من سیندرلا نیستم پارت 32
دست خودم نبود، وقتی به خودم آمدم، بیاراده سراغ وسیلههایم رفته بودم تا لباس جمع کنم.
بعد که لباسهای گرم را روی هم چیدم، فهمیدم چمدان برای بردن به روستا اصلاً مناسب نیست. آن را کنار گذاشتم باید ساک میخریدم.
وسط لباسها نشستم و به دانشگاه فکر کردم.
اصلاً نمیدانستم باید چکار کنم، اما مطمئن بودم اول باید کارهای ثبتنام را انجام دهم، چون مشخص نبود که رفت و برگشتم چند روز طول میکشد.
نمیخواستم مزاحم همایون شوم، ولی برای سامان دادن به کارهایم به کمکش احتیاج داشتم.
دور خودم میچرخیدم، سردرگم و هیجانزده. جای مادرم خالی که بگوید مانند مرغ گیج شدهام.
تازه شاممان را خورده بودیم که همایون و البرز به خانه آمدند.
بهحدی آشفته و ناراحت بودند که جرئت نکردم جلو بروم.
نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود، ولی همه به اتاق نشیمن رفتند و در را بستند. صدای عصبانی البرز میآمد و ماهمنیر، که سعی در آرام کردنش داشت.
هرچه بود، به کارخانه ربط داشت.
به اتاقم برگشتم باید حرف زدن با همایون را برای فردا میگذاشتم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم.
بهمحض باز کردن در اتاقم، بستهای را کنار دیوار دیدم که نور ملایم طلوع رویش تابیده بود.
بازهم آشنای غریبهای پشت در اتاق هدیه گذاشته بود.
با آن حال دیشبش…
حتماً باید خیلی مهم باشد که یادش مانده بود.
بسته را برداشتم و به داخل بردم.
یک ساک خرید کاغذی…
حدس زدن هدیههای او همیشه بیفایده بود، اما شادی دیدنشان، هرگز کم نمیشد. وقتی بازش کردم، با دیدن شش جفت دستکش باغبانی، دهانم از تعجب باز ماند.
بعد خندهام گرفت؛ بیشتر شبیه یک شوخی مهربانانه بود.
گونههایم از یادآوری صبح دیروز، با شرم رنگ گرفت.
از ته دل آرزو میکردم که غافلگیر کردنم در باغچه را زود فراموش کند، اما او در عوض برایم این دستکشها را خریده بود.
حتی تصور او در مغازهٔ ابزار باغبانی میتوانست لبهایم را خنده بنشاند و شرمندهام کند.
دستکشها را جلویم گذاشتم؛ شش جفت بودند، نصفشان آبی، نصف سبز.
لبخند از قلبم بالا میآمد و روی چشمها و لبانم مینشست.
دستم را روی دستکشها کشیدم. اما نگاهم به دستهایم افتاد…
زمخت و پینهبسته بودند، بعضی از قسمتها هم زخمی.
خوشحالی اولیه رفت.
انگشتانم را لمس کردم و از زبری آنها خجالت کشیدم. حتماً دستهایم خیلی زشت شده بودند که برایم دستکش خریده.
دستم را زیر بغل پنهان کردم.
چرا من مثل بقیهٔ دخترها نبودم که مانیکور ناخنهایشان همیشه در اولویت بود.
سعی کردم به زنانی که برای مردها جذابند فکر کنم.
ذهنم مانند تمام این مواقع بهطرف مهشید کشیده میشد. کسی که همیشه در کنارم بود تا یادم بیاید چقدر فاقد زنانگی و ظرافتم.
از بچگی، خودم را حتی در حد حسادت به او هم نمیدیدم، فقط غبطه میخوردم.
به آنهایی که به جشن آمده بودند هم فکر کردم، بهخصوص آن دختر خوشپوش.
خدا را شکر کردم که بهزودی از همهٔ اینها جدا میشوم و به اصل خودم برمیگردم.
یک سوئیت کوچک، در یک محلهٔ معمولی، خانهای برای خودم. اصلاً میتوانستم مادرم را هم به خانهام دعوت کنم.
جرئتی برای خیالبافی در من متولد شده بود، که در کنارش رویاهای زیبا را رج بزنم.
پایین، همایون و ماهی در سالن غذاخوری بودند، اما عملاً غذایی خورده نمیشد.
ماهمنیر آراستگی همیشگی را نداشت، هنوز همان لباسهای دیروز را به تن داشت که از او بعید بود. در جواب سلامم سری تکان داد و رو به همایون گفت:
– ناسلامتی وکیل کارخونهس، باید بره دنبالشون. باید یه راهی باشه.
– امروز میرن شکایت کنن. خیالتون راحت باشه.
ماهمنیر از جایش بلند شد.
– باید خودم برم.
– نمیشه. باید صبر کنید.
دستهای ماهمنیر روی منبتکاریهای صندلی گره خورد.
همایون جدی گفت:
– اجازه بدید خودش حلش کنه.
ماهمنیر سری تکان داد و بعد بدون هیچ حرفی بیرون رفت.
شاید چیزی بود که نخواهند بدانم، اما پرسیدم:
– چیزی شده؟
همایون هم خسته بود.
– بگم متوجه نمیشی.
نمیدانم در صورتم چه دید که توضیح داد.
– یه سفارش درشت دادن به کارخونه، حالا که باید تحویل بدن، شرکته اعلام ورشکستگی کرده. کسی نیست یقهش رو بگیرن.
بهنظرم مشکل بزرگی نیامد.
– به یه جای دیگه بفروشن.
– تو این بازارخرابی؟ فرشها رو دستشون مونده. کارخونه پول برای خرید مواد اولیه نداره، حقوق کارگرها هم هست، این مدت سهشیفته کار کردن.
از ناراحتی زبانم بند آمد. زمزمه کردم.
– بیچاره البرز.
همایون پیشانیاش را با انگشت فشرد و گفت:
– اوضاع افتضاح شده.
– برو پیشش. شاید بتونی کمک کنی.
– من که از این دنگوفنگا سردرنمیارم.
من هم سردرنمیآوردم. اما ناراحتی و تنهایی البرز را درک میکردم.
– برو پیشش. حداقل بدونه پشتشی.
ثانیهای خیرهام ماند، حواسش پرت بود.
بعد از جایش بلند شد.
– برم فروشگاه، شاید کارم داشت.
وقتی رفت، من هم لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. مدارکم را از مدرسه گرفتم و برای ثبتنام به دانشگاه رفتم.
دم در دانشگاه شهید بهشتی ایستادم.
رفتوآمد بقیه را نگاه کردم. چه کسی با دیدن ظاهر شیک و گرانقیمتم باورش میشد من برای رسیدن به این نقطه جان کندهام؟
کار کردهام، با دستهای کوچکم ظرف شستهام. ریختوپاش بقیه را جارو کردهام و کنارش تن خستهام را وادار کردهام درس بخواند.
اگر قرار بود کسی مستحق این پاداش باشد، من بودم.
پوشهٔ مدارکم را در آغوش گرفتم و وارد شدم، با قدمهایی محکم و با اعتمادبهنفس.
بیشتر دانشجوها با خانوادههایشان بودند. آن لحظه چیزی نمیتوانست شادیام را خراب کند، من هم بالاخره خانوادهام را پیدا میکردم.
وقتی کارهای ثبتنام تمام شد، ظهر شده بود.
به خانه که برگشتم، همایون هنوز نیامده بود. شب هم دیروقت برگشت. آنقدر دیر که من صدای وارد شدن ماشینش را نیمههای شب از اتاقم شنیدم.
فردای آن روز هم بیرون رفتم، اینبار برای خریدن کادو.
عکس جدیدی از مادر و خواهرهایم نداشتم. نمیدانستم چه سایزی باید لباس بخرم. دخترها الان چندساله بودند؟ چه سلیقهای داشتند؟
صفحهٔ اینستای گلبهار هم قفل بود. به خودم دلداری میدادم که بهزودی خودشان را میبینم.
بیطاقت شده بودم، بعد از اینهمه سال دوری، حالا حتی ثانیه شکنجهام میکرد.
خریدهایم که تمام شد، غروب بود. در تاکسی وقتی بهسمت ترمینال میرفتم، به مهرزاد زنگ زدم. از بس با خوشحالی در گوشش جیغ زده و موضوع را گفته بودم فقط گفته بود: «کر شدم» و خندیده بود. اول سوغاتیاش را از من میخواست و آخرش هم خسارت پردهٔ گوش پارهشدهاش…
– مواظب خودت هستی؟
– خیالت راحت.
– آوا…؟
کمی مکث کرد و پرسید:
– برمیگردی؟
با صدایی که از خوشحالی میگرفت گفتم:
– آره، بابا. دانشگاه دارما، ناسلامتی.
– واس ما که برنمیگردی، ولی برگرد… جهندم و ضرر…
خندیدم.
بعد کمی سفارشات ریز و درشت کرد و در آخر خداحافظی.
بلیط…
باید بلیط میخریدم. چه کسی باور میکرد، برای من، شادترین و شاعرانهترین چیز در دنیا، یک تکهکاغذ باشد که رویش نوشته:
«ایرانپیما، ساعت حرکت نه صبح، مقصد لاهیجان.
حتماً نیمساعت قبل از حرکت در ترمینال باشید.»
اگر به من بود تا صبح همان حوالی پرسه میزدم.
به خانه که رسیدم هوا تاریک شده بود.
داخل حیاط، ماشین البرز پارک بود.
کمی که جلوتر رفتم، سر راهم صدایی از آلاچیق آمد.
در نور کم چراغ حیاط میتوانستم هیکل مردانهاش را ببینم که به صندلی تکیه داده و پاهایش را روی میز گذاشته. آلاچیق از پشت تنهٔ درختان پیدا بود. خواستم بیتفاوت رد شوم، اما…
– آوا…
صدایش مانند زمزمهای گرم به سمتم وزید.
دستهایم پر از بستههای خرید بود. آنها را کنار گذاشتم و بیاراده بهسمت صدا رفتم.
سرش را به صندلی تکیه داده بود، ولی وزن نگاهش از لای پلکهای نیمهبسته روی تنم سنگینی میکرد.
جواب سلامم را با کلامی آرام و زیر لب داد.
هیچ چراغی روشن نبود، فقط سایههایی ساختهٔ نوری بیرون از اتاقک شیشهای…
کراوات افتاده بر کنارهٔ میز، دو دکمهٔ باز بالای پیراهن مردانه، پاهای بلند و عضلانیاش که روی میز برهم گذاشته بود؛ فقط ظاهر مردی خسته را نشان میدادند، نمیتوانستم چیزی از درونش را ببینم، هیچ…
برای من که در جهان پیچیدهٔ او تازهواردی بیش نبودم، ناخوانا بود؛ مانند خطوط میخی بر دیوارههای تختجمشید…
– بشین.
روی لبهٔ صندلی فرفوژه نشستم. پاهایم از خستگی ذقذق میکرد، اما زیر نگاه کاوشگر و سردش، ناآرام و سردرگم بودم.
دقایقی معذب منتظر شدم تا دلیلی که برایش صدایم کرده بود را بگوید، اما فقط نگاه بود.
باید حرفی میزدم، وگرنه سنگینی این سکوت از پا درم میآورد.
– بابت دستکشها ممنونم.
جوابم را نداد، پرسید:
– کجا رفته بودی؟
– خرید.
– دیروقته.
در همین یک کلمه، هشدار و دلسوزیاش را پیچید و تحویلم داد.
– اصلاً نفهمیدم کی غروب شد.
شادیام با دیدن او رنگ عذابوجدان گرفت. چطور در اوج خوشحالی و شادی اطرافیانم را فراموش کرده بودم.
کمی دلدل کردم و پرسیدم:
– کمکی از من برمیاد؟
البته که برنمیآمد. اما نمیتوانستم با جملهٔ دیگری برایش بگویم که دوست ندارم تنهایشان بگذارم.
– همایون خونه پیدا کرد؟
حواسش به آیندهام بود یا میخواست بروم؟
– داره میگرده.
نفسش را بلند وصدادار بیرون داد.
– مادربزرگم بهت عادت کرده.
– ایشون خیلی مهربونن.
گوشهٔ لبش به بالا قوس برداشت.
– همه خوبن؟ آره.
از شوخی اندک میان صدایش جرئت پیدا کردم و گفتم:
– مگر اینکه خلافش ثابت بشه.
لبخندی که روی لبانش نشست، مرا هم به لبخند واداشت.
تکیهاش را از صندلی گرفت و دست از خیرگی برداشت. باید اعتراف میکردم نگاهش آزاردهنده نبود، حس بدی نمیداد.
ولی این فضای نیمهتاریک، این سکوتی که صدایش میآمد…
کاش اجازه میداد بروم.
تقتق زدن انگشتانش روی میز در اتاقک پیچید.
بجز نیمی از من که میخواست فرار کند، نیمی میخواست کاری کنم؛ برای مردی که ناجیام شده بود.
– کاش میشد کمکتون…
صدای گوشیاش حرفم را قطع کرد.
با نگاه به صفحهاش از جا بلند شد.
صدای لهجهدار آشنایی سلام کرد.
– سلام، آلبوس. چطوری؟
البرز به آلمانی جواب داد. نمیخواست من متوجه حرفهایش شوم؟
همان دختری بود که در اتریش به خانهاش آمد؟
البرز داشت از او سؤال میپرسید، چون با دقت به حرفهایی که او میزد گوش میداد. از صورتش مشخص بود که خبرهای خوبی نگرفته.
بلند شدم و آرام از کنارش گذشتم.
دیر کرده بودم. در عمارت، شام بهمحض تاریکی سرو میشد.
در آشپزخانه بودم که البرز به اتاق ماهی رفت. در بسته نبود، اما میدانستم خلوت دونفرهشان را نباید بههم بزنم.
با ذوق به اتاقم رفتم و برای دهمین بار ساک و وسیلههایم را مرتب کردم.
تکتک سوغاتیها را بیرون آوردم، تا زدم و دوباره سرجایش گذاشتم.
از خوشحالی خوابم نمیبرد. خیال بافتم و جستهگریخته، در فاصلهٔ دو رویا چرت زدم.
آفتابنزده، بیدار شدم و به باغچهام رفتم.
صدای «سلام» همایون میان صدای آب به گوشم رسید.
– سلام. صبح بهخیر.
باغچه سیراب بود. بهسمت شیر آب را رفتم و آن را بستم. پرسیدم:
– ماهی بهت گفت؟
لباس طوسی ورزشی پوشیده بود و درجا میدوید.
نگرانی به صورتش خط انداخت.
– رفتن پیش مادرت رو؟
پس میدانست. نفسم از آسودگی رها شد.
– این چند روز رو خونه نبودید.
با دلخوری به من چشمغره رفت. حق داشت، باید به او میگفتم.
چند مشت تمرینی به فضای خالی روبهرویش پرتاب کرد و گفت:
– میرسونمت.
خواستم اعتراض کنم.
همانطور که برمیگشت و بهسمت خانه میرفت، ادامه داد:
– برو لباس بپوش. منم آماده میشم.
بلند گفتم:
– مزاحمتون نمیشم.
تعارف میکردم. آمدنش، وسط اینهمه دلشوره و ترس و شوقی که به من زنجیر شده و هرکدام به سویی میکشیدند غنیمت بود.
با ماهی خداحافظی کردم؛ گرفته و ساکت بود. حتماً اتفاقات کارخانه، از چیزی که فکر میکردم، جدیتر شده بودند.
به حکیمه آخرین سفارشات را برای گلها و باغچهام تکرار کردم.
درحالیکه اشکش را با گوشهٔ روسری میگرفت، زیر لب برایم دعا میکرد.
– خیر پیش، مادر. انشاءالله همهٔ چشمانتظارا گمشدهشون رو پیدا کنن.
بیاراده در آغوش گرفتمش و بغضم را پس راندم.
– برام دعا کن، حکیمهجون.
– هر روز، سر نماز یادت میارم. برو، مادر! اتوبوس نره، جا بمونی.
بالاخره دل کندم و راهی شدیم.
بین راه نگه داشت، برایم آبمعدنی و خوراکی گرفت.
– دلم میخواست باهات بیام. ولی البرز هم میره یزد. خانم تنهاست.
نگذاشتم ادامه دهد و بیشتر شرمندهٔ معرفتش شوم.
– از شما، کم خوبی ندیدم.
اهل تعارف نبود، نشنیده گرفت.
– البرز هم گرفتار شده.
– کاش کاری ازم برمیاومد.
با ناراحتی زمزمه کرد.
– از منم برنمیاد.
نزدیکترین خاطرهام از ترمینال متعلق به چند ماه پیش بود، دختر دلشکستهای با یک چمدان تنهایی.
اما حالا…
به همایون با آن بلوز چهارخانه و شلوار جین که کنارم ایستاده بود نگاه کردم. حالت محافظ و گوشبهزنگش شاید در خانه و کنار خانم آزارم میداد، اما حالا امنیتش را دوست داشتم.
با من سوار اتوبوسم شد، به راننده سفارشم را کرد، اسکناسی در جیب شاگردش گذاشت.
تا دقیقهٔ آخر که اتوبوس از ترمینال بیرون رفت، کنار اتوبوس ایستاده بود.
دیدن او و نگرانیاش تمام خاطرات تلخم از این شهر را فراری میداد.
کسی مثل او را داشتن، آدم را از همهٔ مهربانیهای دنیا بینیاز میکرد...
ولی شاید هم مشکل از من بود.
خلأ محبت در زندگیام، مانند دریاچهٔ ارومیه بود؛ محتاج رودخانههای بدون سدی که مهر را انبار نکنند، ببخشند و سیراب کنند.
من بندهٔ محبت بودم. آنقدر در زندگیام تجربه نداشتم که بدانم همه مثل من هستند یا نه.
ولی خوب نبود، از عوارض بندهٔ محبت بودن وابستگی و پس از آن دلبستگیای بود که با خود داشت.
سخت بود، غم داشت، درد میآورد.
برایش دست تکان دادم. دستش را بلند کرد و اتوبوس در خم خیابان پیچید و…
راه خوب بود، فقط اوائلش. بعد از سد منجیل بیقراریام سرریز کرد.
جادهٔ تابستانی شمال، روح من حسرتزده را جلا میداد.
تمام طول راه سعی کردم جزئیاتی از گذشته و خانه را بهیاد بیاورم، اما خیلیهایشان به تاراج رفته بودند. زمان یغماگر بیرحمیست. خاطرات نازنین مرا هم تکهتکه نابود کرده، چیزی از گذشته باقی نمانده بود، بهجز خطوطی مبهم از چشمهای مادرم، دستهایش، موهای مواجش.
گاهی روی ایوان مینشست و شانهٔ چوبی به میانشان میکشید.
صدای آواز خواندنش به گوشم نوازش میبخشید. آرام زمزمه میکرد و آواهای قدیمی را میخواند. هنوز هم بعضی از آنها را حفظ بودم.
ریز ریحان بکاشتم باغ اوشان/می همراه قهر بگودن قوم و خویشان/می همرا قهر نکنید قوم و خویشان/ می دل غم دره می موی پریشان
در باغ او ریحان کاشتهام/ قوم و خویشانم با من قهر کردهاند/با من قهر نکنید قوم و خویشان/ در دلم غم دارم و موهایم پریشان شده.
در سایهٔ غروب، سوز صدایش به همراه تصویرش که روی ایوان نشسته در ذهنم حک بود.
لحظهٔ دیدار را باورم نمیشد.
به لاهیجان که رسیدم، با راهنمایی راننده، سوار ماشینهای سیاهکل شدم.
دفعهٔ قبل را بهیاد آوردم که از این شهر گذشته بودم، دخترکوچولوی غمگینی، سوار جیپ دولتی…
کنار غریبهٔ مهربانی که سالها آشنا ماند.
به مقصد زادبومم تاکسی گرفتم.
هرلحظه بیطاقتتر میشدم.
همهٔ تاکسیها اینقدر تنگ و کوچک بودند، یا روح من بود که وسیع میشد؟
کاش پیاده میشدم، تا خود مادر را میدویدم.
ابتدای روستا پیادهام کرد.
چشمهای گرسنهام تصاویر را میبلعید، سیریناپذیر…
خانههای نوساز را ندید میزد و به خاطرههای قدیمی زنجیر میشد.
کوچههای خاکی و دیوارهای گلی، بوی کاهگل پیچیده در مشامم…
ساک سنگینم را روی شانهام انداختم، زیر لب شعر لحظهٔ دیدار را ناخودآگاه و خودآگاه میخواندم.
کمی که جلوتر میرفتم میتوانستم خانهٔ قدیمیمان را ببینم.
پسر کوچولویی سوار بر اسب چوبی، هیهیکنان از کنارم رد شد. سرعت اسبش اجازه نداد بایستد. به دروازهٔ چوبی نگاه کردم. کلون روی در را کوبیدم.
کسی نبود تا در را برایم باز کند؟
پیرزنی به سمتم میآمد. چادرشب قرمزی روی دامن چیندارش بسته بود. وقتی دستش را سایهبان صورت کرد، شناختمش؛ سلطانعمه بود.
هنوز بینی تیزش را در خاطر داشتم. فوراً سلام کردم.
– با کی کار داری؟
حالا که پشت در خانهٔ کودکیام بودم، اضطراب رهایم نمیکرد.
– با برفیعمه…
با شک و کنجکاوی براندازم کرد.
– خونه رو فروختن، اینجا ویلا شده.
ویلا؟ صاحبانش کجا ویلان شده بودند؟
– برفی رو از کجا میشناسی؟
از بالای دیوار، خانه را دیدم، چقدر رنگ شاد و زیبا به دیوارهایش زده بودند، با گلدانهای آویزان از هرّه.
تازهنشینها، نوستالژیهای رنگی دوست داشتند؟
زن هنوز با کنجکاوی براندازم میکرد. لبهٔ کلاهم را پایین کشیدم.
گذر سالها باعث نشده بود ترسم از نیش و کنایهاش بریزد.
– چشم نچرخون تو خونهٔ مردم. رفتن… خیلی ساله.
اگر پیدایشان نمیکردم…
با دلشوره پرسیدم:
– کجا؟
– نگفتی چرا دنبالشی؟
گروکشی میکرد.
چیزی برای ترس و خجالت نبود. سرم را بالا گرفتم. حالا پشت کلاه پنهان نشده بودم، فقط سایهای داشتم برای حفاظت.
– دخترشم. دنبال مادرم اومدم.
لبهای پیرش چند بار باز و بسته شد؛ از خشکی هوا یا از کهنگی بههم میچسبدند. جای دندانهای تکوتوک سیاه و شکستهاش را حالا یک ردیف دندانمصنوعی جرمزده گرفته بود که کمکی به کمتر ترسناک بودنش نمیکرد.
– هه! اینهمه سال کجا گموگور شده بودی؟ ننهبابا نداشتی مگه؟
صدای تیزش به برندگی علفهای هرز بود.
برنده و سمّی، از آنها که جای زخمش حالاحالاها خوب نمیشود، فقط کهنه و چرکین میمانند.
منتظر دفاعم نشد، یک «همرام بیا» گفت، بعد پشت کرد و به راه افتاد. بیاراده آخرین نگاهم را به خانه انداختم، انگار هر ثانیه منتظر بودم مادرم روی ایوان بیاید و صدایم کند…
سلطانعمه داشت دور میشد…
با چند قدم بلند خودم را به او رساندم و پرسیدم:
– نگفتی کجا رفتن؟
– بالای کوه.
– چطور میشه اونجا رفت؟
تشر زد.
– به چونهت تخممرغ بستی مگه. دل نگه دار.
پشت سرش راه افتادم.
حالا که جلوتر میرفتم، با نگاه کردن به بچهها، چیز عجیبی پیدا کردم. نمیدانم توهم بود یا بعضیشان شبیه آدمهای بچگیام بودند.
مثلاً صورت کوچک و بینی دراز کلثوم را در صورت یک دختربچهٔ کنار جوی آب دیدم. آنموقعها عروسی مادرش را یادم بود که از پشتبام عروس و داماد را تماشا میکردم. یا موهای سیاه و لخت جابر را روی سر پسرکی دیدم. شیطنت نگاه او را داشت، خودش بود که به کودکی برگشته بود.
انگار زندگی اینجا نمیگذشت، بههمراه ژنها از نسلی به نسل بعد منتقل میشد.
چشمانم میچرخید، میان بزرگ و کوچک که حالا با کنجکاوی نگاهم میکردند و پچپچ…
من هم کنجکاو بودم. دلتنگ؟ نه، فقط…
چند پسر نوجوان گوشیبهدست هم کنار سایهٔ دیواری نشسته بودند و بازی میکردند.
به خانهای رسید که دیوار اطرافش پرچین بود. صدا زد.
– حسین! آهای حسین!
پسر بلند و لاغری از ساختمانی که بدون شک طویله بود بیرون آمد.
– بیا! دخترِ برفی اومده. ببر ننهش رو ببینه.
و لقلقزنان از سربالایی کوچه بالا رفت، به همین سادگی…
یادم هست وقتی بچه بودم تا مرا میدید، اگر چهار بار گوشش را نمیگرفت و صلوات نمیداد، از کنارم نمیگذشت.
گوشیام زنگ خورد. همهٔ دنیا را فراموش کرده بودم. بهسرعت از کیفم بیرونش آوردم.
خدای من! چقدر تماس بیپاسخ…
حتماً بهخاطر مسیر کوهستانی آنتن نداشتم. تا تماس را وصل کردم صدای داد همایون در گوشم نشست.
– البرز! بیا… جواب داد…
– سلام، آقاهمایون…
نفس آسودهای کشید و گفت:
– نصف عمر شدیم. کجایی؟
– رسیدم. توی راه آنتن نبود.
صدای شیههٔ قاطر در گوشم پیچید و صدای همایون را ناواضح کرد. متوجه نشدم چه گفت. فقط کلمهٔ آخرش را شنیدم.
– … اشتباه کردم، گذاشتم تنها بری.
– من مال همین شهرم. من…
– تکوتنها رفتی…؟ با اجازهٔ کی؟
این صدای البرز بود که گوشی را در دستم لرزاند.
پس همایون را هم او پشیمان کرده بود.
داشت با داد سرزنشم میکرد؟
شاید میخواست مطمئن شود که حرفهایش را میشنوم.
در بدترین لحظههایی که از او دیده بودم، در اوج عصبانیتهایش، که کم هم نبود؛ صدایش از حرف زدن معمولی بالاتر نمیرفت.
فقط کافی بود زل بزند و با آن لحن خونسرد تهدید کند، همان برای قالب تهی کردن من کافی بود.
با صدای بلند، با خشم و ناباوری، فریاد زد.
– صبح فردای روزی که حرف زدیم رفتی؟ اینقدر دهنت چفتوبست داره یا من غریبه بودم؟
برای آرام کردن مرد خشمگین پشت خط، با لکنت ادامه دادم:
– ببخشید… خسته بودید. خواستم مزاحمتون نشم.
دستوپایم را گم کرده بودم.
– اصلاً کی بهت اجازه داده تنها بری؟
صدایش به گوشم که میرسید، در تمام عصبهای شنواییام فرومیرفت.
– چرا عصبانی شدید، آقا البرز؟ بیاجازه نیومدم. مهرزاد و ماهمنیر خبر داشتن.
– خبر از چی داشتن؟ اینا حتی اسم روستات رو نپرسیدن.
با دست روی دهانم کوبیدم.
– کوهپس… روستامون اونجاست.
– حتماً هم با کتونی پلاستیکی زدی به کوه.
به پاهایم نگاه کردم، کتونیهای سفید که حالا حسابی خاکی شده بودند.
– کوهپس اسمشه.
شانس مزخرف من، اینجا هم خودش را به رخ کشید، صدای حسین آنقدر بلند بود که به مخاطبم هم برسد.
– راهش زیادهها. زود بزنیم به کوه که شب نشده برگردم.
با دیدن قیافهٔ جدی حسین در گوشی داد زدم:
– من باید الان راه بیفتم، وگرنه تا شب نمیتونم برسم خونهٔ مادرم.
در میان آنهمه شرمندگی و ترس، حتی با گفتن اسم «مادر» ته دلم شیرین میشد.
صداهایی از آن طرف خط آمد.
صدای بلند و عصبانی البرز در گوشم زنگ زد.
– با یه مرد، تنها داری میزنی به کوه؟
ترسیدم. اما خدا را شکر کردم که نمیتواند جلویم را بگیرد.
– نگران نباشید، همکلاسیم بود.
صدایش قطع و وصل میشد، پارازیتهای لعنتی دوستداشتنی…
اصلاً دیگر نمیشنیدم چه میگوید. در گوشی، به امید اینکه صدایم برسد گفتم:
– من جام امنه. یه ساعت دیگه میرسم خونهمون.
صدایی نیامد. به صفحهٔ گوشی نگاه کردم، آنتن صفر…
گوشی را که در کیفم گذاشتم، با نیش باز حسین روبهرو شدم گفت:
– سلام.
کابوس نفرتانگیز کودکی من، حالا روبهرویم ایستاده بود؛ لاغر و خمیده، حسابی هم بوی طویله میداد.
سلام کردم.
به شمالی گفت:
– چطو دیگه زخمپخم نیستی.
با کنجکاوی گوشههای صورتم را گشت، انگار زخمها را جایی پنهان کرده باشم.
– میشه راه بیفتی؟
با شنیدن فارسی پخی زد زیر خنده و گفت:
– شهری شدی. قهرمانی واس خودت، برات بنر زدن.
پس همه میدانستند.
با نگاهی سرد منتظر تمام شدن خوشآمدگویی نهچندان آزارهندهاش ماندم.
از همپا بودنم که ناامید شد، دهنهٔ قاطر را گرفت و گفت:
– سوار شو بریم.
– میخوام پیاده بیام. ساکم رو بذار پشتش.
پوزخند زد. کممحلیام را با کنایه جبران کرد.
– پاهات درد میادا، دخترتهرونی! راهرفته نیستی.
من راه نمیرفتم؟ خندهام گرفت. چه راههایی که نرفته بودم.
ساک را به دستش دادم و کمی فاصله گرفتم.
ساعتی در راه بودیم. هر بوتهٔ علف، هر سنگ، هر گل وحشی، مرا صدا میزد.
هر قدمی که مرا به او میرساند برایم سحرآور بود.
به پای تپهای رسیدیم گفت:
– همون پشته. شب نرسیده باید برگردم.
ساکم را زمین گذاشت. کیفم را باز کردم و پولش را دادم. تا اینجا را با سکوت طی کرده بودیم. گفتم:
– یادته چقدر اذیتم میکردی؟
لبخندش با آن ردیف دندانهای سفید، کنار شیطنت چشمهایش، ما را برد به مدرسهٔ ابتدایی روستا…
با دیدن دفترم روی چاه دربوداغان که فاضلابش بالا زده بود گریه میکردم…
هنوز هم غرغرهای پدرم، موقع دادن پول برای دفتر جدید را یادم بود.
پرسید:
– یادته روزی که معلم گفت باید از توی حیاط ترکه بیاری؟ رفتی و آوردی؟
– خانم گفته بود. نمیتونستم که نیارم.
برگشت، زین قاطر را گرفت و فرز از آن بالا پرید.
صدایش زدم:
– حسین!
سر برگرداند و نگاهم کرد.
– وقتی میزدتون، حتی از ترکههایی که خودم خوردم بیشتر درد داشت.
لبخند روی پوست آفتابسوختهاش کش آمد.
– یاعلی، دخترتهرونی.
قاطرش را هی کرد و از کورهراه باریک سرازیر شد.
به تپه نگاه کردم. به همراه عطر گلهای وحشی، نسیم خوشی میوزید که عطر نفسهای مادرم را داشت؛ حالم را به پریشانی گره میزد.
ساکم را در دستم فشردم و اولین قدم را برای بالا رفتن برداشتم.
تپه انگار حجم پیدا میکرد، کوه میشد. راه هم همراهش زیر پایم کش میآمد، قله را دور میکرد.
افتان و خیزان بالا رفتم، با دلی لبریز از شوق.
چشمهایم نابینا شده بود، از پشت اشکهای پسنرفته. شوق دیدنش اما قطرههایی شد و از چشمهایم راهی به بیرون پیدا کرد.
راه را نمیدیدم. پاهایم روی خاک زرد و سست سر میخورد.
قلبم اگر ارادی میزد و تپیدن عادتش نبود، جان داده بودم.
به بالای تپه رسیدم، چند آلونک چوبی و یک کلبه در دیدم قرار گرفت.
نگاهم به خانه افتاد، کلبهٔ چوبی میان کوهستان.
از همین دور هم میتوانستم او را که در حیاط مشغول شستن ظرفها بود ببینم.
با چادری به کمر بسته و روسری سفیدی که دور گردن پیچانده بود.
قلبم دیوانه شد، راهی برای بیرون زدن از سینهام میخواست، لحظهای پشت دندههایم و ثانیهای در گلویم میتپید. دستم را روی گلویم گذاشتم. نفسی که آنجا و پشت ضربان بیامانش به دام افتاده بود رها شد.
حالا که رسیده بودم، حالا که در دامنهٔ نگاه داشتمش، تردید داشت مرا میکشت.
اگر مرا برای اینهمه سال نیامدن نمیبخشید، چه؟
مثل گلبهار؟
نه… بخشش را او به من آموخته بود. من شاگرد مکتب عشق او بودم.
آموزگار من، صاحب وسیعترین قلب دنیا بود، با گندمزارانی موجاموج مهربانی..
زیر لب به نامش توسل کردم و به سمتش رفتم.
پایین رفتن از بالا آمدن راحتتر بود، با پاهایی که پرواز میکردند.
جلو رفتم، آنقدر نزدیک که صدای ساییدن ظرفها با خاک آمد.
دستهای پینهبستهاش، در آن هوای سرد غروب کوهستان، قرمز قرمز شده بود، دستهای پرچروک خاطرهدار.
سایهام روی ظرفهایش افتاد. برگشت و نگاهم کرد:
نور نارنجی رنگ غروب روی موهای فر و صورتش افتاده بود.
نیمنگاهی به من انداخت.
– سلام، عزیزجان. پنیر صحرایی میخوای؟
«چیزی نیست، آوا…
پشت به نور ایستادهای، حتماً صورتت را ندیده.»
با دستهایی که از شوق میلرزید، کلاه را از سرم برداشتم.
به پشت سرم نگاه کرد، تنها بودنم متعجبش کرده بود؟
دوباره نگاهم کرد؛ با ترس، بیقرار…
تمام تنش لرزید… دستش لرزید، ظرفی که میشست رها شد.
همان دست را به زمین ستون کرد و بلند شد. چرا قامتش خمیده بود؟ مگر چقدر از او دور مانده بودم!
لحظهای مات و مبهوت صورتم را کاوید، با نگاهی سرگردان؛ به چشمها، به لبهایم و بعد دوباره از نو…
میشد مرا نشناسد؟
این درد را نمیتوانستم تاب بیاورم. خدایا امتحانهای سختت را شکر، با این یکی امتحانم نکن.
اما من…
روح بیچارهام او را شناخته بود؛ جایی جدای از من، طوافش میکرد.
موهای سپیدش از زیر روسری بیرون زده بود، هر ده موی سپید یک تار سیاه.
انگشتانم بیقرار لمسش بود.
زیر لب چیزی زمزمه کرد و رنگ از رویش پرید…
نامم را برد، کاش بلندتر میگفت. به خدا که سالها حسرتزدهٔ شنیدن اسمم از زبان او بودم.
سعی کرد حرفی بزند، چانه و لبهای لرزانش یاری نکرد.
بدون اینکه نگاه از من بردارد… زانوانش تاب نیاورد و روی زمین آوار شد.
چشمهایش در نور کمجان غروب، خورشید شده بود، میتابید.
چرا پلک نمیزد؟ او هم ترسیده بود؟
من که بر لبهٔ یک کابوس ایستاده بودم؛ نکند خواب باشد، باز از خواب بپرم…
شب باشد، من باشم و یک دنیا تنهایی…
جلو رفتم، خم شدم و نوک انگشتان لرزانم را به شانهاش زدم…
لمس پارچه و گرما زیر دستانم را ذهنم ساخته بود؟
بیحرف و بیقرار دستم را محکم گرفت، انگشتانم و بعد بازویم.
او شجاعتر از من بود، داشت مرز خواب و بیداری را میشکست.
بریدهبریده زمزمه کرد.
– گیلآوا…
با شنیدن نامم از زبان او، صدایی دردناک و بلند از حنجرهام آمد. نمیدانم بغض بود یا تکههای قلب شکستهام که از دهانم بیرون پرید.
پاهایم لمس شد، کنار آغوشش زانو زدم.
دستانش را به من زنجیر کرد. محتضری بودم که در بازوانش نفسنفس زنده میشدم.
با کسی که صدای گریهاش مانند من بود، بهاندازهٔ سالها دوری، بلند گریه کردیم. حرفی نمیزدم… اصلاً واژهای نبود که لایق باشد.
هقهق ما را کوهستان در سکوت شاهد بود. محکمتر گرفتمش، میخواستم نفسهایم از او پر شوند و باور کنم واقعیست بیصدا لب زدم.
– سخت بود، بدون تو زندگی خیلی سخت بود.
با دو دست صورتم را قاب گرفت، چشمانش در صورتم میچرخید.
با لبهای لرزان، صورتم را بوسید، پیشانیام، دستهایم… عذرخواهانه، دلتنگ، عاشق…
به هرجا که میرسید، مُهر داغ محبتش را میگذاشت.
در آخر سر بر شانهام گذاشت، خسته و بریدهبریده زمزمه کرد.
– هر روز… هر روز… می گفتم امروز میاد… غروب که میشد… میگفتم فردا میاد… چشمم به جاده خشک شد.
بازویم را محکمتر گرفت.
– دیر اومدی، مادری… دیر… کمرم شکست…
– ببخش منو… ببخش…
انگشتانم را گرفت و تندتند گفت:
– تو ببخش، مادر… ببخش منو…
دستم را به لب برد تا ببوسد، محکمتر کشیدم و لب بر کف دستهای زبرش چسباندم. با اشکهایم شکافهایش را بوسیدم.
صدای نفسهایی که با درد راه گلو را پیدا میکردند، تنها تلاشمان برای حیات بود.
پس از سالها دویدن برای رسیدن، در کنار هم دنیا را از یاد برده بودیم.
صدای دخترانهای آمد.
– ننه… چی شده؟
سرم را بلند کردم. دختری با دامن پلیسهٔ سیاه و بلوز گشاد قرمز، کنجکاو و ترسیده نگاهمان میکرد.
با صدایی لرزان پرسید:
– ننه… خوبی؟
دستم را بهطرفش دراز کردم. به سمتمان آمد تا مادرش را وارسی کند. دست آزادم را دورش پیچیدم.
وقتی میرفتم فقط یک دخترکوچولو بود که به پشت میبستم و برای رساندن چاشت به زمین میبردم.
مادرم با لبهایی لرزان از شوق گفت:
– گلتاج! این گیلآواست. خواهرته.
صورتش را بوسیدم. با ذوق چشمانم را از دیدنش سیراب کردم.
دخترک خود را از آغوشم بهسمت مادرش کشید و براندازم کرد، به غریبهای که مادرش را غصب کرده بود.
مادرم گفت:
– غریبی میکنه.
اشکهایش را با آستینش پاک کرد و گفت:
– اینجا نشوندمت، چرا؟ پا شو، پا شو، بریم تو. برام حرف بزن. من گوش بدم.
محکم بازویم را گرفته بود.
بهسمت کلبه برگشتم.
یک ساختمان کوچک که بدنهاش را با کاهگل پوشانده بودند.
روی ایوانش یک گاز سهشعله، که کنارش مقداری ظرف و بشقاب در آبچکان چیده بودند.
وارد اتاق شدم. یک اتاق دوازدهمتری، بدون اتاق خواب. گوشهای رختخوابها روی هم انبار شده بودند و در گوشهٔ دیگر یک بخاری هیزمی بزرگ که روشن بود و گرمای دلچسبی به اتاق میداد.
با خانهمان در روستا مقایسهاش کردم. خانهٔ تراسدار و دوطبقهٔ روستا، هرچند کاهگلی، کجا و این اتاق کوچک کجا.
کسی داخل شد.
– گوسفندا رو آوردن.
با دیدن من دنبالهٔ جملهاش را قطع کرد، اما بعد ادامه داد.
– مامان، بیا باید کمک کنیم گوسفندا برن تو جاشون.
مادرم هنوز دستم را رها نکرده بود.
– فاطی، ببینش. گیلآوا اومده.
الان حتماً چهارده سال داشت؛ تقریباً همقد من بود، کمی کوتاهتر.
لحظهای مکث کرد، قلبم باز هم بازیاش گرفته بود.
لبخندش، دویدنش و در آغوش گرفتنم. اینها حتی قشنگتر از تمام رویاهایی بود که داشتم.
ولی آن «آبجی» که بلند گفت…
احساس آن فرشی را داشتم که ببرند و در آفتاب آویزان کنند، بعد تمام غبار سالها تنهاییاش را بتکاند.
کاش کسی مرا میتکاند. با همان چوبهای بلندی که قبل از سالتحویل فرشهای سنگین را با آن سبک میکنند.
با تمام توانم به خودم فشارش دادم. برای جبران تمام شبهای تنهایی، داخل آن اتاقک کوچک روی پشتبام، برای فراری دادن تمام غربت و بیکسی.
گلتاج لب باز کرد.
– ما آغوزِی داریم.
با خنده پرسیدم:
– گردو چیه؟
– به بچهٔ گلبهار میگیم آغوزِی (=گردو کوچولو).
– آجی که میشنوه دیوونه میشه.
هردو با شیطنت خندیدند.
به گلتاج نگاه کردم، من که رفتم گلبهار آبجی او شده بود؟
غم آمد و روی سینهام چنبره زد.
خودم را سرزنش کردم: «تو که حسود نبودی، آوا.»
دست خودم نبود، تمام سالهایی که من تنها گذراندم، آنها همدیگر را داشتند.
بیانصافی بود، من هم مهرزاد را داشتم. به اطرافم نگاه میکردم، میدیدم زندگی به آنها هم راحت نگرفته.
صدای گوسفندها و سگهای گله از بیرون میآمد.
– بریم بیرون.
هرچند این جزو فانتزیهایم نبود، اما بدون شک جزیی از زندگی واقعی آنها حساب میشد.
مادرم به گلتاج گفت:
– فانوسا رو روشن کن. برگشتیم تاریک نباشه.
صدای هیهی پسرک چوپان، که گوسفندها را جمع میکرد، همراه بعبع و دیلینگدیلینگ زنگولهها همهجا پر شده بود.
مادرم دستم را گرفت و بهدنبال خود کشید.
همانقدر محکم نگهم داشته بود که سالها آرزو داشتم.
– سلام، علی. خسته نباشی. ببین… این دخترمه. همون که قهرمانه. برگشته پیشم.
اگر یک روز در زندگیام بود که برای رسیدنش زنده مانده بودم، همین غروبگاه زیبای ییلاقی بود؛ دیدن اینکه مادرم به من افتخار کند.
پسرک چوب بلندش را به زمین تکیه داد و با کنجکاوی براندازم کرد.
بلوز آبی و شلوارکردی پوشیده بود. پوست صورتش در نور کم غروب، تیره بود.
– سلام. خوش اومدی.
لبخند زدم. خواستم جوابش را بدهم که مادرم مرا کشید و برد.
دستم را رها نمیکرد.
مانند کودکی بودم که سالها در بازار شلوغ زندگی گم شده و حالا که مادرش پیدایش کرده از ترس رهایش نمیکند.
این احساس وحشتناک گم شدن را میشناختم؛ ترسی درنده، که منِ گمشده سالها همنشینیاش را تحمل کرده بود.
آفتاب نشست، از کوه فقط شبحی ماند که ما وارد خانه شدیم.
عالی 🤩🤩🤩🤩
مرسسییی خیلی قشنگه
ممنون ادمین برای پارت ها
رمان بینظیریه.چشم به راه ادامه اش هستم.
ممنون از نویسنده و ادمین
عالی بود
خیلی قشنگه پارتتونم که مثل همیشه طولانی ممنون
عاشقتم ادمین 😂
عاااالی بود ممنون تورو خدا زود پارت بعدی رو بزارید
عااااااالیهههههههههههههههه😍😍
ممنون نویسنده جان.امیدوارم راضی باشی که رمانت رو میخونیم. همه ی خوانندگان این رمان برات آرزوی صحت وسلامتی دارند موفق باشی عزیزم 🌹💖
عااالیی
عاااااااالی ینی من قلمت و خیلی خیلی دوست دارم جان من پارت بعد و زودتر بزار
ممنون نویسنده عزیز واقعان از اینکه اجازه گذاشتن پارت رو دادای خوشحال شدم من عاشق قلمت هستم وبه همه دوستام رمان شما رو معرفی کردم امیدوارم موفق باشی عزیزم💕💕
ممنون ادمین جان
عالیییییییییییی بید😐🤩
خیلی عالی بود