من سیندرلا نیستم پارت 5
وقتی به خانه رسیدیم، پسرها داخل حیاط درحال روشن کردن زغال روی باربیکیوی گوشهٔ حیاط بودند. دکتر هم که با شنیدن صدای ماشین روی ایوان آمده بود، پرسید:
– کجا رفته بودید؟
– خرید کنیم.
– خریدات کو؟
– پشت ماشین. آوا، بیارشون.
بقیه به داخل رفتند اما مهراد با صدا کردنم، مانع بالا رفتنم شد. سوالِ تکراری.
– کجا رفته بودید؟
– خانم که گفت.
– تو هم بگو.
– بازار.
– توی بازار اتفاقی افتاد؟
– نه! چه اتفاقی؟
– قیافههاتون یهجوری شده.
– خرید کردیم. خبری نبود.
اینپا و آنپا کردم و پرسیدم:
– میتونم برم بالا؟
تا آنلحظه به او نگاه نکرده بودم، وقتی سرم را بالا گرفتم با پوزخند به قیافهٔ مستأصلم نگاه میکرد.
– بلد هم نیستی دروغ بگی آخه. برو.
خواستم از دستش فرار کنم که دکتر پایین آمد و به مهراد گفت که بالا برود. وقتی تنها شدیم، چهارپایهای که کنار باربیکیو بود را برداشت و کنارم گذاشت. اشاره کرد بنشینم.
– راستش، آوا جان… من گفتم حالا که اومدیم شمال، یه سر ببرم پدر و مادرت رو ببینی.
انگشتانم درهم گره خورد. آهی کشید و ادامه داد:
– به چند جا زنگ زدم. شمارهٔ دهیاری روستاتون رو گرفتم، اما…
با نوک انگشت وسط سرش را خاراند. آنچنان به دهانش زل زده بودم که بیچاره را بیشتر دستپاچه میکردم.
– اما مثل اینکه پدرت یه مقدار از زمینهاش رو فروخته، دام خریده؛ منظورم گوسفنده.
میدانست نفسم بالا نمیآید؟ انگشتانم محکمتر درهم پیچید.
– بهخاطر دامها خانوادهت رو از اونجا بُرده، رفتند دامگاه. میدونی کجاست؟
– یه… جا… یه جایی تو کوههای داماش.
نفسم را یکجا بیرون دادم.
– توی کوهستانه… مالرو… ماشین اصلاً نمیتونه بره.
اولین قطرهٔ اشک از صورتم چکید. وقتی نگاهم کرد، دلسوزی و ترحمی که در نگاهش دیدم، فقط باعث شد خشم از اعماق وجودم بالا بیاید. خودم هم این حجم از تنفر را باور نمیکردم؛ وقتیکه حتی نمیدانستم تنفر از چه…
بیشتر، از این دیوانه شده بودم که رهایم کرده بودند…
اگر تا لحظاتی پیش فقط دلم میخواست بدانم سالماند، الان دلتنگشان بودم. ولی برای آنها فقط یک زائدهٔ اضافه بودم که بریده و دور انداخته بودند. کافی بود…
در میان دریایی از احساسهای سرد و گرم و شور و تلخ غرق میشدم.
کافی بود…
هر چقدر برای خودم سوگواری کرده بودم، کافی بود…
بلند شدم.
– میتونم برم؟
– برو دخترم.
لحظهای برجای ایستادم.
– ممنونم، دکتر.
هر دو میدانستیم که تشکر من شامل همهچیز بود.
صدای خانم از آشپزخانه میآمد.
– با پلوپز هم نتونستی یه مشت برنج دم کنی؟
و صدای خشمگین مهشید.
– وقتی جنابعالی با خدمتکارتون میرید گردش، باید فکر ناهار رو هم میکردید.
– یعنی تو یه روزی بری خونه خودت نباید بتونی یه بشقاب غذا جلوی شوهرت بذاری؟
– میرم زن یکی میشم که خدمتکار داشته باشه.
– من کجای تربیت تو کوتاهی کردم؟
وارد اتاقم که با مهشید مشترک بود شدم. کنار تخت روی زمین نشستم و زانوهایم را در آغوش گرفتم. صدای جروبحث کمتر شده بود.
چقدر این کلمات تکراری و تاریخی عطر مادرانهای داشت. واقعاً مهشید میدانست چقدر خوشبخت است؟
ناهار کباب را با نان لواش بیاتشده خوردیم. آنقدر حجم سکوت من و خانم سنگین بود که همه متوجه غیرعادی بودن ما شده بودند.
عصر آن روز برای گردش به بیرون از خانه رفتیم. وقتی از برابر هتل رامسر رد میشدیم، لحظهای خیرهٔ زیبایی قصر قدیمی شدم. من و خانم ناخودآگاه از آینهٔ جلو بههم نگاه انداختیم. شاید نمیدانست اما درکش میکردم؛ هر دو مطرود و دلتنگ بودیم.
در ادامهٔ مسیر و گردشمان به دریا رفتیم. نور ملایم خورشید و باد خنک پاییزی، ساحل سنگی و زیبا را بینظیر کرده بود.
زیرانداز را پهن کردم. وسیلهها را با کمک بقیه از صندوق عقب ماشین بیرون آوردم. وقتی خواستم بنشینم خانم گفت:
– آوا، تو هم با بچهها برو.
بچهها نمیخواستند حالا که به دریا رسیده بودیم گوشهای بنشینند. مهشید به مادرش چشمغره رفت ولی دست مهراد را گرفت و جلوتر رفت.
مهرزاد بازویش را جلو آورد و گفت:
– مادمازل افتخار میدید؟
با خنده روی بازویش زدم و کنارش به راه افتادم. دو قدم دور نشده بودیم که کلاه گپ خودش را روی سرم گذاشت و لبهاش را پایین آورد. سنگینی نگاهش که داشت صورتم را ارزیابی میکرد را دوست داشتم. زبانم به تشکر نچرخید. خودم هم نور را فراموش کرده بودم.
داشت از ساحل دور میشد و بهسمت غرفههای کنار ساحل میرفت. آستینش را کشیدم و بهطرف دریا بردم.
– آوا، ضدحال نزن. دخترا اون ورن.
– بیا، بچه. من تا حالا دریا رو ندیدم.
– جدی؟
روی سنگهای بزرگ ساحل با احتیاط جلو رفتم. وقتی به جایی رسیدم که دریا خود را به زیر پایمان میکوبید، ایستادم. موجها پچپچکنان بهطرف ساحل میآمدند و به نرمی به سنگها میخوردند. دیدن پیکرهٔ عظیم دریا حس عجیبی بود؛ میشناختمش. صدای آب، اولین صدایی که زمان خلقتم شنیده بودم. پچپچهایش و حجم سیال و وسیعش آشنا بود. از ابتدای آفرینش مهرش به جانم عجین شده بود.
با نفس عمیقی بوی دریا را به مشام کشیدم.
– آوا! آوا! آوا!
صدای وزوزش تمرکزم را بههم میزد.
– چیه دستت رو گذاشتی روی زنگ و برنمیداری؟ هی، آوا… آوا…
خندید و ضربهٔ محکمی به پشتم زد که باعث شد تعادلم بههم بخورد، اما فوری بازویم را گرفت و از افتادن در دریا نجاتم داد. از لای دندانهای بههم فشردهام گفتم:
– هرجا میخوای بری، برو. من غلط کردم با تو اومدم. فقط برو!
در قیافهٔ خشمگینم چه دیده بود که از خنده ریسه میرفت؟ برگشتم و به راه افتادم.
به من رمانتیک بودن و ریلکس کردن نیامده بود.
لحظهای برجای ماند و گفت:
– وای آوا، پیدا کردم.
– چی رو؟
– نیمهٔ گمشدهم رو…
به نمای پشت عالی دختری که در برابرمان میخرامید، اشاره کرد.
نالیدم:
– نه… به خدا دلم میخواد خلاصت کنم.
بیتوجه دستم را گرفت و سرعتش را زیاد کرد که باعث شد به دنبالش کشیده شوم. وقتی نزدیک دخترک رسیدیم دست در جیبش کرد و خودنویس زیبایی را بیرون آورد.
– خانم! خانم!
وقتی دخترک برگشت، واقعاً بهزحمت توانستم جلوی خندهام را بگیرم. دختر با ناز و عشوه درحالیکه دندانهای پهنش را به نمایش میگذاشت، گفت: بـ…
و با دیدن قد بلند و صدالبته لباسهای شیک و مارک پسرکم چشمهای سمورمانندش برق زد و گفت:
– جانم، عزیزم؟
مهرزاد خشکش زده بود. فکر میکنم تابهحال و با این فضاحت غافلگیر نشده بود. دستم را دور بازویش انداختم و گفتم:
– هیچی، عزیزم. شما رو با کسی اشتباه گرفتیم.
با زور مهرزاد بیچاره را بهراه انداختم. حالا او بود که بهدنبالم کشیده میشد. وقتی خوب او را دور کردم، انفجار خندهمان بیاراده بود.
– خودنویست رو بذار توی جیبت، بابا.
بعد دوباره با یادآوری حقهای که نگرفته بود، خندیدیم.
– میگم برگردیم سر همون غرفهها، به ما شکار حوری و پری نیومده.
– منم یه شال میخوام.
از دور به شالی مشکی با طرحهای اسلیمی و سفید که جلوی یکی از غرفهها در باد تکان میخورد، نگاه کردم.
بازویش را گرفتم و به آن سمت رفتیم. وقتیکه مرد فروشنده شال را میپیچید تا به من بدهد، کیفم را باز کردم تا پولش را حساب کنم. مهرزاد هم همزمان با من پولش را از جیبش بیرون آورده و بهسمت فروشنده گرفته بود.
ناگهان صدایی تیز و طعنهزن از پشت سرمان گفت:
– میبینم خوب برات خرج میکنه.
دستم روی پولهای توی کیفم خشک شد. سرم را که بالا آوردم چشمهای مهراد مقابلم بود. ثانیهای روی نگاه ناخوانایش مکث کردم و به طرف مهشید برگشتم، پشت سر مهرزاد و روبهروی من ایستاده بودند.
در کمال بیرحمی ادامه داد:
– بابام کم برات دستبهجیب میشه؟ عین یه انگل داری از دلسوزیشون سوءاستفاده میکنی.
دست مهرزاد پایین افتاد، دهانش از تعجب باز مانده بود. بار سنگین تهمتهایش باعث شد خون خشم در رگهایم بجوشد.
هیچکدام حرفی دربرابر گستاخی خواهرشان نزده بودند که غریدم.
– بهخاطر پدرت جوابتو نمیدم ولی قرار نیست بهخاطر کاری که توی خونهتون میکنم و درآمدی که حقّمه میگیرم، تهمت رو هم تحمل کنم. چند سال صبر کنی، از خونهتون میرم؛ جوری هم میرم که نشونی از من نباشه.
صدای ناباور مهرزاد در گوشم پیچید: «آوا؟!»
صدای مهشید مثل تمام زمانهایی که عصبانی میشد، جیغ و گوشخراش شده بود.
– دخترهٔ غربتی. دهاتیِ پشت کوهی. چطور جرأت می کنی جواب منو بدی.
مهراد دستش را به دور شانهی خواهرش حلقه کرد تا آرامش کند.
آن نیمهٔ مطیع و فرمانبردارم راهش را به فکر و زبانم گم کرده بود، چون در کمال ناباوری حتی خودم ادامه دادم.
– اصلاً دهاتی، حرفت درست. ولی شرف دارم؛ کار میکنم؛ پول میگیرم.
فقط دو دقیقه زمان لازم بود تا با دیدن کینه و تنفری که از چشمهای مهشید سرریز شد، از اینکه جوابش را داده بودم، پشیمان شوم. باید مثل همیشه، خفه میشدم. ولی جلوی چشمهای مهراد این تهمتها را زده بود، تحمل خرد شدن در برابر چشمهایش را نداشتم.
مهرزاد بهطرفم آمد و دستش را دور شانههایم حلقه کرد تا از آنجا دورم کند.
اصلاً برایم مهم نبود که بلوایی پشت سرم بهپا شده است. همراهش بهراه افتادم. سرم گنگ و گیج شده و دیگر صدای مهشید برایم نامفهوم بود. چند قدم را فقط سکوت کرد، بعد گفت:
– ازت انتظار نداشتم.
این همان حرفی نبود که لحظهٔ آخر، در نگاه مهراد دیده بودم؟
انتظار نداشتند که از خودم دفاع کنم؟ چرا؟
– یا خدا! چقدر بد عصبانی میشی. تا حالا اینجوری ندیده بودمت…
مرا به طرف جایی از ساحل که خلوتتر بود برد. روی تختهسنگی نشستیم. دیگر دریا برایم جذاب نبود. نیم ساعت بعد پیش بقیه برگشتیم. عجیبترین اتفاق این بود که وقتی مهشید و مهراد هم برگشتند، هیچ حرفی از بحثی که کرده بودیم نزدند. این سکوت مهشید برایم که قبلاً ضرب شستش را چشیده بودم نشانهٔ خوبی نبود.
دوباره دیواری کوتاهتر از مهرزاد بیچاره نداشتم. در تمام باقیماندهٔ تعطیلات، کلامی جز «چشم» و «بله» از دهانم بیرون نیامد.
گذراندن سالهای مهم از زندگی و نوجوانیام در میان آنها باعث میشد که گاهی توهّم «عضوی از خانواده بودن» در ذهنم پررنگ شود. لازم بود تا زمانهایی پیش بیاید که جایگاهم را فراموش نکنم. هر چقدر هم برایم عزیز و مهم میشدند، باز هم من جزوی از خانواده نبودم؛ واقعیت غیرقابلانکار زندگیام این بود.
کوچکتر که بودم زمانهای بیشتری را در طبقهٔ پایین میگذراندم اما با بزرگ شدنم، خانم قبل از آمدن مردهای خانواده دستور میداد شام را بخورم و به بهانهٔ درسم مرا به اتاقکم میفرستاد. منظورش را میفهمیدم و حتی درکش میکردم. هرچند مهرزاد فرق داشت؛ برادری بود که هرگز نداشتم. اگر این چند سال باعث نمیشد تا گاهی بتوانم از پوستهٔ سخت و مطیع که روی روحیه ماجراجو و جوانم کشیده بودم بیرون بیایم شاید روحم قالبی را که برایم طرح ریخته بودند، میپذیرفت. شاید روحاً زنی خانهدار میشدم، خشک غیرقابلانعطاف و منضبط. شاید روزی میرسید موهایم را نمیبافتم و با کشهای رنگی انتهای آن را نمیبستم. دیگر به لاکهای رنگی از پشت ویترین مغازهها نگاه نمیکردم و خودم را با رژ لب صورتی تجسم نمیکردم.
با او بودن مثل نفس کشیدن بود؛ شوخی میکردم، فحشهای پاستوریزه میدادم و گاهی سرزنشش میکردم. دختر مهربان درونم با او زنده بود. پسرکم تنها دلخوشیای بود که داشتم. هرچند دیگر قدش یک سروگردن از من بلندتر شده بود و شانههایش، پَهن و مردانه.
گاهی که با گوشی او سربهسر دخترها میگذاشتیم، به او نگاه میکردم و دلم برای بچگیهایش تنگ میشد.
بالاخره روز برگشت رسید، نمیدانم خانم دیگر خانوادهاش را دید یا نه، چون بقیهٔ تعطیلات را در خانه گذرانده بودم و غذاهای محلی را در قابلمههای گِلی درست کرده و روی سفرههای حصیری سرو کرده بودم.
لباس شستم، خانه را مرتب کردم، و به هر بهانهای که میشد دیگر در جمعشان نرفتم. هر چقدر دکتر و مهرزاد اصرار کردند که با آنها بیرون بروم، قبول نکردم. دکتر فکر میکرد بهخاطر خانوادهام ناراحتم و مهرزاد فکر میکرد به خاطر مهشید. اما من فقط دلم شکسته بود.
با هر بار بیرون رفتنشان باید منتظر برنامهای میبودم که برای فردایم میچیدند، چون موقع برگشت دستهایشان پر بود. یک روز بیست کیلو ماهی خریده بودند. مهرزاد با خوشحالی تعریف میکرد که کنار ساحل به ماهیگیران برخورد کردهاند. تراکتورهایشان درحال بالاکشیدن تورها بودند و ماهی زنده را از پای تور خریده بودند.
فردای آن روز هم بهخاطر مهشید که از قرمهسبزی رستوران محلی خوشش آمده بود، از صاحب رستوران آدرس بازار را گرفته بودند. و البته بیست کیلو سبزی محلی هم سوغات من از رستورانگردی آنها بود.
تمام روز آخر را که آنها در استخر آب گرم و کنار ساحل گذرانده بودند، من سبزیها را سرخ کردم و در دلم دعا کردم که مهشید به همین تنبیهات رضایت دهد.
همهچیز فقط تلنگری بودد تا مرا از در بیداری رویا دیدن منصرف کند؛ من جایی در میان آنها نداشتم.
موقع برگشت مهرزاد به خانم اصرار کرد که با آنها برگردم. خانم به او اجازه داد، من هم به ناچار کیفم را برداشتم و به دنبالشان رفتم. دوباره مجبور شده بودم صبح زود بیدار شوم تا برای بین راه غذا درست کنم. میدانستم خیلی زود به خواب خواهم رفت، اما مهرزاد دقیقاً پنج دقیقه بعد از راه افتادن شروع به تکرار اسمم کرد.
– آوا! آوا! آوا جونم، قهری با من؟ من مقصرم مگه؟ حالا مهشید یه زری زد.
با تحکم صدایش کردم.
– مهرزاد!
سرش را از بین دو صندلی جلو، بهعقب آورده بود. اگر مهراد مجبور میشد ترمز کند؟…
– برگرد جلو! کمربندتو ببند و ساکت شو.
– ای به چشم.
نفس عمیقی از سر آسودگی کشید.
– آخیش… دلم برای دعواهات تنگ شده بود.
چشمهای مهراد از آینهٔ جلو به من بود. کنارههای چشمش چین افتاده بود. داشت به ما میخندید؟
مهرزاد برگشت و کمربندش را بست. مهراد هم صدای سیستم را زیاد کرد و صدای شاد آهنگ در ماشین پیچید. باز هم نتوانستم بیشتر از یک ساعت بیدار بمانم. برای ناهار بیدارم کردند، جلوی یک رستوران پارک کرده بودند. عطری خوش، با رایحهای آشنا و مردانه در مشامم پیچیده بود. ژاکت بافت مهراد زیر سرم بود. وقتی خوابیدم این زیر سرم نبود. از آینه به او نگاه کردم. انگار سوال نگاهم را بخواند، گفت بین راه نگه داشتیم، من زیر سرت گذاشتم. از خجالت گونههایم رنگ گرفتند. سرم را به زیر انداختم.
– ممنون.
سرم را بلند کرده بود و من بیدار نشده بودم؟ به این فکر کردم که پس چرا در اتاقکم خوابم آنقدر سبک میشد؟ شاید دلیلش حس امنیتی بود که کنارشان داشتم و در تنهایی اتاقکم احساسش نمیکردم.
اواخر اردیبهشت بود. آفتاب بهاری کمکم جاندارتر میشد.
در یکی از روزهای مثل هر روزم که ظرفهای غذای ظهر را شسته و آشپزخانه را تمیز کرده بودم؛ مهشید لباسپوشیده و آرایشکرده وارد آشپزخانه شد.
– آوا، لباس بپوش بریم بیرون. خرید دارم، کمک میخوام.
خرید؟ خریدهایش مگر چقدر سنگین بود که من برای کمک بروم؟
– ساعت هنوز ۳ ظهره، خانم.
– هوا زود تاریک میشه.
– از مادرتون اجازه گرفتید؟
لبخند زد و با لحنی خودمانی گفت:
– یه گردش کوچولوی دخترونهست، مامان چیزی نمیگه. من میرم بهش بگم. تو هم بدو برو لباس بپوش. عجله کن. دو دقیقهای پایین باشیا، دو ساعت کش ندی.
باعجله بالا رفتم. مانتوی نخی سرمهای که برای عید خریده بودم و طرحهای اسلیمی روی سینه داشت را پوشیدم. شال آبیام را سر کردم. از پایین صدای مهشید میآمد که صدایم میکرد.
کرم و کلاهم را داخل کیف گذاشتم و از پلههای اضطراری باسرعت پایین رفتم. مهرزاد پایین پلهها ایستاده بود.
– آوا!
– بله؟
– مواظب خودتون باشید.
لبخند زدم.
– چشم.
مهشید گفت:
– ای وای! کیفم رو روی تخت اتاقم جا گذاشتم. برو برام بیارش. کیفت رو هم بده من نگه دارم.
کیف را به او دادم و برگشتم تا به اتاقش بروم. مهرزاد هم با من آمد.
– کجا میرید؟
– نمیدونم. میخواد لباس بخره.
– اون که با رفیق فابش، پونهجون، همه جا میره. چی شد یاد تو افتاده؟
به اتاق رسیده بودیم.
– نمیدونم، مهرزاد.
– عجیبغریب بود.
– یهبار باهام مهربون شدهها. حسودیت میشه؟
با صدای پق خندهاش من هم خندیدم. کیفی روی تخت نبود. پشت تخت را هم نگاه کردم. کیف کوچک کالباسیرنگ آنجا بود. بعد از برداشتنش، خواستم بهسرعت از خانه بیرون بروم که مهرزاد پرسید:
– آوا، پول همرات داری؟
– آره، ممنون.
– کلاهت رو برداشتی؟
– آره، بابابزرگ.
چیزی از جدیتش کم نشد.
– بازم مواظب خودت باش.
«چشم» کشداری گفتم و خندان از او دور شدم.
از اینکه ژست مردهای بزرگ را برایم بگیرد، خوشش آمده بود.
خیلی دوست داشتم پارتا رو بیشتر کنین لطفااا
آخ جون پارت بعدش دعوا دارن 😍
آفرین ادمین
خیلی بچه خوبی شدی
سلام میشه هر روز پارت بزارین؟
ادمین جان چرا هنوز پارت بعدی نزاشتی من دیگه نمی تونم تحمل کنم☹️☹️
دلمون خوش بود این رمان رو حداقل منظم پارت میذارین 😕
اغا توروخدا زود زود بزارید اينطوري بیشتر کمتر ميشه کسایی که میخونن هر روز بزارید
عالی و زیبا