من سیندرلا نیستم پارت 9
فردای آنروز برای اتفاقاتی که افتاد، اصلاً آماده نبودم.
اول به بانک رفتیم و پولم را در وجه یک چک رمزدار گرفتیم. بعد با دکتر به یک بنگاه رفتیم.
وکیل دکتر، آقای مروتی، هم آمده بود. همبازی دوران کودکی و از هممحلیهای قدیم بودند. تقریباً همسن دکتر بود، اما قدش بلندتر از دکتر بود و موهایش برعکس سر کمموی دکتر جوگندمی و پرپشت بود. مرد خوشاخلاقی بود که اگر دکتر نگفته بود از مادرم خبر ندارد، حتماً از او دربارهٔ خانوادهام میپرسیدم.
مرد بنگاهدار برگهای به من داد و خواست که بعد از خواندن امضا کنم. حتماً به چکی که روی میزش گذاشته بودیم، مربوط میشد. بدون خواندن امضا کردم.
اول بنگاهدار و بعد بقیه به من تبریک گفتند. تشکر کردم.
تبریک را نباید به دکتر میگفتند؟
آقای مروتی که قیافهٔ متعجبم را دید، برایم توضیح داد که دکتر در مقابل پولی که از من گرفته، یک دانگ از خانهٔ پدریاش را به من فروخته.
چه برگهای را امضاء کرده بودم؟
دانههای درشت اشک از چشمهایم جاری شد. ای کاش قبل از امضاء خوانده بودمش.
همه با لبخندهای احمقانهشان به من نگاه میکردند. فکر میکردند از خوشحالی گریه میکنم؟
جواب خانم و مهشید را چه میدادم؟ حتی عکسالعمل پسرها هم قابل پیشبینی نبود.
دکتر دستش را دور شانهام انداخت و مرا روی صندلی نشاند.
همهچیز سریع پیش آمده بود. چرا نخوانده امضا کردم؟
– دکتر! خواهش میکنم کاغذا رو پاره کنید. اون خونه گرونه.
آرام خندید.
– گریه نکن. تو چرا همهش اشکت دم دسته آخه.
آرام کنار گوشم ادامه داد.
– میتونستم بیدردسر خونه رو بفروشم و بهترین خونه رو براشون بخرم، ولی اونجا یه هدیهست. ازطرف پدرم به خانوادهم. تو هم عضو خانوادهٔ منی. تازه، منتی نیست؛ قیمت اینهمه سال تلاشیه که تو اون خونه کردی از اینم بیشتره. من باید هر سال پولت رو یهجا سرمایهگذاری میکردم. جمعکردن پول اشتباه بود. پول هفت سال پیش با این تورم، الآن بیارزشه. ببخشید دیگه، شم اقتصادیم، صفره.
خندید، خندهاش تلخ و خشک بود. بهخاطر اتفاقات این چند روز و حرفهای مهشید، از خودش ناامید شده بود؟
– خدا دلش برام سوخت که شما رو به من داد.
چشمهایش از برق اشک درخشید. سرم را پایین آورد و روی سرم را بوسید.
برای اینکه حالوهوایمان عوض شود با مهربانی گفت:
– تو کی اینقدر قد کشیدی، بچه؟ از منم داری جلو میزنی.
قطره اشک دیگری از چشمم چکید.
– جلو زدم، آقای دکتر!
خندید، واقعی.
– پدرسوخته.
همه که دیدند گریهام تمام شده، دوباره تبریک گفتند. بعد از خداحافظی، از بنگاه بیرون آمدیم.
با همهٔ اینها قلبم گواهی خوبی نمیداد.
در ماشین دوباره گفتم:
– نباید این کار رو میکردید. به خانم راجعبه امروز نگفتید؟
– میگم، ولی میخوام وقتی خونه رو تحویل گرفتم، غافلگیرشون کنم.
وقتی به خانه رسیدیم، آرامشم را از دست داده بودم. از عکسالعمل خانم و بقیه میترسیدم.
اما روزهای بعد که اتفاقی نیفتاد، کمکم سعی کردم به آنچه پیش میآمد فکر نکنم.
شش ماه تا آماده شدن خانه مانده بود.
شش ماه…
مهرزاد به داخل آشپزخانه سرک کشید و گفت:
– کارهات تموم نشد؟
با کلافگی غر زدم.
– خستهم، خسته.
– میدونی از کی تا حالا بیرون نرفتی؟
– محض اطلاعتون، امروز بیرون رفتم.
مسخره کرد.
– کجا؟ سوپری سر کوچه؟ پس بگو چرا شاگرد ریقوی جعفرآقا تو ماشین ما رو نگاه میکنه.
مهرزاد درحین بیرون رفتن از آشپزخانه، در جواب چشمغرههام گفت:
– پنج دقیقه دیگه تو حیاط باش. منم به مامان میگم.
سینک را شستم و سریع بالا رفتم. یک مانتو مشکی با شال حریر که طرحهایی درهم و آبی داشت پوشیدم و با سرعت از پلهها سرازیر شدم.
صدای بوق ماشین از کوچه میآمد. وقتی سوار ماشین برادرش که برای امشب امانت گرفته بود شدم، گفت:
– یه مانتوی رنگ شاد میپوشیدی. میخوام ببرمت یهجا، پیش آدم حسابیا.
– نه بابا! تو مگه رفیقا آدم حسابی هم داری؟
خندید. در میان آهنگهای دستگاه پخش ماشین، دنبال آهنگ مورد علاقهام گشتم. صدای همای در ماشین پیچید. غرغر زیر لب مهرزاد را نادیده گرفته و سرم را به پشتی تکیه دادم.
– بابا رو میآوردم بیرون، بیشتر خوش میگذشت. اینم آهنگه؟ پیرمردها هم دیگه شیش و هشت گوش میدن.
وقتی غرغر میکرد، از همهٔ وقتها بیشتر دوستش داشتم؛ شبیه بچگیاش میشد. پسرکوچولوی مهربانِ من فقط قد کشیده بود.
صدای ناراضیاش از صدای خواننده بیشتر آرامش میداد؛ لبخندم جمعشدنی نبود.
سعی کردم به اینکه چه کسانی در مواقع دیگر سوار این ماشین میشوند فکر نکنم.
بهخصوص به اینکه چه کسی روی صندلی جلو، کنار راننده نشسته…
چند دقیقه بعد، از شدت خستگی به خواب رفته بودم.
– آوا! بیدار شو.
– رسیدیم؟
– آره، بریم.
پیاده شدم و کشوقوسی به خودم دادم تا خواب از سرم بپرد.
– اینجا کجاست؟
– تهرانسر.
دزدگیر ماشین را زد و از من جلوتر زنگ در را فشرد.
موهای روی پیشانیام که از زیر روسری بیرون آمده بود را مرتب میکردم که در باز شد.
مرد جوانی پشت در بود. ابتدا فقط در نور لامپ کوچه دو چشم براق توجهم را جلب کرد و بعد صدای گرمی که به مهرزاد خوشامد گفت. بعد متوجه من شد که پشت مهرزاد ایستاده بودم.
– سلام، خانم حبیبی. خوش اومدید. عجب برادر خوشاخلاقی دارید. بفرمایید تو، مادرم از دیدنتون خوشحال میشه.
در جوابش لبخند زده و تشکر کردم.
من در کنار مهرزاد اجازه داشتم خود واقعیام باشم. من این خود واقعی را، رها و آزاد از دورنگی، بیشتر دوست داشتم. داشتن یا نداشتن رابطهٔ خونی، چیزی از پاکی رابطهمان کم نمیکرد.
داخل حیاطی پر از گلهای رُز شدیم. لحظهای مشامم را از بوی خوش گلها پر کردم.
ساختمان نوساز و چهارواحده و حیاط آبپاشی شده و تمیز بود.
در پاگرد اول، در یکی از واحدها باز شد و زن بلندقامتی بیرون آمد.
با دیدنمان با خوشرویی سلام کرد. کفشهایم را کندم، دستم را جلو بردم تا دستش را بفشارم.
دستم را گرفت و در آغوشم کشید. آغوشش عطر مادرانههای ناب میداد؛ عطر آرد، وانیل، گلاب.
پر از عقدهٔ محبت و آغوش، در میان بازوانش بیحرکت شده بودم.
اصلاً یادم نمیآمد، آخرین بار، کدام مادری در آغوشم گرفته بود.
شاید شش سال پیش بود…
در یک صبح تابستانی، مادری که بوی آرد میداد، نان در بقچهام گذاشته بود، مرا آغوشش فشرده، بوسیده بود.
امان از عقدههایی که در اعماق قلب رسوخ میکنند…
امان از قطرهٔ اشکی که بیاجازه میچکد. دستهایم را بالا آوردم و پشتش را لمس کردم؛ آنقدر که ادب را رعایت کرده باشم. لحظات چقدر کُند میگذشت، رهایم که کرد؛ از بند خاطراتم رها شدم.
وقتی همه به داخل خانه رفتیم، من و مهرزاد دوشادوش هم بودیم.
مهرزاد آرام گفت:
– چه باصفاست.
مبلهای بزرگ و راحت قهوهایرنگ با فرشهای کرم، خانه را گرم و خودمانی نشان میداد.
در طرفی، یک گلدان گلِ برگانجیری بزرگ قرار داشت که برگهای پهن و زیبایش تا سقف رسیده بود.
روی اُپن هم یک گل رونده که بالا رفته و تقریباً یک دور کامل دور سقف خانه چرخیده بود.
مهرزاد گفت:
– آدم هر لحظه منتظره از لای شاخ و برگ، پرنده بیاد بیرون.
از تعریفش خندیدند.
تنها نبودیم. چند نوجوان دیگر هم بودند که بعضی از آنها را میشناختم؛ بچههای برندهٔ مسابقهٔ شطرنج بودند.
وقتی نشستم زیر گوش مهرزاد گفتم:
– اینجا کجاست؟
با خونسردی فقط به من نگاه و نیشش را باز کرد.
دلم میخواست آن لبخند موذیانه را از روی لبهایش با خراشدادن دربیاورم. مرد جوانی که ابتدا به ما خوشآمد گفته بود، وسط اتاق ایستاد. کمی هنگام راه رفتن میلنگید. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش صاف و جدی، مثل معلمها بود.
– فکر کنم همه اومده باشن. پس بهتره یه معرفی کوتاه داشته باشیم. من رو حتماً میشناسید، کیانی هستم.
فضاهای تاریک ذهنم بهترتیب روشن شدند. استادبزرگ شطرنج بود، سرپرست تیم شطرنج دانشآموزان تهران، آن روز روبهروی محل مسابقه.
اینجا چه خبر بود؟
همه خود را معرفی کردیم. بعد از معرفی، دوباره کیانی شروع به صحبت کرد و گفت:
– مرسوم نیست که این جلسات توی خونه برگزار بشه، اما مادرم از کرمانشاه اومده و برای رفتن عجله داره. فقط یه هفته کنارمه. اصرار کرد که شماها رو به خونهمون دعوت کنم. منم دیدم اینطوری بیشتر میبینمش و توی جو خودمونی من و شما هم بهتر آشنا میشیم.
نگاهی به قیافههای راضی بچهها انداخت و ادامه داد:
قراره هر استان یه تیم پنجنفره از برندههای مسابقات تشکیل بده. امسال برای میزبانیِ مسابقات مدارس، تهران، انتخاب شده. مسابقات به روش سوئیسی برگزار میشه. زمان مسابقات یک هفته و توی اردیبهشت ماهه. هر روز صبح ساعت ۹ باید اونجا باشید، چون مسابقه ۹ونیم مسابقه شروع میشه. بیشتر از یک ربع غیبت، باعث حذف شما از مسابقه و برنده اعلام شدن حریف میشه.
توضیحات بیشتری از جزئیات داد.
به ما روحیه داد و سعی کرد که اعتمادبهنفسمان را بالا ببرد. ساعتی را که در آنجا گذراندیم، برایم مانند شکنجه بود، کیک خانگی، شربت خانگی، همهٔ خانه را بوی مادرانههای ناب تسخیر کرده بود؛ مگر چه حجمی از خاطره در یک عطر خاص میتوانست ذخیره شود؟
وقتی از خانه بیرون آمدیم، نفس عمیقی از دود و بنزین شهر گرفتم.
تمام طول راه، زمان برگشت به خانه، آشفته و دلتنگ بودم. خدا را شکر مهرزاد هوس پرحرفی نکرده و عجیب، ساکت بود.
وقتی رسیدیم، چراغهای خانه خاموش بود.
داخل حیاط، وقتی از ماشین پیاده شدم، مهرزاد دستم را گرفت و گوشیاش را در دستم گذاشت.
– این چیه؟
– معلومه، گوشی.
– برات بزنم شارژ؟
لبخند زد.
– دوباره اون خندههای گلوگشادت رو تحویلم نده که امشب از دستت عصبانیام.
– دیروز کیانی به گوشیم زنگ زد. من که منشی تلفنیت نیستم. تو گوشی لازم داری، منم گوشی قبلی مهشید رو گرفتم.
با تعجب و ناباوری به گوشیِ داخل دستم نگاه کردم و گفتم:
– ولی این گوشی لمسیه.
دست در جیبش کرد و گوشی با قاب قرمز را بیرون آورد و گفت:
– گوشی قدیمی مهشید مدلش از مال منم بالاتره، پس ضرر نکردم. فقط قابش قرمزه.
قیافهاش آویزان شد.
– تمام تمهاش دخترونهست.
خندیدم.
– بابت گوشی دستت درد نکنه.
– حالا برای جبران، شمارهٔ چند تا از دوستات رو به بهونهٔ گوشیدار شدن بگیر. برای سرگرمی دفعهٔ بعدمون، برام بفرست.
خندان او را پشت سرم جا گذاشتم.
وقتی پلهها را بالا رفتم، تصورم از اینکه ماجراهای آن روز تمام شده، کاملاً بر باد رفت.
مردی روی نیمکت نشسته بود که هرشب تصورش آنجا بود، اما امشب بوی ادکلن سرد و تلخش میگفت که برخلاف تمام شبها، حضورش واقعیست.
با شنیدن صدایش در جایم تکان خوردم.
– کجا بودید؟
– ما؟
– دو ساعت توی حیاط چی بهت میگفت؟
– یا خدا!
این صدای سرد، صدای مهراد همیشه مهربان بود؟
اما وقتی با سرعت بهطرفم هجوم آورد، زبانم بند آمد. در چند سانتیمتریام ایستاد و گفت:
– چی میخوای از جون من؟ تو… توئه لعنتی…
حالا که کنارش بودم، اینقدر نزدیک، فقط مبهوت این نزدیکی بودم. این گرما و رایحهای که از تنش برمیخواست.
اصلاً خشمش را ندیدم. اما انگار او هم مسحور شده بود.
در برابرم ایستاد.
در چشمانش هر حسی بود؛ تعجب، محبت، آشفتگی، اما…
با دست راستش صورتم را لمس کرد.
– چشمات… از کی؟ از کی نگاهت به من این رنگی شد؟
قلبم در سینهام منفجر شد و بهسرعت در رگهایم جاری.
تمام جسارتم را جمع کردم. برای اولین بار در زندگیام میخواستم حرف بزنم.
– سؤالت اشتباه بود. نباید میپرسیدی از کی؟ من چارهای بهجز… بهجز…
نتوانستم بگویم…
با رسیدن به این کلمهٔ دشوار، شجاعتم تمام شد.
میخواستم بگویم: «چاره دیگری بهجز عاشقت شدن نداشتم»
هر چند…
دستش را از صورتم کنار کشید؛ صورتم دلتنگ لمسش شد.
صدایش کمی بالاتر رفت.
– بهت گفتم… بهت گفتم که این بازی رو بس کنی. اینجوری نگام نکن… نگاهت رو عوض کن…
ولی من، چشمهایم به قلبم وصل بود؛ برای عوض کردن نگاهم، باید قلبم را میکندم و دور میانداختم.
سرم را پایین انداختم.
حرفهایی که بعد از آن زد، برای ویرانیام کافی بود.
– تو فقط آوایی. کسی که تو خونهمون زندگی میکنه. من اصلاً نمیتونم، جوری دیگهای بهت نگاه کنم. من و تو هیچوقت به هم نمیخوریم.
و خلاص…
لحظهای بعد رفته بود. حجم روبهرویم مانند قلبم خالی شد.
مرد آشفته و سردرگمی که از برابرم گذشت، چه گفت؟
من لایق نگاه عاشقانهاش نبودم؟
حرف خانم در سرم پژواک میشد.
«دوروبر پسرها نپلک».
همان روز اول گفت.
لعنت به هرچه فراموشی…
باید آن را آویزهٔ گوشم میکردم.
ولی بیچاره من، که حتی نفهمیده بودم از کی اسیر شدهام.
اما… شاید حرفهای مهراد بیدارم میکرد.
تکرارش کردم و دوباره تکرار کردم.
حتی اشک هم مرهم نبود. دختر خدمتکاری که روی پشتبام خانهشان میخوابید، باید هم در حد و اندازهٔ او نمیشد.
روحم زخمی شده بود و من جملات را همچون داغ بر زخم میکشیدم تا درمانش کنم.
یک هفته، یک هفتهٔ تمام، گذشت.
چگونه را نمیدانم؛ زمان شناور بود، زمین تار.
بلد بودم؛ مانند ربات کار کردن را بلد بودم.
مانند مردهها زندگی کردن را بلد بودم. غذا میپختم، خانه را تمیز میکردم به مدرسه میرفتم و حتی درس میخواندم.
تنها زمانهای درس خواندن بود که افکار پریشانم به خواب میرفت.
میخواندم؛ کلمهها نجاتم میدادند.
جملهها کمکم میکردند تا همچون مخدر به چیز دیگری فکر نکنم.
اما سردم بود…
فقدان چیزی را در زندگیام احساس میکردم که قبلاً بودنش را حس نکرده بودم.
نوک انگشتانم یخ زده بود. سرم درد میکرد، دست و پایم بیحس بود.
یک هفته میشد که با هیچ چای و لباس گرمی، گرم نمیشدم. فقط دوست داشتم گوشهای در خودم جمع شوم و بخوابم.
درحال شستن ظرفهای شام بودم. دلم میخواست تا زودتر تمام شود و به اتاق خودم برگردم.
صدای پایش آمد. ندیده میدانستم که اوست؛ تمام سلولهای بدنم با نزدیک شدنش درد میگرفتند.
با گرمترین صدایی که تا حالا از او شنیده بودم، از پشت سرم صدایم کرد: «آوا!»
نفس نکشیدم. قلبم نزد، حتی مژهام تکان نخورد. وقتی نزدیکتر شد، دست لعنتیام را مجبور کردم که تکان بخورد و آخرین تکههای پوست میوه را در سبد کوچک میان ظرفشویی بریزد.
– حالت خوبه؟
بگویم خوبم؟ عالیام اصلاً. هیچ مرگی هم نگرفتهام. اصلاً هم دلم نمیخواهد که بمانی؛ که همین عطر ناچیزت را در سینهام ذخیره نمیکنم برای تنهایی آخر شبم.
برای وقتی که عقلم را در تابوت میگذارم و به درش قفل میبندم…
برای وقتی که خیالهای عاشقانه، همچون نتهای موسیقی، از تارتار افکارم به بیرون موج برمیدارد…
لعنت به من! لعنت به منی که در من پنهان شده بود، منِ یاغی.
– مهراد؟
صدای محکم و جدی خانم از داخل آشپزخانه آمد. از جا پریدم و چاقوی میوهخوری از دستم افتاد. حتی جاخوردن مهراد را هم حس کردم.
– بله، مامان؟
– چیزی میخوای؟
– نه، مامان.
– پس چرا اینجایی؟
– انگار آوا حالش خوب نیست.
– چشه؟
آخرین چاقو را شستم و برگشتم.
مهراد گفت:
– رنگوروش یهجوریه. انگار فشارش پایینه.
با صدایی که از آن صافتر نمیتوانستم، گفتم:
– خوبم، چیزیم نیست.
دکتر وارد شد.
– چی شده؟
خانم جوابش را داد:
– آوا حالش خوب نیست.
– خوبم، خانم. فقط خستهم.
دکتر خواست بهطرفم بیاید که گفتم:
– خوبم، دکتر. فکر میکنم سرما خوردم.
دکتر گفت:
– رنگت هم پریده.
– بخوابم، خوب میشم.
– اگه بهتر نشدی، صبح بیا با من بریم درمانگاه.
– چشم.
– منم انگار سرما خوردم. پشتم تیر میکشه.
خانم پرسید:
– دقیقاً کجات؟
دکتر با دست پشتش را نشان داد.
– اینجا، کتی. معدهم درد میکنه، ولی قلبم هم تند میزنه. نمیدونم، ولی انگار معدهم مشکل پیدا کرده.
خانم با نگرانی غر زد:
– آخه به تو هم میگن، دکتر؟ نمیگی ممکنه خطرناک باشه؟ فردا صبح میری پیش ناصر. حتماً باید معاینهت کنه.
دکتر جلو رفت و همسرش را در آغوش گرفت:
– قربون خانوم خوشگلم برم که نگرانمه.
سنگینی نگاه مهراد را احساس کردم. دیگر تحملِ بودن در جمعشان را نداشتم. بدون حرف از کنارشان رد شدم و به طرف پشتبام پا تند کردم.
موقع بالا رفتن از پلهها لحظهای پایم پیچ خورد و افتادم.
پاهایم یاریام نمیکرد؛ قادر به بلند شدن نبودم. قطرههای اشک، داغ، روی گونهٔ سردم راه گرفت.
چرا آرام نمیشدم؟ چرا قلبم سنگ نمیشد؟ تا کی باید در کنارش بودن، شکنجهام میشد؟
با دیدی که تار شده بود، پلهٔ بالایی را گرفتم و بلند شدم. وقتی به اتاقم رسیدم، از سرما میلرزیدم.
بخاری را زیاد کردم، اما فایدهای نداشت؛ سردم بود.
فردای آن روز را فقط لباس پوشیدم و از در خانه بیرون رفتم. بعد آرام از پلههای پشت بام بالا رفتم.
پتویی دور خودم پبچیدم و تمام صبح را خوابیدم. خواب بود یا بیهوشی را نمیدانم، فقط خوابیدم.
روزهای بعد، تا تحویل سال، با کار و درس خوددرمانی میکردم. اول درس میخواندم، بعد بهجان خانه میافتادم. آنقدر شسته و سابیده بودم که حتی خانه هم تعجب کرده بود.
دلخوشی دیگرم این که بود که کمتر او را میدیدم.
برای گذراندن طرحش به یک بیمارستان دولتی میرفت و بیشتر وقتش را بیرون از خانه میگذراند. عمدی یا غیرعمد، نمیدیدمش.
عید هم رسید.
من بجز لحظهٔ تحویل سال که بهاجبار کنار سفرهٔ تزئینشدهٔ مهشید نشستم و به هفتسین فیروزهای زیبا چشم دوختم، دیگر کنارشان نماندم و به آشپزخانه رفتم.
از زیر نگاه مهراد که خیرهام بود، فرار کردم. وزن نگاهش دیگر روی قلبم نبود، روی شانهام سنگینی میکرد. قلبی نمانده بود که بخواهد با یک نگاه، زنده و شاد، ضربانش به شماره بیفتد.
تفاوت دیگر این عید با عید سالهای قبل، البته بهجز مبلغ پول عیدیمان که بیشتر شده بود، خبر بعداز تحویل سال مهرزاد بود.
بالاخره به همه گفت که دفترچهٔ اعزام به خدمتش را پست کرده.
خانه پر از کشمکش و غوغایی شد که بعد از آن بهراه افتاد.
دکتر داد و هوار کرد، خانم هم توبیخ و تحقیر.
دلم اصلاً نمیخواست جای مهرزاد بیچاره باشم.
اگر به خانوادهاش گفته بود که کسی را کشته یا همجنسگراست خیلی منطقیتر با او رفتار میکردند. اصلاً کسی نقشههایش برای آینده را نمیشنید. فقط وقتی که گفت میخواهد مغازهٔ پدربزرگش را تعمیر و در آن مغازهٔ بزرگ، فرشفروشی بزند، لحظهای سکوت کردند ولی بعد دوباره به سرزشش ادامه دادند.
مهرزاد اما فقط گفت:
– من تصمیمم رو گرفتم و ازتون میخوام به شعورم احترام بذارید.
پدرش فقط پوزخند زد.
اما مهرزاد کار خودش را کرده بود، دیگر فقط میتوانستند سرزنشش کنند. برایم اینکه خودش برای زندگیاش تصمیم گرفته و راه خودش را میرفت، جالب بود. این استقلال و خودسریاش باعث میشد به او غبطه بخورم.
ساعت سه ظهر دوازدهم فروردین بود.
صدای زنگ تلفن خانه آمد. وقتی گوشی را برداشتم صدای دکتر ضعیف و تکهتکه میآمد.
– آوا جان…
– بله، دکتر.
– کتی خونهست؟
– بله، هستن.
– من داشتم میاومدم خونه، ولی یه کم دستم تیر میکشه… دارم برمیگردم درمانگاه. به کتی بگو بیاد اونجا… دفترچهام توی کشوی…
– میدونم کجاست، میارم.
– تو نیا. کتی خودش میاد.
گوشی را باعجله گذاشتم و سراسیمه خانم را صدا کردم.
وقتی برایش گفتم که دکتر حالش بد شده و به درمانگاه برگشته، سریع رفت تا حاضر شود. من هم بالا رفتم و اولین مانتو و شلواری که به دستم رسید را پوشیدم.
صدای ماشین از حیاط آمد. پلهها را باعجله و دوتا یکی پایین رفتم. دم در به خانم رسیدم.
– تو چرا حاضر شدی؟
– تو رو خدا منم ببرید.
کلافه از اصرارم، گفت:
– بیا بالا.
مهشید هم سر پله آمده بود. همه نگران بودیم. در حالیکه به گوشی داخل دستش اشاره میکرد، از پلهها پایین آمد و گفت:
– مامان، هیچکدوم جواب نمیدن.
– بازم زنگ بزن.
وقتی وارد خیابان شدیم، خانم چنان باسرعت میراند که چند چراغ قرمز را هم رد کرد؛ مدام بوق میزد و سبقت میگرفت.
در آن لحظه، از اینکه مثل همیشه تابع مقررات نبود، ممنونش بودم.
وقتی به درمانگاه رسیدیم، ماشین دکتر در حیاط نبود. به پذیرش رفتیم، اما نرسیده بود. قلبم میزد و نمیزد.
خانم به داخل راهرو دوید. جلوی اتاقی ایستاد و در اتاقی را محکم زد. ناصرخان از ته راهرو بهطرف ما میآمد.
با دیدن حال و روزمان سریعتر قدم برداشت. خانم با دیدنش بهطرفش رفت و گفت:
– امیر نیومد؟
– سلام. نه، یک ساعت قبل رفت خونه.
– برگشته اینجا.
گفتم:
– باید بریم بیمارستانی که سر راه خونه باشه. شاید رفته اونجا.
– اتفاقی افتاده؟
ناصرخان پرسید.
خانم جوابش را وقتی بهطرف بیرون، از راهرو برمیگشتیم داد.
– بین راه حالش بد شده.
هر دو از بیمارستان بیرون دویدیم. صدای پای ناصرخان هم میآمد. او هم با همان مانتو فرم سفید بیمارستان همراهمان شد.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، باز هم اثری از ماشین دکتر نبود. پذیرش هم رفتیم، نیامده بود. پس کجا مانده بود؟
آشفته و پر از استرس وسط حیاط ایستادیم.
آمبولانسی با آژیر روشن داخل حیاط شد.
من و خانم، با ترس به آمبولانس که با چراغهای گردان به گوشهای از حیاط رفت نگاه کردیم.
در دل خدا را صدا کردم، التماسش کردم…
درهای آمبولانس را باز کردند.
دو نفر از داخل بیمارستان تخت چرخداری را آوردند.
وقتی برانکاد از آمبولانس بیرون آورده شد، دویدم… فقط دویدم.
مرد محبوب زندگی من بود. پارچهٔ سفید رویش کنار رفته بود.
با همان بلوز مردانهٔ آبیرنگی که صبح برایش اتو کرده بودم. همان شلوار مشکی که خط اتوی آن را با حوصله و علاقه انداخته بودم.
یکی از کارکنان آمبولانس جلویم را گرفت. خانم هم جلو آمد.
– آقا شوهرمه.
– متأسفم، خانم.
– تصادف کرده؟ حالش چطوره؟
– تصادف کردند، اما قبل از اون سکته کرده بودن. متأسفم واقعاً کاری از دستمون برنیومد. ما سعی خودمون رو کردیم.
– آقا، خواهش میکنم، ماساژ قلبی بدید.
دست دکتر را گرفت و صدایش زد.
– امیر؟ امیرجان؟
تکان نمیخورد. آرام خوابیده بود. فقط زخم کوچکی بالای پیشانیاش دیده میشد. بازویش را گرفتم.
من هم صدایش زدم؛ به زبان مادریام، به زبان کودکیام…
در آن لحظه به اصل خودم بازگشته بودم.
خاکآلود و ژولیده، زیر بوتهها مخفی شده بودم، ولی اینبار او نبود تا پیدایم کند.
تخت را گرفتم و باز هم صدایش زدم.
– بابا! بیدارا بو. جانِ آوا، بیدارا بو.
من همان دخترکی بودم که نجاتم داده بود؛ کوچک، زخمی، بیپناه.
پدرم شده بود، به من خندیده بود، سرم را بوسیده بود.
وای! وای بابا! بیدار شو. دنیا بدون تو چگونه میتوانست باشد. تو بودی که دنیایم شده بودی.
فریاد زدم… پدر را فریاد زدم.
دیگر مکان و زمان و مردم اطرافمان بیمعنی بود.
فقط صدای دختری بود که در گوشم زار میزد، پدرش را صدا میزد. تنها و بییاور، بیچاره یتیم شده بود.
بالاخره مهراد آمد. به طرفش دویدیم، خانم در آغوشش گرفت و گریست.
خانم که کمی آرام گرفت، مهراد با اصرار ما را بههمراه ناصرخان به خانه فرستاد. صدای گریهٔ من تنها صدایی بود که در سکوت ماشین میپیچید. خانم در سکوت و بهت بود.
وقتی من باورم نمیشد، او چگونه باید باور میکرد؟
هر لحظه منتظر بودم کسی زنگ بزند و بگوید دکتر زنده است و اشتباه شده.
پیش آمده بود کسانی که سکته کرده و دوباره زنده شده میشدند. مگر نه؟
فردای آن روزِ شبگون تمام این خوشخیالیها جلوی در غسالخانهٔ بهشتزهرا تمام شد.
وقتی مهرزاد و مهراد را دیدم که زیر تابوت را گرفتهاند و بهطرف ما میآیند. قامت سیاهپوششان، آن اندوه تیرهای که روی صورتشان سایه انداخته بود، آن نگاه اشکآلودشان، حجت را
برای من تمام کرد.
تنها شده بودم، یاور مهربانم رفته بود. صدایی برای فریاد نبود، بیهوش روی زمین افتادم.
وایییی مرسییییی ادمینننن جونیممم شما خیلییی مهربونییبی مرسی که پارت بیشتررر کردی 😍😍😍خیلیممم زود پارت بعدیووو گذاشتتی
اخیییی ولی خیلی پارت غم انگیز بوود😢😢😢
ممنون ازتون بابت همچین داستانه با ارزشی همچین قلمی…باورم نمیشه اشکم در اومد توی به داستانه اینترنتی…بی صبرانه منتظره قسمتهای بعدیه این داستانم با این پارتهای خوبوطولانی که اینقدر اهمیت میدین به شعوره خواننده …تند تر ازین بذارین ممنون
ووواییییی چرا مرددد😢😢
حیلییی خوبه همینجوری زود زود پارت بزارید😂😁
خیلی زیباست