلهاش سررفته باشد، گفت:
– حرمت شوهرم نمیذاره، حروم تو خونهش بیاد.
نیمنگاهی به دکتر انداخت و ادامه داد:
– خیلی پای رقص داری که ناراحتی؟
حتی تصور کردن دکتر با آن اندام لاغر که والس میرقصد برایم خندهدار بود.
باهم راحت و خودمانی بودند، با بودن کنارشان ترسم از مهمانی ریخت، حتی سرگرم شده بودم.
خانمی با لباس فرم خدمتکارها آمد و آرام خبر داد شام آماده است.
ماهمنیر بلند شد و گفت:
– ممنون میشم چند لحظه به حرفهای من گوش بدید.
همه نگاهشان بهسمت او برگشت.
کمی صبر کرد تا بقیه هم بیایند، وقتی همه دور او جمع شدند شروع به صحبت کرد.
البرز کنارش ایستاد. چشمهایش را برای اولین بار نگران میدیدم، انگار هرلحظه منتظر بود که مادربزرگش بلرزد و او بگیردش.
هرچقدر همه با احترام به زن کنارش نگاه میکردند، او چیزی ورای این استوار بودن را میدید.
– همه میدونید که من دیگه موقع بازنشستگیم شده.
لبخند کمرنگی روی لبانش نشاند.
– میخوام همینجا بهتون خبر بدم که تمام اختیاراتم از کارخونه رو به نوهم، البرز، منتقل میکنم. میخوام کمکش کنید، همونطور که سالها کنار من بودید.
البرز به اعتراض بازویش را گرفت و نامش را زمزمه کرد.
به البرز نگاه کرد و گفت:
– دیگه وقتش بود. میخوام استراحت کنم.
همهٔ مهمانها شروع به تبریک گفتن کردند.
بعد از تمام شدن تبریکات به اتاق غذاخوری رفتیم.
این چند روز از بس خانه شلوغ بود، ترجیح داده بودم در اتاقم پناه بگیرم. حالا نتیجهٔ رفت و آمد و سروصداها را میدیدم.
در سالن غذاخوری دو ردیف میز بزرگ گذاشته بودند، جایجای آن را گلدانهای بزرگ، با شاخهگلهای طبیعی.
عالیییی خیلی خوبه ممنون نویسنده جون همینجوری عالی ادامه بده😉💕💕
با سلام و آرزوی سلامتی
مثل همیشه از خواندن این رمان کلی لذت بردم.
ممنون از نویسنده و ادمین
بی صبرانه در انتظار پارت بعدی ام
عالیه ♥️♥️♥️
دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدی،چرا بیشتر ننوشتی،خسته نباشی پهلوون
آفرین کمه برات.دوست دارم که اینقدر با وقار وزیبا مینویسی همیشه سربلند باشی👌💖🌹
وااای توروخدا ماه منیر نمیرهههههه
عالیه نویسنده خیلی خوب مینویسی😉🌸
وای من عاشقه این نویسنده ام که انقدر قشنگ وبا مفهوم مینویسه خیلی خوبیییییییی لطفا پارت های بعدیت رو.هم به همین قشنگی بزار
پارت جدید کی میاد؟
😢😭😭😭😭
نویسنده جان من دق کردم پس کی قسمت بعدی رو میذاری،درضمن دستت مرسی