من سیندرلا نیستم پارت 33
گلتاج سفره انداخت، فاطمه تخممرغ سرخ کرد و مادرم ماست آورد.
ضیافتی بود برای من که سالها حسرت سفرهٔ خانهٔ پدری را داشتم.
– اون چوپان کجا رفت؟
– تو کلبهٔ خودشونه، با ننهباباش. ده دقیقه تا اینجا راهه.
مادرم با اشاره به سفره، عذرخواهانه گفت:
– ببخش، دخترم. دیروقت بود وگرنه برات گوسفند زمین میزدم.
از وقتی آمده بودم از کنارم تکان نخورده بود.
بغض را با دیدن نان پس راندم. کاش میشد نخورم، فقط نگاه کنم، بو بکشم، از خوشحالی گریه کنم.
بهزحمت پرسیدم.
– برام نون میپزی، مامان؟
لحظهای فقط نگاهم کرد. لبهایش لرزید و صدای گریهاش بلند شد.
مویهکنان گفت:
– اینهمه سال یهبار با دل خوش پای تنور ننشستم. گفتم بچهم کجاست؟ نون داره بخوره؟ گرسنه نیست؟ ببخش، گیلای… ببخش.
بغض را نترکاندم، قورت دادم.
در آغوش گرفتمش. بهاندازهٔ کافی باعث عذابش شده بودم.
– گریه نکن، مامان…
با دست پشتش را نوازش کردم و برای دلداری گفتم:
– اگه من اینجا میموندم، الان چی بودم؟ من رو ببین دارم درس میخونم، امسال میرم دانشگاه. حالا هم گریه نکن… دلم برای سفرهت تنگ شده.
سرش را از شانهام برداشت، اشکهایش را پاک کرد.
فاطمه با تعجب پرسید:
– راس میگی، آبجی؟ میری دانشگاه؟
– آره. دانشگاه سراسری…
برقی از تحسین در چشمانش درخشید.
– منم دوست دارم درس بخونم، ولی بابا میگفت خرج الکیه.
مادرم لبخندی لرزان به لب نشاند و تعارف کرد.
– دست برسون، مادر… این سرده، ولی فردا برات تنور روشن میکنم.
با «بسمالله» مادرم دست به سفره بردیم.
برای خواب رختخوابهایمان را کنار هم پهن کردیم.
بچهها به حدی خسته بودند که به محض دراز کشیدن به خواب رفتند، ولی من از بس تنها خوابیده بودم، اینکه کسی کنار گوشم نفس بکشد اجازه نمیداد بخوابم.
اما کس دیگری هم با من بیدار بود. صدای فینفین گریه، همراه با پچپچ بغضآلودش میآمد.
شاید با کسی که باعث جداییمان شده بود درددل میکرد یا شاید تمام گلایههایی که مهربانی مادرانهاش اجازه نداده بود در بیداری بگوید را به من درخوابمانده میگفت.
کمی خودم را به سمتش کشیدم و دست دورش حلقه کردم.
انگار منتظر این حرکتم باشد شروع به حرف زدن کرد.
– دو سال پیش، عروسی دخترعمهت بود. داماد تهرانیه، عروسی رو هم اونجا گرفتن. از وقتی رسیدیم مدام دنبالت چشم چرخوندم و گریه گردم. بابات گفت تالار نمیبرمت اگه گریه کنی. به امید اینکه شاید خدا دلش برام سوخته باشه، ساکت شدم… گفتم برفی، شاید معجزه شد و گیلای اونجا بود، دهنم رو بستم. توی تالار فکر کردم الان چه شکلی شدی؟ قدت؟ صورتت؟ چه مادر بدبختی بودم که خبر از جگرگوشهم نداشتم. هیچکدوم از دخترا حتی شبیهت هم نبودن. گفتم شاید واسخاطر صورتش گوشهموشههاست، همهجا رو گشتم. نبودی… هیچجا نبودی… بسکه گریه کردم، عروسی کوفت بقیه شد. بابات نصفهشبی غرض کرد و برمون گردوند.
دستش را لای موهایم برد و با دست شانهشان کرد.
اشک روی صورتم راه گرفت.
– صورتت خوب شده؟
– چندساله خبری ازشون نیست، نباید تو آفتاب برم.
خم شد و پیشانیام را بوسید، اشکش پیشانیام را خیس کرد.
صدایش درهم پیچید.
– آ…فتاب…؟!
نفس لرزانی کشید؛ هزار حرف از همان نفس بیکلام لبریز بود.
– شکر خدا…
دلم میخواست برایم از گذشتههای دورتر بگوید.
سعی کردم صدایم عادی باشد، اما تمام وجودم آشوب بود.
– هیچوقت دنبالم گشتید؟
حرکت انگشتانش میان موهایم متوقف شد.
دستش را عقب کشید و شرمنده زمزمه کرد.
– وقتی که دست خالی برگشت و تو رو با خودش نیاورد، دنیا سیاه افتاد. شیون کردم… خواستم بیام دنبالت، پیاده… نذاشتن…. همسایهها جلوم رو گرفتن. چند روز بعد که یکی رو فرستادن پیمون، آقات گفت بذار با دکتر بره، خوب میشه. اینجا آخر و عاقبتش معلوم نیست، از دست بگومگو خلاصش کن.
صدایش را بغض زخمی کرد.
– گفتم بچهمه، طاقت میارم. سنگ روی دلم گذاشتم. ولی دهنم رو هم بستم، چفت چفت… دو سال… دو سال تموم با آقات حرف نزدم، با مردم، با همسایهها. همهچی برای آقات بدتر میشد، همونا که برای صورتت مسخرهش میکردن، یهو رایشون عوض شد. وقتی میدیدنش بهش حرفای درشت میزدن. گفتن چطور تونسته، چقدر بیرحمه… بیناموس بوده… یه لحظه خلاصی نداشت، مرد و زن، بچه و بزرگ… وقتی تنهایی و پشیمونیش رو دیدم، گفتم از اینجا بریم. خونه رو فروختیم، زدیم به کوه. یه روز خبر اومد که دکتر زنگ زده و احوال ما رو گرفته.
در آن تاریکی و با نور اندکی که از درزهای بخاری هیزمی روی صورتش میافتاد، خطوط چهرهاش را دنبال میکردم.
صدای جرقجرق سوختن چوب از بخاری و صدای گرم مادرم، ملودی را میساخت که در هزاران یک شب غربت حتی به خواب ندیده بودم.
– خدا خیرش بده. گفته بود خبرمون بدن که پیش خودش نگهت داشته. جات خوبه، سلامتی، درس میخونی. دنیا برام روشن شد، گیلای… کسی حال اون روز من رو نمیفهمه، با همین خبر آروم گرفتم. بعد با بابات سرسنگین نبودم، گفتم باباشه، خیرش رو خواسته. گفتم دخترم بزرگ که شد برمیگرده. تا اینکه پارسال اومدن گفتن بابات برات وکالت بده. بازم فقط به اینکه ازت نشونه دارم راضی شدم، گفتم دخترم برمیگرده، فقط هجده سالشه، برمیگرده… برمیگرده، برفی… میاد…
صدایش ضعیفتر شد. رنجش و دلگیریاش بار گناه روی شانهام را وزن میداد، سنگینتر و کمرشکنتر…
– دستم خالی بود، مامان… پولم پیش دکتر بود. میخواستم وقتی برگردم که بهم افتخار کنی…
– نمیدونم بهت چی بگم، بچهم… روزی که مادر شدی حالم رو میفهمی. انتظارت رو خیلی کشیدم…
– هیچی تو جیبم نبود. پولم رو دادم دکتر خونه بخره. وقتی هم که مرد گرفتار شدم.
با دست به صورتش کوبید.
– آخ… مرد؟
– آره سکته کرد. منم از خونهشون رفتم خونهٔ مادرزن دکتر. اون موقع هم دستم خالی بود، وقتی که دستم پول اومد، مشکل داشتم. میخواستم بیام، ولی جور نمیشد. انگار منتظر یه نشونه بودم که گلبهار زنگ زد.
با مهربانی زمزمه کرد.
– پس گلبهار پیدات کرد.
– آره بهم زنگ زد. گفت که تو اینستا گشته.
– از این گوشیها که عکس میگیره خریده. کادوی به دنیا اومدن بچهشونه.
– چند وقته ازدواج کرده؟
– یک سال، یهکم بیشتر. فرستادمش شبانهروزی سیاهکل درس بخونه، رفت شوهر کرد. سر سال هم آغوزی اومد.
هردو خندیدیم.
آهی کشیدم و گفتم:
– کاش عروسیش بودم.
– توی باغ فندق گرفتیم.
دوباره دستش را روی سرم گذاشت و گفت:
– جات خالی بود.
خاطرات کودکیام از فندقچینی، از پایان کار در مزارع گندم و جشنهای عروسی…
دویدن میان فندقچینان و فندق شکستن در هوای خنک غروب… شادیهای اندک و انگشتشمار من از دنیای بچگی…
– باغ فندق رو هنوز داری؟
– آره… قبل از قشلاق باید بریم فندقچینی.
کاش برمیگشت به روستا، مادرم را کوهستان میشکست.
– بیا بریم، مامان. از اینجا بریم.
– کجا برم؟
– بریم شهر. من برات خونه میگیرم.
با تعجب و ترس جواب داد:
– رو سنگ زندگی کنم؟ چی بخوریم؟
سنگ، آسفالت را میگفت؟
– پس برگرد روستا.
– گوسفندا چی میشن؟
– تو که چوپان نداری.
– الان گوسفندا رو علی میبره، قشلاق هم کلبهشون نزدیک ماست. الان خرج دخترا رو از اینجا میارم، اگه برگردم چی بخوریم، چی بپوشیم؟
بحث فایدهای نداشت. باید با صبر و آرامآرام راضیاش میکردم.
هنوز جرئت پرسیدن دربارهٔ مردن پدرم را نداشتم، میترسیدم. از کینه، از اینکه دلم سیاه شده باشد و خنک شود، میترسیدم…
«بعد، آوا… بعد میپرسی.»
#البرز
چند روز بود که از یزد برگشته بودم.
هنوز نگاه ناامید کارگرها وقتی گفتم دو ماه به من مهلت بدهند تا اوضاع را درست کنم، روی شانههایم سنگینی میکرد.
صبح که آمده و درهای کارخانه را بسته دیدند، وحشتزده دورهم جمع شدند.
من اما از شش صبح آنجا بودم، خیلی زودتر از آنها…
با کینه از کسانی که مسبب این وضع بودند.
تقاصش را پس میدادند. همهشان را از سوراخهایی که در آن سنگر گرفته بودند، بیرون میکشیدم.
از ماشینم که در آن منتظرشان بودم پیاده شدم.
با دیدنم، امیدوار شده، به سمتم آمدند.
از کنارشان رد شدم و از چند پلهٔ اتاقک نگهبانی بالا رفتم.
سلام بلندم را تکوتوک جواب دادند.
حتماً احساس کردند که خبر خوبی نداشتم، چون با نگرانی به من خیره شدند.
سعی کردم صدایم صاف باشد.
– پدرا و پدربزرگای خیلیهاتون از اولین آجری که اینجا گذاشته شد، کنار ما بودند. این کارخونه همونقدر که مال من و خانوادهمه، مال شما هم هست.
همه، ساکت، فقط گوشبهزنگ خبر بد بودند.
– کمابیش همهتون از اوضاع کارخونه خبر دارید. میدونید که خریدار فرشها جا زده. باید برای فروششون یک مقدار بهم مهلت بدید، دستکم دو ماه.
صدای پچپچ و اعتراض از میانشان بلند شد.
پسر جوانی جلوتر آمد و بلند و عصبی گفت:
– از کجا معلوم دو ماه نشه ده سال…
به هیکل لاغر و اندام ریزهاش اینهمه جسارت نمیآمد.
نمایندهٔ کارگران دستش را روی سینهٔ او گذاشت تا عقب ببردش.
نیمنگاهی با عصبانیت به او انداختم، در اصل او کسی بود که باید اعتراض میکرد. یک پله پایینتر رفتم و گفتم:
– تاجاییکه بتونم سعی میکنم این مشکل رو حل کنم. من با شمام… اینجا جاییه که ما جزو یه خانوادهایم. من به خانوادهم خیانت نمیکنم. دو ماه به من وقت بدید، فرش تو انباره، فقط باید بفروشیمش… کارا رو درست میکنم. بهتون قول میدم.
از گوشهوکنار صدای اعتراض و نارضایتی میآمد. حتی یکی با صدای بلند فحش داد.
انگشتانم را مشت کرده زیربغل زدم.
میدانستند که چارهای ندارند، راهی نبود. باید به من اطمینان میکردند، حداقل این امید برایشان میماند که بعد از دو ماه، بتوانم آنها را به کار برگردانم، وگرنه معلوم نبود در این تورم و بیکاری چه بر سر خانوادههایشان میآمد.
به جمعشان نگاه کردم، به مردان خستهای که زیر فشار زندگی مجبور به سازش شده بودند. به هر سمتی که سیلی زده میشد باید صورتشان را خم میکردند.
عذابوجدان آمد و آمد و بیخ گلویم را گرفت.
با صدایی بلند گفتم:
– من سعی خودم رو میکنم. چند روز رو بگذرونید، همهمون برمیگردیم همینجا. بهتون قول شرف میدم.
شرف… شرافت… معنی نداشت، برای خیلیها…
اما میان این مردم خسته…
یعنی حرفهایم باورشان میشد؟
بعد از گذشت چند روز هنوز هم استرسی که در آن چند دقیقه کشیدم را یادم بود.
چند نفر به اعتراض صدایشان را بالا بردند، اما بقیه آنها را ساکت کردند.
یکی دیگر از کارگرها جلو آمد، پیرمرد کلاهش را مچاله کرده بود و روی سینهاش فشار میداد.
پلهٔ آخر را پایین رفتم. سینهبهسینهام ایستاد و گفت:
– یعنی اگه دو ماه دیگه بیایم، کارخونه بازه؟
سرش را بالا گرفته بود، به چشمهایم چشم دوخت.
پیشانیاش از جایی که کلاه را میگذاشت به پایین، از آفتاب سوخته بود.
با چشمهای بیقرارش به دهانم زل زد، کاش میتوانستم خبر دیگری بدهم و این ناامیدی را از قیافهاش پاک کنم.
– قول میدم.
آشفته و گیج سرش را به علامت قبول بالاوپایین کرد.
نگاه آخر را به در بسته انداخت، چیزی زیر لب زمزمه کرد، بعد با دستهایی آویزان از میان جمعیت به عقب برگشت.
بقیه هم کمی پچپچ کردند و در گروههای چند نفری و بعضی تنها از در کارخانه دور شدند.
همانجا ماندم، تا رفتن آخرین نفرشان…
در آن لباسهای فرم طوسی، با شانههای افتاده و ظرف غذاهایی دستنخورده در دستهایشان، که نمک میشد و به چشمهایم میپاشید.
تا روزی که زنده بودم هرگز نمیتوانستم غمگینتر از تصویر پیشرویم چیزی را تصور کنم.
چند روز میگذشت، حالا من مانده بودم و قولم.
گوشی روی میز ویبره رفت.
شمارهٔ مهرزاد که برای دهمین بار روی صفحهاش افتاد، فقط عصبانیترم کرد.
با خاموش شدن صفحهٔ گوشی منشی تماس گرفت و گفت:
– پسرعمهتون زنگ زده، میگه کار واجب دارد.
– وصل کن.
گوشی تلفن را برداشتم و قبل از اینکه دوباره غرغرهایش را تکرار کند داد زدم:
– مگه وقتی داشتی میفرستادیش به من خبر دادی؟
– به تو هم میگن رفیق؟ من به تو سپردمش، امانته دستت.
– مگه من جعبهٔ اماناتم که آدما رو میدید دستم؟
مهرزاد در گوشی نعره کشید:
– اینجا گیرم، یه کاری کن. یه نفر بفرست دنبالش.
خوشم میآمد هر موقع مشکلی برای آوا میافتاد، به من زنگ میزد و آهوناله راه میانداخت.
– باید چیکار کنم؟ تمام زندگیم رو ول کنم، برم دنبال دوست تو؟
– من نمیدونم… اصلاً… چرا همایون رو نمیفرستی؟
– این روزا همایون پیش ماهی بمونه بهتره.
صدایش را پایینتر آورد و پرسید:
– کس دیگهای رو نداری؟
حالا که او دست از داد زدن برداشته بود، اجازه میداد بتوانم به این مشکل فکر کنم.
– کی؟ اینجور مواقع بچههای باشگاه رو میفرستم، ولی دهن هیچکدومشون چفتوبست نداره. داستان میسازن.
– من گیرم. اگه کاری نکنی، مجبورم از اینجا فرار کنم.
التماس داخل صدایش اعصابخردکن بود. عربدههایش را کشیده بود، حالا ادای بچهمظلومها را درمیآورد.
– البرز؟! نمیشه… خودت یه سر بری؟
منشی وارد شد.
– خانم کامکار تشریف آوردن.
– بفرستشون تو.
حرفهای مهرزاد تمام نشده بود و مدام داشت حرف میزد.
فقط گفتم:
– یه کاریش میکنم. خداحافظ.
صدای بلندش که اسمم را تکرار میکرد را ندیده گرفتم.
با وارد شدن موژان، بوی گرم ادکلنش در اتاق پیچید.
کت بلند جلوباز و شلوار تنگش قرمز بودند، زیرش بلوز سفید چسبان پوشیده بود با یک گردنبند بلند طلایی.
لبههای شال سفیدش را به پشت انداخته بود.
حجابش بیشتر نمایشی بود، با آن عینک دودی روی موهایش شبیه هنرپیشههای کلاسیک هالیوود شده بود…
بلند شدم، لبههای کتم را بههم رساندم و دکمهاش را بستم. دستم را برای خوشآمد دراز کردم.
دستم را بدون عشوهگری، مردانه، فشار داد.
– خوش اومدی.
– سلام…
با خوشحالی و ذوق گفت:
– یه سورپرایز برات دارم…
منتظر عکسالعمل، با دستهایی که مقابل لبهایش بههم قفل کرده بود، برابر میزم ایستاد.
وقتی حرکتی ندید، ادامه داد:
– به خاطرش زود خودم رو رسوندم اینجا.
عجله داشت، اما نه آنقدر که قبل از آمدن به اینجا، این گریم ماهرانه و زیبا را روی صورتش انجام ندهد.
میز را دور زدم، با دست تعارف کردم که بنشیند.
– یه راهحلی برای مشکلت پیدا کردم.
اینکه بالاخره یک نفر میخواست کمک کند، غنیمت بود..
لبخند زدم تا نشان دهم منتظر شنیدنم.
– وای، البرز! یه نفر رو پیدا کردم که میتونه همهٔ فرشا رو، یهجا، ازت بخره.
اینکه همه فهمیده بودند در چه مخمصهای گیر کردهام برایم سنگین تمام شده بود، اما با امیدواریای که سعی میکردم نشانش ندهم پرسیدم:
– واقعاً؟ میشناسمش؟
– با خودم آوردمش. میخوای ببینیش؟
– آره، چرا که نه؟
بهطرف در رفت و صدا زد:
– آقای کمالی! تشریف بیارید داخل.
مرد قامت متوسطی داشت، پوست سبزه، حدوداً چهلساله، با کت و دستمال گردن.
به منشی زنگ زدم و سفارش قهوه و کیک دادم.
از تعارفات که رد شدیم، سر بحث را باز کردم.
– میشه قیمت پیشنهادی خودتون رو بگید؟
خسته شده بودم. باید هرچه زودتر اوضاع را کنترل میکردم.
به مبل تکیه کرد، قهوه را برداشت، درحالیکه قاشق را آرامآرام داخل فنجان میچرخاند، قیمتش را گفت.
تکیهام را از مبل برداشتم. آرنجهایم را روی زانو گذاشتم و انگشتانم را با فشار آوردن به بندبندشان گره زدم.
بهمحض شنیدن قیمت، بهزحمت خودم را قانع کرده بودم که یقهاش را نگیرم و از دفتر به بیرون پرتش نکنم.
مردک کلاهبردار، فقط قیمت نخها را گفت، دقیق همان قیمت…
حتماً پیش خودش گفته بود: سنگ مفت، گنجشک مفت. شد شد، نشد نشد.
اگر قیمت تمامشده را میگفت، اینقدر شنیدنش برایم سخت نبود، سودش را نمیخواستم.
ماهیچههای فکم از عصبانیت بههم فشرده شده بود، مطمئن بودم تمام رگهای گردنم بیرون زده. پیش خودشان من را چه فرض کرده بودند؟
موژان با ترس نگاهم میکرد، حتی مردک از رنگ صورتم خودش را جمع کرده بود، و مدام نگاهش از من به موژان میچرخید.
حتماً فکر کرده بود یک احمق فرنگی پیدا کرده که گوشش را ببرد.
گور بابای ادب…
آرام و با دندانهایی فشرده از عصبانیت زمزمه کردم:
– این قیمتی که شما پیشنهاد میکنید عملاً بزخریه…
فنجان را روی میز گذاشت. دست روی دستمالگردنش کشید و هول شده گفت:
– این ادبیات از شما بعیده…
آدم حقیر روبهرویم درحد خراب کردن خوشنامی ما در بازار نبود. صدای عصبانیام به طبقهٔ پایین و مشتریها نباید میرسید.
کمی خونسردتر گفتم:
– قبول. شما کلاهبردار نیستید، ولی منم اونی که فکر کردید، نیستم.
موژان دستش را بالا گرفت که ادامه ندهم.
– آقای پاکنهاد، خواهش میکنم. دارید عجله میکنید.
یک دستم را در صورتش به علامت سکوت بالا آوردم، در چشمهای کمالی زل زدم.
– فقط در صورتی که قیمتتون رو دو برابر کنید قبول میکنم.
کمالی خواست اعتراض کند که بلند شدم.
– همین که گفتم، وگرنه اصلاً معامله نمیکنیم.
او هم بلند شده و با لحن نمایشی و عصبانی گفت:
– بالاخره که مجبوری به خودم بفروشی. کی میاد اینهمه فرش یهجا بخره.
موژان فوراً بلند شد، دستش را روی بازویش گذاشت و گفت:
– خواهش میکنم، آقای کمالی…
کارتش را روی میز گذاشت و گفت:
– منتظر تماستونم.
و رفت. موژان چند قدم پشتسرش رفت و گفت:
– خواهش کردم ازتون.
کمالی که در را پشت سرش بههم کوبید، موژان روبهرویم ایستاد:
– البرز! کوتاه بیا. این تنها راهیه که میتونی از این مهلکه فرار کنی.
– ازت ممنونم، موژان.
با عصبانیت گفت:
– فقط همین؟ ازت ممنونم؟
پوزخند زدم. لزومی به گفتن نبود.
کیف کوچک سفیدش را از روی میز برداشت، چرخید و بدون خداحافظی بیرون رفت.
در «بیرحمی» تجارت هم مانند سیاست است و حتی به همان کثیفی.
در بازار اگر حواست نباشد، بدون کمترین رحم و تردیدی سرت را زیر آب فرومیکنند.
سرم را به مبل تکیه دادم. مشتم را بازوبسته کردم و سعی کردم خودم را آرام کنم.
به ساعت نگاه کردم، صدای تیکتیک ثانیهشمار را تصور… حالا به پایین پلهها رسیده بود و بعد… داخل خیابان…
نباید لب پنجره میرفتم؛ دلم نمیخواست ببینم. بلند شدم، دستهایم را در جیبم فروبردم و با قدمهایی سنگین بهسمت پنجره رفتم. از پشت شیشهها زن شیکپوشی را میدیدم که کمالی پشتسرش میرفت و دستبهسینه به دادهایی که سرش زده میشد گوش میداد.
به موژان نگاه کردم، این همان دختربچهٔ خوشخندهای بود که عیدها به خانهٔ پدربزرگ میآمد و با من دور درختان باغ میدوید؟
حالا اما تبدیل به مادهگرگی شده بود که بلد بود برای منافع خودش بدرد.
زنی قوی که میتوانست از آبهای گلآلود ماهی صید کند.
حوصلهٔ فروشگاه را نداشتم.
به امید اینکه کمی در خانهٔ ماهمنیر آرامش پیدا کنم، از فروشگاه بیرون زدم.
تنها جایی که مرا بهخاطر خودی که بودم میخواستند؛ نه صاحبکار کسی بودم، نه چشم به دستم داشتند.
به خانه که رسیدم، خودبهخود به پشت عمارت رفتم، دلم یک صحبت مردانه میخواست.
و البته با دیدن منظرهٔ روبهرویم ناامید شدم.
همایون با رکابی و شلوارک و دمپایی لایانگشتی، شلنگ به دست، وسط باغچه ایستاده بود.
باغچه غرق شده بود. با اینکه خاک اینجا آب را میبلعید، بااینحال پای بعضی از بوتهها چالههای آب جمع شده بود.
هر کاری کردم نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
جلوتر رفتم و گفتم:
– نباید جایی راهش بدن.
خندید و گفت:
– کی؟
– این دختره رو. از هرجایی میره، همه خل میشن.
همایون بلند خندید. صدای خندهاش کلاغی را که برای تماشا آمده بود، غارغارکنان فراری داد.
نباید او را به خانهای راه میدادند؛ از بس از خودش اثر انگشت به جا میگذاشت، حتی وقتی نبود جای دستهایش خالی میشد.
– خبری ازش نداری؟
چرا همه از من می پرسیدند؟
– خودت چی؟
– نه. داره ده روز میشه… هیچی… گوشیش خاموشه. اول خیالم جمع بود، ولی کمکم دارم نگران میشم.
تازه داشت، کمکم، نگران میشد؟
من از همان روز اول…
هنوز شلنگ به دست بود، آبپاشی را تمام نمیکرد.
– ول کن باغچه رو.
– آخه فردا نیستم، سهم فردا رو هم امروز دارم میریزم.
یک حسی به من میگفت که راهکار همایون برای پیشپیش آب دادن جواب نمیدهد. باید یک کتاب دربارهٔ اصول نگهداری از باغچههای خانگی میخریدم، اصول نگهداری از باغچهٔ خانگی دخترهایی که بیخبر به مسافرت میرفتند…
شیر را بستم و گفتم:
– بیا پیش ماهی، من اونجام.
بهسمت عمارت که میرفتم، صدای غر زدنش میآمد.
– اِ، اِ… بیماریا… شیر رو چرا بستی؟
صدای ماهی از اتاقش میآمد که دستوراتی را به حکیمه میداد.
در آستانهٔ در ایستادم. سلامم را هردو جواب دادند.
کپهای از لباس روی زمین ریخته بود.
–اونم بذار. پارچهس اذیت میکنه.
داشت کمد لباسهایش را خلوت میکرد. با توجه به حجم لباسها کار زمانبری بود.
– من تو اتاق مطالعهم.
بهمحض اینکه داخل اتاق شدم، ماهمنیر هم پشتسرم آمد.
روی اولین مبل خودم را رها و گره کراوات را شل کردم. در سرم تصاویر میآمدند و میرفتند… کاش کسی به پیشخدمت میگفت یک لیوان آب خنک برایم بیاورد.
– خب، الان باید چیکار کنیم؟
خبرها زود رسیده بود. فقط دو روز بود که برگشته بودم.
چشمانم را بستم و خسته زمزمه کردم.
– نمیدونم کارخونه که بسته است. منم بیکارم.
ماهمنیر با تعجب پرسید:
– کارخونه بسته است؟! برای چی؟
مگر نمیدانست؟
اگر تا حالا خبرش نکرده بودند، پس قرار هم نبود به او راپورت بدهند.
– برای فرشهای بافتهشده جا نداشتیم. فقط یه مدت تعطیل کردم.
بهسمت پنجره رفت و پردهها را محکم کنار زد، در همانحال غر زد:
– تو فقط یه ماهه اومدی.
سرزنشم میکرد؟ حق داشت. جوابی برایش نداشتم.
پرده را گره زد و ادامه داد:
– انبار کرایه میکردی. نمیشه کارخونه بیکار بمونه.
– حلش میکنم. صبر کنید یهکم.
اما چیزی که حواسم را پرت کرد این بود که چرا به ماهی خبر ندادهاند. یک جای کار خبرچینهایش میلنگید. کاش میتوانستم بپرسم خبرهای کارخانه را چه کسی به او میدهد؛ هرکسی که بود از اوضاع پیشآمده و بستن کارخانه سود میبرد.
– وقتی که فرشها رو تحویل بدیم. دوباره شروع به کار میکنیم.
– حقوق کارگرها چی میشه؟
سعی کردم لحنم بیتفاوت باشد.
– بیمهٔ بیکاری دارن.
پشت به پنجره نشست. نور به صورتم میتابید. حرکاتم را زیرنظر داشت، حس بدی بود.
– ازتون خواهش میکنم کاری نکنید که فکر کنم بهم اطمینان ندارید.
با انگشت شست و اشاره، گوشهٔ چشمش را فشرد. میتوانستم خشمش را حس کنم. میدیدم که تصمیم دارد بعد از رفتنم به یزد زنگ بزند، اما امیدوار بودم منصرفش کرده باشم.
همایون با وارد شدنش گفت:
– گوشیش خاموشه.
بهترین فرصت برای تغییر موضوع صحبت بود. پرسیدم:
– چطور اجازه دادید بدون تجهیزات بره؟
همایون با چشمهایی گردشده پرسید:
– تجهیزات دیگه چه مدلشه؟ برای خونهٔ مادرش با تجهیزات بره؟
بالاخره کسی پیدا شد که من سرزنشش کنم.
– اصلاً نپرسیدی خونهش کجاست، خودم شنیدم گفت میره کوه.
ماهی برای میانجیگری بین ما گفت:
– البرز، خودت هم اینجا بودی.
– نمیدونستم داره میره. شب قبلش اینجا بودم، هیچکدوم، هیچچی بهم نگفتید.
ماهی یک پایش را روی پای دیگر انداخت و بازجویانه و مچگیر پرسید:
– دلیل عکسالعملت رو درک نمیکنم، وقتی رفته خونهٔ مادرش.
جا خوردم. چشمان تیزش به من بود.
بدون اینکه حواسم باشد، صدایم را بالا برده بودم؛ متوجهش شده بود.
بعد از چند ثانیه زل زدن به او، توجیه کردم.
– مهرزاد دادهتش دست من.
– اون خبر داشت.
آخرین برگ دفاعم را رو کردم.
– دم به دقیقه داره به من زنگ میزنه. خستهم کرده. مدام میپرسه ازش خبر نداری.
ماهی کمی از آن حالت جدی و موشکافش بیرون آمد. نفس آسودهای را که میخواستم بکشم بهزحمت از گلو عقب راندم.
ماهی پرسید:
– شام پیش ما…
حکیمه همانطور که شالش را روی سرش محکم میکرد وارد شد و ذوقزده گفت:
– خانم مشتلق بدید…
– چی شده، حکیمه؟
– منیرخانم! آقا فریبرز اومدن، با نوههاتون…
هرسه از جا بلند شدیم.
برای بیرون رفتن دیر شد، چون بلافاصله مهمانها وارد اتاق شده بودند.
فریبرز با صدای بلند و خندان پرسید:
– پس این پدرسوخته هم اینجاست.
پشتسرش فریبا و سارا وارد شدند.
سارا دوید و دستم را گرفت، با خوشحالی جیغ زد:
– داییالبرز…
سلام کردم، به همه، نه به شخص خاصی.
حتی توان خم شدن و در آغوش گرفتن سارا را نداشتم. دستم را روی سرش گذاشتم.
دخترکوچولوی دایی…
وقتی سردیام را دید، چند لحظه منتظر ماند و بهسمت ماهی پرواز کرد.
ماهمنیر آغوشش را برایش باز کرد. برای ندیدن فریبرز به سارا نگاه کردم، و ماهمنیری که بعد از جدا کردن او از آغوشش، دستش را گرفت و به استقبال پسرش آمد. خانوادهٔ نرمال و خوشبخت من… فقط چند ثانیه او را در آغوش گرفت و بعد…
نگاه فریبرز به سمتم برگشت.
موهای شقیقهاش کاملاً سفید شده بود، اما موهای جلوی سرش فقط جوگندمی.
پوست صاف و سفید صورتش سنش را نشان نمیداد. مردی با زندگی مجلل، غرق در آرامش و خوشگذرانی، عشقی در آغوش و دخترهایی زیر سایهاش…
چرا باید گوشهٔ چشمش چروک میشد؟
چرا باید پیری او را میشکست؟
با دیدنم لحظهای یکه خورد، هنوز باورش نشده بود توانسته جایی غافلگیرم کند. سالها بود ماهرانه از برخورد با او فرار کرده بودم. در نگاهش هرچه بود، برای من، یکی، مهم نبود.
با چند قدم خودش را به من رساند و دست دور شانهام پیچید.
– چطوری پدرصلواتی!
تمام عضلات شانهام منقبض شد.
فریبا جلو آمد، با چشمهایش التماس میکرد.
سالها از زمانیکه فهمیدم چه بلایی سر مادرم آورده میگذشت، نمیخواستم بازهم فرار کنم دیگر حوصلهٔ موشوگربهبازی نداشتم.
– خوب…
نگذاشت حرفم تمام شود، بلند و با تمسخر گفت:
– شنیدم از راه نرسیده کارخونه رو حریف دادی.
بعد غشغش، بلند خندید.
بازویم را فشرد.
تنفر از او مثل زهری که غلیظش کرده باشند در رگهایم پخش شد، روی عصبهایم نشست و خشکشان کرد. فریبا راست میگفت، من کینهای بودم.
با دستش به پشتم کوبید.
– ناراحت نباش. بابات که نمرده. درستش می کنیم. از فردا میام فروشگاه.
ذهنم روی دو کلمه قفل کرد؛ بابات؟! فروشگاه؟ از کی…
فریبا به سمتم آمد. ظاهرش با مانتو و شالی که از سرش افتاده بود برایم ناآشنا میزد.
– سلام، داداش… از وقتیکه رفتی غربت تازه حالیمون شد.
بوسهای روی گونهام کاشت.
حتی محبت خواهرانهاش نتوانست لبخند به لبم بیاورد.
بعد بوسهای به گونهٔ مادربزرگش زد، جایی حوالی گوش ماهی و فضای خالی، فقط برای رفع تکلیف…
گیتی نیامده بود. خدا را شکر که عقلش رسیده بود تا پایش را در این خانه نگذارد.
– ماهمنیر، باهاتون کار دارم.
فریبرز خندید؛ بلند، زهردار…
– ما نامحرمیم؟
دستم را از زیر بازویش کشیدم.
به فریبا نگاه کردم، چشمهایش را هالهای از اشک و نگرانی گرفته بود.
– من توی اتاقتونم.
بهمحض باز کردن در اتاقخواب ماهی متوجه اشتباهم شدم. الان و در این لحظه تحمل دیدن عکس خانوادگی را نداشتم.
در پشت سرم بسته شد. ماهمنیر بود. روی صندلی میز آرایش خودش را رها کرد.
– ماهی، من باید برم.
دهانش از تعجب باز ماند.
– ولی… کارخونه… فروشگاه…
به طعنه گفتم:
– از فردا آقا فروشگاست. از ملک پدرش که نمیتونم بیرونش کنم.
ماهی بیتوجه به عصبانیتم، با ملایمت و لحنی که وادر به کوتاه آمدنم کند گفت:
– پدرت راست میگه. توی این دو ماه میتونی فرشها رو هرجوری شده بفروشی. حتی میتونی نمایشگاه بزنی، نصف قیمت رو پیش بگیری، بقیه قسطهای بلندمدت، پول پیشپرداختشون مشکلاتت رو حل میکرد.
پس قبلاً با مادرش حرف زده بود. هر چقدر میخواست خودش را در حاشیه نشان دهد، آن دهان پرحرفش را نمیتوانست ببندد.
– من باید بدونم که کی این کارو کرده. با دشمنی که نمیتونم ببینمش چطوری بجنگم. اینا ولکن نیستن.
عکس مادرم، کنار بقیهٔ خانواده، آزارم میداد.
بر لبهٔ تخت نشستم.
موهایم را در چنگ گرفتم و کشیدم.
– خسته شدم، ماهی… میخوام یه مدت از همهچی دور باشم.
– البرز… رفتارت با پدرت درست نیست.
غریدم:
– از سرشم زیاده.
آمده بود تا نفس کشیدن در این خانه را هم برایم زهر کند. اکسیژن هوا با وجودش مسموم میشد.
– نمیدونی چادر و کولهم هنوز توی اتاقمه یا نه؟
چشمهایش از شوق درخشید.
بعد از اینهمه سال، قرار بود وارد آن چهاردیواری لعنتی شوم.
مشتاق جواب داد:
– نمیدونم. خودت برو ببین. ما به هیچکدوم از وسیلههات دست نزدیم، البته شانس آورده باشی و گیلآوا توش گل نکاشته باشه.
هردو لبخند زدیم، دخترک دیوانه…
– البرز… نگرانم نکن.
– زود برمیگردم، فوقش یه هفته.
بلند شدم، جلوی در دوباره تأکید کردم:
– به فرشا دست نمیزنید. نمیخوام هرکی بهفکر یه کلاه از این نمد باشه.
سرش را به علامت تأیید بالاپایین کرد.
از اتاق بیرون و از پلهها بالا رفتم. لحظهای بالای پلهها ایستادم. به راهرویی که اتاق سابقم در آن بود خیره شدم.
زمان مانند گردبادی به عقب وزید…
شب بود. امیرسام گفت که بروم از پایین کولهاش را بیاورم. از دوستش بهترین مشروب را گرفته بود، مخصوص برای شبزندهداری.
ماهی و همایون به یزد رفته بودند، خانوادهٔ سامی به مشهد.
من فقط میخواستم حالش بد نباشد، خوش بگذراند.
هانا جواب تلفنهایش را نمیداد، اما مدام از من حالش را میپرسید.
وقتی از پلهها بالا میرفتم فقط به فکر این بودم که راضیاش کنم بهجای فیلم ترسناک مزخرفی که آورده، فیلم فرانکی را ببینیم.
وقتی سوتزنان و کوله به پشت به طبقهٔ بالا آمدم…
همینجا، دقیقاً بالای همین پله، صدای خرخرش را شنیدم، بلند و واضح...
دویدم تا در اتاقم را…
مسیری که حالا پاهایم با اینکه میدانستند قرار نیست او را در اتاق ببیند، اما سست و کند به طرفش میرفت را دویدم…
آنجا بود… نزدیک در ورودی، روی زمین افتاده… به پهلو…
دور لبهایی که ظرف چند دقیقه سفید و بیخون شده بود را کف سفیدی ترسناک میکرد.
کوله از دستم رها شد… شیشهٔ ودکا از آن بیرون افتاد و تصویری را ساخت که سالها باعث عذابم بود… آن بطری لعنتی که مرا به دنبالش فرستاد… لعنت به من…
– مسخرهبازی بسه… سامی.
رعشهای بدنش را لرزاند.
– پا شو، الدنگ…
بسیار عالی مثل همیشه ، آن قدر این داستان زیباست که تا اومدن پارت بعدی مدام توی ذهنم رژه می ره.
منتظر پارت بعدی ام
سلام،خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دستت مرسی،خدا قوت پهلوون
رمان کاملا بینظیر
عالی.ممنون از نویسنده
تشکر زیاد از ادمین
خیلی خوبه😘🥳
من این رمان رو خیلی دوسدارم…. فقط تو ی شب تا پارت 30 خوندم… مرسی از نویسنده