من سیندرلا نیستم پارت 3
بهمحض اینکه بوی دستشویی در بینیام پیچید، تهوعم بدتر شد. هرچه صبحانه خورده بودم را بالا آوردم. مارال بیچاره دستش را به پشتم میکشید و مدام میپرسید:
– چی خوردی؟ تو که حالت بده، چرا اومدی مدرسه؟
صدای بهتزدهاش که به گوشم رسید، بهطرفش برگشتم.
– آوا؟
– چی شده؟
– پریود شدی.
– چی شدم؟
– پشت مانتوت لکه شده.
با دست مانتو را جلو آوردم. با دیدن لکهی قرمز بزرگ، روی مانتو فرم طوسی، وحشتزده جیغ خفهای کشیدم که باعث خندهٔ مارال شد.
– چیه مگه؟ تا حالا پریود نشدی؟
– چی نشدم؟
– مامانت بهت نگفته؟ یه اتفاق طبیعیه.
و دوباره خندید.
دلدرد و معدهٔ جوشانم و سردی هوا باعث شده بود دندانهایم به هم بخورد؛ پاهایم مانند ژله میلرزید و بیحس بود. بیچاره مارال! حال و روزم را که دید خندهاش را خورد و زیر بغلم را گرفت و از دستشویی بیرون برد.
– جون نداریا؛ فقط قد داری. به مامانت بگو تقویتت کنه. مامانم هر ماه برام جیگر میگیره.
کنار آبخوری نگهم داشت، دست و صورتم را شستم.
– بیا بریم دفتر، با این حال خرابت بهتره بری خونه. هنوز خیلی مونده تا زنگ تفریح، کسی تو راهرو نیست که لباست رو ببینه.
در دفتر، معاون مدرسه درحالیکه مدام به این طرف و آن طرف میرفت، گفت:
– حبیبی، به خونتون زنگ زدم گفتن میان دنبالت.
من فقط کفشهای قهوهای، تمیز و واکس خوردهاش را که تندتند جابهجا میشدند، با نگاه دنبال میکردم و باخجالت به این فکر میکردم که به خانم چه توضیحی بدهم. کاش اجازه میداد خودم به خانه بروم. اگر از اینکه بهخاطر من مجبور شده تا مدرسه بیاید عصبانی میشد، چه؟
– شما برو کیف و لوازمش رو بیار.
وقتی مارال با کولهام برگشت، کسی به در چند ضربه زد. سرم را بلند کردم و شوک اصلی آن وقت بود که به من برخورد کرد.
مهراد در چارچوب در ایستاده بود. درد در تمام شکم و پاهایم پیچید، ولی از خجالت بود که اشکهایم سرازیر شد.
سریع اشکم را پاک کرده و سلام کردم. مارال کنارم با دهانی باز به مهراد خیره بود. صدای هشدار دهندهٔ خانم آمد:
– میرزایی؟
مارال فوراً خودش را جمع و جور کرد.
– بله؟
– میتونی بری سر کلاس.
– چشم، خانم. آوا، کاری با من نداری؟
و زیر گوشم پچ زد:
– نگفته بودی داداش به این خفنی داری.
منتظر جواب من نشد و درحالیکه آخرین نگاه را به مهراد که مشغول صحبت با مدیر بود، میانداخت از آنجا بیرون رفت.
– پس برادرش هستید؟
– بله. میتونم ببرمش؟
– از اول سال اولیاتون به مدرسه سر نزدن. به پدر یا مادر بگید که با مدرسه در تماس باشند، هرچند خواهرتون جزو دانشآموزان خوب و مؤدب ما هستند اما همکاری اولیا به پیشرفت دانشآموز کمک میکنه.
– چشم، حتماً. ببخشید خواهرم حالش خوب نیست، میتونم ببرمش؟
بهطرفم آمد و کولهام را از دستم گرفت.
– میتونید برید. اما پیغام من رو به پدر برسونید.
– چشم، با اجازهتون مرخص میشیم. خداحافظ.
من هم خداحافظی کردم، و پشت سرش از دفتر بیرون رفتم. سعی میکردم از او عقبتر راه بروم. هنوز یک کلمه حرف نزده بودیم؛ حس بدی داشتم؛ مزاحمش شده بودم؟
به ماشین مهراد که یک رانای سفید بود، رسیدیم؛ هدیهٔ قبولی دانشگاهش بود. پدرش وقتی او در کنکور رتبهٔ دورقمی آورد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.
بعد از اینکه پسرش توانسته بود در پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرش بگیرد، ماشین را بهعنوان جایزه برایش خریده بود.
در شاگرد را برایم باز کرد و خودش هم پشت فرمان نشست. وقتی دید سوار نمیشوم، نگاهم کرد. واقعاً نتوانستم به بازیام ادامه دهم و شروع به گریه کردم. مهراد از عکسالعملم ترسید و پیاده شد و روبهروی من ایستاد. با دستهایم صورتم را پوشانده بودم و میگریستم.
– چی شده؟ مریض شدن که گریه نداره.
لابهلای گریههایم گفتم:
– ببخشید… معذرت میخوام.
– چرا آخه، دختر خوب؟
– نمیتونم بشینم توی ماشینت، ماشینت کثیف میشه.
با بهت نگاهم کرد.
– چرا؟
از ترس اینکه فکر نامربوطتری از وضعیت افتضاح من کند، گفتم… اصلاً چه باید میگفتم؟ خدایا!
مقنعهام را پایینتر کشیدم و قرمزشدن صورتم و آتش گرفتنش را حس کردم. با لکنت گفتم:
– با… باید برم… داروخونه. لوازم… ب… بهداشتی… بخرم.
چند لحظه اتفاقی نیفتاد؛ نه حرفی زد و نه حرکتی کرد. از من حالش بههم خورده بود؟ چندش بودم؟ دوباره گریه را از سر گرفتم. صدای کلافهاش را شنیدم.
– اونوقت واسه همین مثل آلبالو قرمز شدی؟ این یه اتفاق طبیعیه. حالا غافلگیرت کرده؛ میتونست برای خواهر خودم هم پیش بیاد. گریه نداره که، آوا خانم.
سرم را بلند کردم. لحظهای در آن چشمهای قهوهای با مژههای پُر و برگشتهی روشن که در آفتاب ملایم و بیجان زمستانی میدرخشید، بارقهای از دلسوزی و ترحم را دیدم؛ نگاهش مثل همیشه بیتفاوت و غریبه نبود. سوئیشرت مشکیاش را درآورد و روی صندلی پهن کرد.
_ بیا بشین تو ماشین، هوا سرده.
با اشاره به لباسش گفتم:
– حیفه.
خواستم ادامه بدهم “گران است، سوغات خانم از ترکیه است.”
اما واقعاً از خجالت نمیتوانستم توضیح بدهم و بشکافم که چرا حیف میشود.
– مسئلهای نیست. سوئیشرت برام تنگ بود. امروز چون عجله داشتم؛ مامان داد، منم پوشیدم.
خودش ماشین را دور زد و سوار شد. ژاکت کهنهٔ قهوهای را پوشیده بودم که برای مهشید تکراری شده و به من داده بود. ژاکت را درآوروم و بهجای سوئیشرت او روی صندلی پهن کردم. بعد از سوار شدن، وقتی در ماشین را بستم؛ تازه سرمایی که در عمق جانم نفوذ کرده بود را حس کردم.
داخل ماشین، مخلوطی از هوای گرم و بوی ادکلن مردانه پیچیده بود که باعث آرامشم میشد.
با اشاره به سوئیشرت گفت:
– حداقل بپوشش، داری میلرزی.
چارهای نبود، پوشیدمش.
نور آفتاب زمستانی از شیشه به صورتم و چشمانم میتابید. دست در کیفم کردم و کلاهم را که تقریباً نوعی لوازم یدکی برایم محسوب میشد را بیرون آوردم و سرم گذاشتم.
– صبح کرم پوستت رو نزدی؟
– همیشه موقع بیرون اومدن باید بزنم، ولی بازم از آفتاب میترسم. بعضی وقتا که تو مدرسه مجبور میشم توی آفتاب بمونم؛ قرمز میشه و میخاره. همیشه میترسم صورتم مثل بچگیم بشه و بچهها ازم فراری بشن.
– بچه که بودی، بیماریت رو نمیشناختی، اما الان تحت کنترله؛ ناسلامتی یه دکتر توی خونه داری.
با لبخند گفتم:
– که قراره دوتا بشه.
خندهاش گرفت. به طرفم برگشت، لبهٔ کلاهم را پایین کشید.
– ای…
من هم خندیدم و کلاهم را مرتب کردم.
– دوستات چیزی راجعبه حساسیتت نمیدونن؟
– فقط مارال.
– مارال همونیه که باهات بود؟
– آره، دوستمه.
– میرفت بیرون چی دم گوشت پچپچ کرد؟
پس در دفتر مدرسه، حواسش به ما هم بود. گفتم:
– هیچی. برگشت بهم گفت چه داداش خفنی داری.
خندیدم.
– ناظم هم فکر کرد داداشتم. کسی توی مدرسه راجعبه خانوادهت نمیدونه؟ لحظهای ساکت شدم. نه! به کسی چیزی نگفته بودم، نمیخواستم امتیاز عادی بودن را از دست بدهم؛ تنها مدرسه را برای نفس کشیدن و معمولی بودن داشتم، از دست نمیدادمش. گفتم:
– روز اولی که آقای دکتر اسمم رو توی مدرسه نوشت به مدیر از شرایطم گفت و مدارک سرپرستیم رو نشونش داد. قرار شد بین خودشون بمونه، حتی خانم ناظم چیزی در مورد من نمیدونه.
وقتی کنار اولین داروخانه ایستاد، میخواستم از خجالت در زمین فرو بروم. واقعاً از منِ گوشهگیر و خجالتی، که شاید گاهی در روز کمتر از ده کلمه، آن هم بهزور، در خانه مخاطب قرار میگرفتم؛ این حجم از شکافته شدن مسائل خصوصی در مقابل کسی که همیشه فاصلهام را با او حفظ کرده بودم، وحشتناک بود.
وقتی سوار ماشین شد، نایلون خریدش را که روی آن طرح تبلیغی کرم دور چشم بود، روی پایم گذاشت و گفت:
– به محض اینکه رسیدیم دوتا مفنامیک اسید رو با هم بخور، بعد هر هشت ساعت یه دونه. مسئول داروخانه ژلوفن داد، ولی تو فقط اگه مجبور شدی یه دونه بخور.
نمیخواستم بدانم از کجا اینقدر در مورد عادت ماهیانهٔ خانمها اطلاعات داشت، اصلاً دلم نمیخواست.
شاید به خاطر رشتهی تحصیلیاش بود؛ شاید برای همان کسی یاد گرفته بود که گهگاه صدای پچپچ مکالمهٔ تلفنیاش را میشنیدم که از حیاط تا روی بام میآمد.
– آوا؟
از فکر هایم بیرون آمدم.
– بله؟
– خوبی؟ نمیخوای دکتر بریم؟
کمی آرام تر شده بودم.
– خوبم، ممنون.
– میخوای وقتی رسیدیم به مامان بگم یهکم راهنماییت کنه؟ رنگت پریده.
تندتند و با لکنت گفتم:
– نه! نه! تو… رو خدا.
– باشه، نترس بابا.
– معلم بهداشت پارسال تو کلاس برامون توضیح داده.
کلاهم را پایینتر کشیدم، تا صورت خجالتزدهام را که حتماً رنگ آلبالوهایی که مهراد میگفت شده بود را نبیند.
حرکت آرام ماشین، گرمای مطبوع و بوی خوب ادکلن مردانه پخش شده در آن باعث شده بود، رخوت وجودم را بگیرد.
سرم را به شیشه تکیه دادم و به جریان زندگی که در پشت شیشهٔ ماشین از برابرمان میگذشت نگاه میکردم.
سکوت که کمی طولانی شد، پرسید:
– پس درسهات خوبه. رشتهت چیه؟
– انسانی.
– چرا انسانی؟
– بچهها گفتن که اگه انسانی برم، میتونم برای کنکور خودم درس بخونم. توی رشتهام کلاس کنکور، زیاد مهم نیست.
با صدای آرام و با محبتی گفت:
– تو میتونی، تو دختر مقاومی هستی.
نمیدانم با کدام «آوا»ی پنهان در وجودم شروع به حرف زدن کردم؛ به احتمال زیاد بههم ریختن هورمونهایم باعث این بههمریختگی احساس، و بروز ملایم تنهاییِ همیشه پنهان درونم شده بود.
زمزمه کردم:
– بعضی وقتها خسته میشم از این همه تکرار و درجا زدن. اول فکر میکردم؛ پسانداز میکنم و برمیگردم خونه، ولی الان بعد از این سه سال میدونم که پشت سرم کسی منتظرم نیست. از این بیهدفی و بلاتکلیفی خسته شدم.
احساس قلبیام را گفته بودم. فکر میکردم مثل یک برکهٔ ساکن شدهام که همهٔ رودها از کنارم عبور میکنند و من فقط پُر از حسرتم.
در سکوت به حرفهایم گوش میکرد. گفت:
_ تلاش هم کردی که بالا بری؟
با صدای بلندتری که حتی خودم از حجم عصبانیت آن، جا خوردم، گفتم:
_ چطور؟ با چی؟
دادم را زده بودم و پس نمیتوانستم بگیرمش.
لحظهای فقط رانندگی میکرد، بعد گفت:
– ببین چی توی وجودت هست که بقیه ندارن، بعد پرورشش بده.
به طرفم برگشت و لبخند زد، از آن لبخندهایی که مال خودش بود؛ آنقدر کمیاب بودند که باعث میشد خیره به آن لبهای درشت و مردانه، با آن سایهٔ تهریش کمرنگی که بالای آن سایه انداخته بود شوم. اینکه لبهای یک پسر آنقدر زیبا بود؛ ظلم به تمام دخترهای دنیا محسوب میشد.
یک توسری به دخترک خیره و چشمچران درونم زدم. اصلاً همهاش تقصیر مارال و بقیهٔ دخترها بود، با آن جلسههای پسرشناسی، وگرنه من را چه به این تجزیه و تحلیلها.
سرم را پایین انداختم و دعا کردم دوباره مثل آفتابپرست، رنگی نشده باشم.
– تا حالا برگشتی ببینی چه استعدادی داری؟
خدا را شکر کردم که دوباره به بحث خودمان برگشته بودیم.
– من فرقی با بقیه ندارم، چیزی…
– حتماً که نباید یه استعداد عجیب و خاص داشته باشی. هر کاری رو داری یاد میگیری بیعیب و نقص یاد بگیر. اونقدر دقیق و خوب یاد بگیر که توش بهترین بشی، بعد یه جا میبینی تو رو بالا میکشه و خاص میکنه.
از اینکه کسی مرا دیده بود و بدون طعنه و کنایه، به نظرهایی که روی استیصال و تنهایی گفته بودم گوش داده بود، حس خوبی داشتم؛ احساس اهمیت و شخصیت داشتن. قلبم گرمای محبت را مانند گلدان خشک که تابستانی بیآب را میگذراند، جذب میکرد. فراتر از جنسیت و موقعیت به عنوان یک انسان با من حرف زده بود.
– تو قویترین دختری هستی که دیدم، فقط اعتمادبهنفس نداری. تو پشتکار داری؛ ارادهٔ محکمی داری؛ میتونی توی هر کاری بهترین باشی.
دیگر به خانه رسیده بودیم. وقتی پیاده شدم، گفت:
–سوئیشرت رو بردار برای خودت. کاملاً اندازهته. درضمن بهت میاد.
– اما خانم ناراحت میشن.
– من به مامان میگم.
داخل حیاط که شدیم، گفتم:
– من از پلهٔ اضطراری میرم بالا.
– اون که چند جاش شکسته.
– قبلاً هم رفتم.
– باشه. به مامان میگم که حالت خوب نیست.
بیاراده دوباره مقنعهام را پایینتر کشیدم.
– ممنون. یه روزی، یه جایی، محبتتون رو جبران میکنم.
خندید و گفت:
– حتماً، منتظرم.
باورش نشده بود؟
بزرگترین ظلمی که میشد در حق من انجام داد؛ محبت بود.
مرا بدهکار مهربانیاش کرده بود؛ روزی بدهیام را به او پس میدادم…
به داخل خانه که رفت، از پلهها بالا رفتم. ظاهرم را سر و سامان دادم و بخاری اتاقم را روشن کردم.
بعد از اینکه لباس گرم برداشتم، به پایین رفتم. حمام و دستشویی در انتهای راهرویی که به اتاق خوابها متصل بود، قرار داشت.
بعد از حمام کردن، لباس فرم مدرسهام را با دست شستم و در نایلونی گذاشتم، تا به اتاقم ببرم.
راهپلهٔ پشت بام کنارم بود که با شنیدن صدای خانم، بهطرف او برگشتم. ابتدای راهرو ایستاده بود؛ با دست اشاره کرد که جلو نروم.
– چرا دکتر نرفتی؟ ممکنه دلپیچهت ویروسی باشه.
– حالم بهتر شده بود.
– برو بالا، من غذات رو میدم مهرزاد برات بیاره.
– ممنون، خانم.
بهسرعت برگشتم، لباسهایم را برداشتم و به پناهگاهم رفتم. اتاق گرم شده بود، پتو را برداشتم و کنار بخاری دراز کشیدم. گرسنهام بود، اما تحت تاثیر قرصها و خستگی، گرما کمکم در جانم نشست و به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود. ظرف غذایی که کنارم بود، نشان میداد که حتی متوجه آمدن مهرزاد هم نشدهام.
یک هفته بعد بود، زنگ آخر مدرسه، مارال پیشنهاد داد به جای سوار شدن به اتوبوس، با او پیاده قدم بزنم. زمستان بود و خبری از خورشید در آسمان نبود. نرمنرمک و قدمزنان چند خیابان را رد کردیم، با او خوشحال بودم، میخندیدم. بیشتر شنونده بودم و انگار مارال از این اخلاقم راضی بود. چند بار از من دربارهٔ مهراد پرسیده بود که با گفتن اینکه او دوست دختر دارد، حرف را عوض کرده بودم.
– دستت طلا منو رسوندی.
– رسیدیم؟
– آره، خونهمون اونجاست، اون در طوسیه. میخوای بیای یه آب بخوری؟
– آره، تشنمه.
تشنهام نبود، کنجکاو بودم خانهای بهجز خانهٔ دکتر را ببینم.
مارال در را باز کرد و داد زد.
– آهای اهل خونه، چشم چراغ منزل اومد.
خندهام گرفت.
– آهای مامان، کجایی؟
– چه خبره، مارال؟ به خدا جلوی در و همسایه…
بعد زنی که داشت غر میزد، سرش را از پنجرهای که مشخص بود پنجرهٔ آشپزخانه است، بیرون آورد. از شباهتش به مارال کاملاً مشخص بود که مادرش است.
همان پوست سبزه، چشم و ابروی خاتونی؛ البته ابروهای مادرش خیلی نازکتر از مارال بود. سلام کردم.
مادرش با دیدن من حرفش را قطع و باخوشرویی با من احوالپرسی کرد، اما در ادامهٔ غرولندش، به مارال چشمغره رفت.
– مامان، یه آب برامون بیار.
وقتی مادرش رفت، تازه متوجه زیبایی حیاطشان شدم. دورتادور پر از گلدانهای شمعدانی بود که همهشان پر از گلهای رنگارنگ بودند. با شیفتگی به طرفشان رفتم. وقتی مادر مارال با لیوانی آب برگشت و من در حال تماشای گلهایش دید، با افتخار شروع به تعریف از گلهایش کرد. عاشقشان شده بودم. آن روز پشتبام خالیام اولین مهمان شمعدانی را پیدا کرد؛ مادر مارال از هر کدام از گلها یک شاخه شمعدانی قلمه زد و به من داد. آنها را به خانه برده و در لیوان آب گذاشتم. فردای آن روز سر راه، از جایی که مادر مارال آدرس داد بود، گلدان و خاک خریدم. تمام پسانداز اندکم پرید. بماند که با چه زحمتی آن خاکها را بالای بام بردم.
شانس آورده بودم، فردای روزی که مهراد مرا به خانه رساند، چند کارگر به خانه آمده و پلههای اضطراری را تعمیر کرده بودند؛ وگرنه بالا بردن آن همه خاک غیرممکن بود.
آن سال عید خانم و مهشید به همراه همسر و دختران آقای حکیمی به کیش رفتند. همکار دکتر در درمانگاه، دکتر ناصر حکیمی.
این اولین برخورد نزدیک دو خانواده بود، شاید آن روز و هرگز، فکرش را نمیکردم که حکیمی بعدها نقش مهمی در زندگی من پیدا کند…
فروردین گذشت، اردیبهشت رفت، خرداد هم با امتحاناتش گذشت. هفته، ماه، سال همه یکسان بودند؛ لبریز از تکرار میگذشتند.
تمام سرگرمی و دلخوشیام گلدانهایم بودند و کاکتوسم، و حضور گاه و بیگاه و شلوغ مهرزاد در سکوت پناهگاهم.
شهریور هفده سالگیام هم بدون شمع و کیک بود.
پاییز هم آمد، دریغ از قطرهای باران. دلم حسرت باران داشت.
تا اینکه یک شب دکتر خبر مسافرتی را به ما داد؛ سفر به شمال، به رامسر. حال خودم را نفهمیدم. این همه شهر زیبا دور از گیلان بود، اصلاً میرفتند «متل قو». چقدر هم که دوستهای مهشید در دورهمیهایشان از زیباییهای آنجا خاطره داشتند. از بوی خوش بهارنارنج و ماشینهای آنچنانی و پسران خوشتیپ و پولدار که برای مسافرت به آنجا میرفتند.
گیلان چه زیبایی میتوانست داشته باشد؟ مزارع برنج و جنگلهای آنجا که دیدن نداشت و یا گندمزار و کوههای بلند دیلمان. همانجا که گوسفندان از صبح برای چرا میرفتند و روی کوه مانند دانههای رنگی به اینسو و آنسو میچرخیدند. همانجا که صبحهای زود مادری بچههایش را که در خواب بودند، میبوسید و به زمین کشاورزی میرفت؛ برای کاشتن گندم، چیدن لوبیا. مادری که دستهایش بوی نان و تنور میداد و چشمهایش را آنگاه که از کنار جاده میگذشت، نمیتوانست از انتهای راه بردارد، همان چشمهای منتظرش را. مادری که آغوشش، آرزوی من بود.
حال عجیبی داشتم. میدانستم که به زادگاهم نخواهیم رفت. میدانستم حتی از نزدیکی آنجا هم عبور نخواهیم کرد، اما همینقدر نزدیکی هم میتوانست بغضی شود و گلویم را بفشارد و خفهام کند. باید راهی پیدا میکردم که نروم، اصلا مگر ما درس و مدرسه نداشتیم؟ فقط ۲ روز وسط هفته تعطیل شده بود، با تعطیلی آخر هفته، باید دو روز هم مرخصی میگرفتیم تا پنج شش روزه برگردیم.
نارضایتیام فایدهای نداشت، من تصمیم گیرنده نبودم. همان بار اول که بهانهٔ مدرسه را آوردم، خانم کامل و واضح گفت که در مسافرت به من احتیاج دارند. راستی همانقدر به من احتیاج داشتند که به دمپایی لاانگشتیها و کلاه آفتابگیرهایشان؟
همانقدر ضروری و همانقدر بیاهمیت؟
خیلی قشنگه
عاشقش شدممم
دستت طلا ادمین
وایییی مرسی نویسنده عزیز دست طلا الهی که هرچی دوست داری بهت بده تو داری قصه خواهر منو تعریفلاکس میکنی انگار ولی مامان و دادشان با آبجیم خیلی خوبن
عالی