من سیندرلا نیستم پارت 38
با دیدنم به طرفم آمد.
از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم، هرچه نزدیکتر میشد با دیدن جدیت صورتم خوشحالیاش رنگ میپراند…
وقتی جلویم ایستاد گفتم:
– که آهنگ قدیمی دوست داره.
گوشهٔ لب بالاییاش را از گاز گرفت تا لبخندش را مخفی کند.
– کی فهمیدی؟
– بعد از قزوین.
– خدایی؟
با دیدن عصبانیتم جوابش را گرفت.
چشمهایش برق زد.
– از دست رفتی، پسر…
حرفش را که زد دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و از آن خندههای بلندش تحویلم داد.
هرگز او را اینهمه سر کِیف ندیده بودم.
دست انداختم و همانطور که غشغش میخندید پشت گردنش را گرفتم:
– ولم کن… آخ… ولم کن.
– بگو غلط کردم.
به تقلا افتاد.
– بوکس یادت دادم…
– بگو ببخشید.
– رانندگی…
کمکم داشتم نرم میشدم، اما گردنش را بیشتر فشار دادم و غریدم:
– هنوز سرم سوت میکشه.
از خنده حتی توان نداشت دستم را بگیرد.
– ببخش…
– چی…؟
به طرفش که خم شدم، ناغافل مشت محکمی به سینهام کوبید، فوراً از درد و شوک رهایش کردم.
کمرش را راست کرد.
هنوز میخندید.
– برو، جوجه! برو با بزرگترت بیا…
با دیدن چشمهایش که بهخاطر خنده خیس از اشک شده بود گفتم:
– بدبختی اینه بزرگترم تویی، پیرمرد.
دستش را به پشت گردنش گرفت و گفت:
– لعنتی… پهلوونِ یه بچه بودن خیلی خوبه. به زور حالیم کردی بزرگ شدی.
بعد پرسید:
– فلشم تو ماشینه؟
وقت تلافی بود.
– بذار بگم کجاست. اتوبان قزوین–کرج رو که رفتی؟ یه زمین خالی بزرگه. اونجا جا موند.
دهانش با هر کلمه بازتر میشد.
ادامه دادم:
– فقط میدونی که، بیشتر اونجاها زمین خالیه.
– ای بر پدرت، بچه! من جونم به اون فلش بند بود. چند روزه منتظرم بیای.
لبخندم را که دید، کوتاه آمد و ادامه نداد. میدانست فقط دلم خنکتر میشود.
با دیدن نگاهم به خانه گفت:
– نیست. کلهٔ سحر زد بیرون.
خواستم از کنارش رد شوم که دستش را روی سینهام گذاشت.
نگاهم را از انگشتان به صورتش برگرداندم.
از تفریح دقایقی پیش خبری نبود. جدی و قلدر گفت:
– حواست بهش هست؟
با اطمینان جواب دادم:
– آره.
سری تکان داد. به فکر رفته بود، فقط گفت:
– منو شرمندهٔ خودم نکن.
بعد نگاه پر از حرفش را از من برگرداند و رفت.
بی هیچ حرف دیگری، با شلوار اسلش و بلوز آستینکوتاه از خانه بیرون زد.
گاهی که ذهنش مشغول یا بیحوصله بود میرفت و اطراف خانه قدم میزد.
وقتی داخل خانه شدم لحظهای عطر نان محلی آمد و مرا به جایی برد که آرامش را پیدا کرده بودم.
حکیمه درحال گرم کردن نان در توستر بود. با دیدنم سلام کرد.
– مادربزرگتون تو اتاق غذاخوریه.
ماهمنیر برعکس همایون ساکت بود. کاش میتوانستم به او وعده بدهم که همهچیز درست میشود: کارخانه، فریبرز… اما اوضاع همانطور مانده بود.
صبحانه را که خوردم رفتم تا به کارهایم برسم.
باید با علیپور سری به بازرگانی میزدم.
برای انجام یک سری از کارها باید شخصاً میرفتم. ساعتی درگیر کاغذبازیهای آنجا بودیم تا اینکه علیپور گفت ماندنم ضرورتی ندارد.
من هم بعد از چند روز رها کردن فروشگاه رفتم تا سری به آنجا بزنم.
روبهروی فروشگاه که ایستادم، دیدمش؛ کنار فرشها ایستاده بود با پیراهن مردانهٔ زرشکی که آستینهایش را تا زده و شلوار راستهٔ مشکی.
بقیه شاید او را با مشتریها اشتباه میگرفتند، اما من…
وارد شدم و به طرفش رفتم با دیدنم دست بلند کرد و اینها را به مرد کنارش که لباس رسمی ساده پوشیده گفت:
– پاکنهاد پسر، البته با حساب کردن پدرم میشه پاکنهاد نوه.
جلو رفتم و دست دادم.
– چطوری، پسرم؟ شمال خوش گذشت.
مرد را نمیشناختم؛ پارچهٔ کتوشلوارش راهراه ریز داشت، شبیه لباس کارمندان ادارهجات.
بعد از احوالپرسی رو به فریبرز گفت:
– باید درخواست وامتون رو زودتر بدید.
با تعجب سؤال کردم:
– شما؟!
فریبرز هولشده بازویم را گرفت.
– بعداً برات توضیح میدم، پسرم. از آشناهای منه.
مرد لبخندی زد و دستش را برای خداحافظی بهسمت فریبرز گرفت.
– قربان من رفع زحمت کنم، فقط اون شیرینی ما، درصدش رو…
با تعجب پرسیدم:
– درصد برای چی؟
مرد گفت:
– تقاضای وام پدرتون.
با تعجب، انگار که اشتباهی شده باشد گفتم:
– کسی وام نخواسته.
مرد هاجوواج مانده بود. فریبرز گفت:
– ببخشید، جناب… بعداً باهاتون تماس میگیرم. شما بفرمایید.
فشار آرامی به بازویم آورد تا سکوت کنم.
صبر کردم تا از فروشگاه بیرون برود.
بازویم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و گفتم:
– بیا بریم بالا. باید باهم حرف بزنیم.
بهمحض وارد دفتر شدن، کیفم را روی میز وسط انداختم و پرسیدم:
– من نباید بدونم تو داری چیکار میکنی؟
– قرار شده یه وام کوچولو بگیرم که بتونم بهت کمک کنم.
دستم را به سمتش گرفتم و با تحقیر گفتم:
– به من کمک کنی؟ من از تو کمک خواستم؟
با قیافهای درهم کنار در ایستاده بود.
چند قدم به سمتم آمد و جواب داد:
– درسته چند سال اینجا نبودم، ولی هنوز آشناهای خودم رو دارم. بذار بهت کمک کنم، پسرم.
پسرم؟! حالم از این کلمه، حتی از اینکه پسرش باشم، بههم میخورد.
– یه رودهٔ راست توی شکم تو نیست. تو میخوای کمکم کنی؟
جلوتر آمد.
– با چوب گذشتهها منو از خودت دور نکن.
هیچوقت نمیتوانستم به او اطمینان کنم.
– فکر نکن حواسم بهت نیست. تازه اینجا به اسم ماهیه. ماهی راضی نمیشه.
دستش را به سمتم پرت کرد و با دلخوری گفت:
– از کجا میدونی؟ شاید حرف پسرش رو بیشتر قبول کنه تا نوهش.
جلو رفتم و سینهبهسینهاش ایستادم.
– پات رو از کفش من بکش بیرون، فریبرز! وگرنه پشیمونت میکنم.
پوزخندی گوشهٔ لبش نشست.
نباید همهچیز را خراب میکردم. چند روز، فقط چند روز باید تحمل میکردم.
برگشتم، کیفم را از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
کنار ماشین ایستادم، گوشی را برداشتم و به علیپور زنگ زدم.
– سلام. چه خبر؟
– سلام. مجوزا رو گرفتم.
نفس راحتی کشیدم.
به زحمت توانستم بگویم: «ممنونم.»
با دلسوزی گفت:
– درستش میکنیم. حل میشه.
خداحافظی کردم. سرم را بلند کردم و به ساختمان فروشگاه نگاه کردم. حتی فکر کردن به اینکه مجبورم فریبرز را بیخ گوشم تحمل کنم، دیوانهام میکرد.
لگد محکمی به تایر ماشین کوبیدم. دلم برای یک نخ سیگار که دود کنم و با آن تمام خیالهای آزاردهنده را بسوزانم لک زده بود.
سوار ماشین شدم و اجازه دادم، هرجا که ناخودآگاهم اراده کرد بروم.
ساعتی بعد، داخل حیاط خانهٔ ماهمنیر پیاده شدم.
خورشید درحال غروب بود. خانه را دور زدم و به امید اینکه ببینمش بهسمت باغچهاش رفتم.
با چند روز کنارش بودن در شمال، بدعادت شده بودم، مدام هوایش به سرم میزد.
روی زمین نیمخیز شده بود و باحرص علفها را میکند. کلاه حصیریاش هم وارونه کنار باغچه افتاده بود.
– آوا….
با آستین اشکهایش را پاک کرد، اما نگاهش را بالا نگرفت.
سرش را بالاپایین کرد و آرام سلام گفت.
– بیا اینجا.
لحظهای مکث کرد، بعد بهسمت شلنگ آبی که روی زمین بود رفت، آبپاش روی آن را کمی باز کرد و به صورتش آب باشید.
آمد و در نزدیکترین دوری که میشد، کنار من، پاهایش را قائمه کرد و روی زمین نشست.
با آستین خیسی صورتش را پاک کرد و ساکت ماند.
کنارش نیمخیز نشستم.
کلاه را از زمین برداشتم، با دست تکاندمش.
خواستم با نوک انگشت موهایش را کنار بزنم، سرش را عقب کشید. انگشتم در هوا ماند. نگاهم کرد، سعی کردم در صورتم ذرهای از احساس درونم را نبیند.
با نگاه به کلاه در دستانم دوباره برگشت.
موهایش را پشت گوش راندم، اما فشاری که برای کنار نکشیدن به خودش میآورد را میدیدم.
تنش با من غریبگی میکرد، باید کمکم انس میگرفت.
از دختر لرزانی که در هتل به من پناه آورده بود تا اعتماد و رفاقت نصفهنیمهاش راهی طولانی را رفته بودم.
کلاه را روی سرش گذاشتم.
زیر لب «ممنون» را گفت و آرامش گرفت.
لذتبخشترین حس را به من بخشیده بود، اینکه اجازه دهد مواظبش باشم؛ از من نترسد.
قطرهای آب از کنار پیشانیاش سر خورد و از صورتش گذشت و سر راه گردن بلندش قطرههای ریز جاماندهٔ دیگر را همراه کرد و وارد یقهاش شد.
– باید برم.
حواسم را از ضیافت قطرهها گرفت.
غافلگیرم شدم. شوخی میکرد؟
– کجا؟
– نم…یدونم. هر جا، اینجا نباشه. خوابگاه بهم نمیدن. رفتم، پر بودن.
انگشتان بدون دستکشش را در خاک فروکرد. مشتی خاک برداشت و به زمین کوبید.
– آوا.. چهت شده؟
مچ دستش را گرفتم و بدون توجه به کثیف شدن خودم، خاک روی انگشتانش را پاک کردم.
دستش را عقب کشید و عصبانی گفت:
– چیه؟ من همینم. حالت بد میشه میبینی انگشتام داغونه؟
با ناباوری گفتم:
– آوا…؟!
– پس… پس چرا برام دستکش خریدی؟
– فقط نمیخواستم زخمی بشی.
به چشمانم دقیق شد. خطوط صورتش با دیدن حقیقت آرام گرفت. عذرخواهانه نالید:
– البرز….
بی هیچ ارادهای جواب دادم:
– جان…
هزار حس نگفته در آن «جان» پنهان کرده بودم، هزار جمله که هیچکدام را نشنید.
حواسم رفت به اشکی که بالا آمد و بالا آمد؛ سبزهای چشمانش غرق شدند.
– ببخشید…
با کمی توبیخ گفتم:
– دستکشا رو چرا ننداختی.
لبهایش بههم پیچید.
– یادگاری بود، کثیف میشدن.
دقیقهای فقط نگاهش کردم، شوکه…
هرچه از من را فتح نکرده بود، تصرف کرد، با همین چند کلمهٔ ساده.
عاشقانهترین جملهٔ دنیا بود، بالاتر از تمام دوستت دارمها.
به زحمت گفتم:
_ دیوونهای به خدا…
بالاخره نگاه فراریاش درخشید و نشانی از آشنای مرا داد.
– میدونم.
مسخ حضور و چشمانش شدم.
آن نگاه بیگناه آسیبپذیر باعث میشد تا مرد نئاندرتال (=انسان اولیه) وجودم، که در اعماق لایههای تجدد و تمدن مخفی شده بود، دلش بخواهد از زمین بلندش کنم بر شانههایم بیندازم و به غارم ببرم و تصاحبش کنم.
لحظهای از حجم احساسم به او وحشت کردم؛ دلم میخواست، مردش باشم.
لعنت به تمام شعارهای فمینیستی که تا حالا از آنها دفاع میکردم دلم میخواست تا همیشه با همین اطمینان و ستایش نگاهم کند.
میخواستم ضعیف باشد و من تکیهگاهش باشم.
این کمال خودخواهی بود…
دلم برای آن آوای کوهستان هم تنگ شده بود. آن عزم و ارادهای که میخواست مشکلات را حل کند.
اعتمادبهنفس به او میآمد، مانند گل قرمزی که داخل موهایش بنشاند.
گل هم به او میآمد، یا شاید او به گلها میآمد.
برای اینکه حواسم را از عطر شیرینش و انگشتانم که ناامیدانه برای لمس کردنش التماس کردند، پرت مسائل جدی کنم پرسیدم:
– شطرنج رو چیکار کردی؟
– چرا میپرسی؟
صادقانه جواب دادم:
– دیدن برق چشمات، وقتی برنده میشی باید فوقالعاده باشه.
شرم روی گونههایش رنگ قرمز پاشید، اما با ناراحتی گفت:
– هرچی زنگ میزنم استاد جواب نمیده. باید برم آموزشگاه.
– جواب نمیده؟
علفی که در دست داشت را با حرص تکهتکه کرد و گفت:
– تقصیر مهراد بود. سیمکارتم رو خاموش کردم، از همه بریدم. از بس قایم شدم که همون چندتا آدم که تو زندگیم داشتم رو فراری دادم.
با آمدن اسم مهراد ماری به سینهام نیش زد که حتی نمیدانستم از کی آنجا لانه کرده.
فکر اینکه به او دست زده، لمسش کرده و…
در توانم نبود به بیشتر از آن فکر کنم…
تهِ تهِ همهٔ مردان ایرانی، هرچقدر هم ادای روشنفکرها را درمیآوردیم یک مرد سنتی با سبیل و کلاه شاپو نشسته بود، که برای معشوقش انحصارطلبترین مرد دنیا میشد..
با خواهش گفت:
– با همایون حرف میزنی؟
– چرا؟
– برام خونه بگیره.
– کسی حرفی بهت زده؟
جواب نداد.
– هرچی به همایون میگم گوش نمیده. میگه کرایه نه. چرا آخه…
باز هم حرف خودش را میزد.
از اینجا برود؟ البته که اجازهاش را نداشت.
– ما باید حرف بزنیم، آوا. دوستیم دیگه؟
– اهوم.
– شب منتظر تماسم باش. به کسی حرفی نزن، خب؟ یواشکی بیا بیرون.
با توجه بیشتری گوش داد.
– چرا؟
– بریم بیرون.
لبخند زد، با کمی چاشنی شیطنت.
– باشه.
به همین سادگی قبول کرد که با من بیاید.
نتوانستم نپرسم.
– نمیترسی تنها باهام بیای بیرون؟
بالاخره خندید.
– یه روزه رسیدیم خونه. توی این یه روز تو چه تغییری میتونی کرده باشی؟
اعتمادش جایزهٔ بیخوابی و شبگردیام در شب آخر ییلاق بود.
کسی در سرم فحش پدرمادرداری به آنهمه ریاضت داد.
بلند شد، خاک پشتش را تکاند.
– بریم.
– نمیخوای بهم بگی چرا گریه میکردی؟
جدی گفت:
– نه!
چند قدم دیگر که برداشتیم، گفت:
– دلم برای مارال تنگ شده، از ماهمنیر اجازه میگیرم، شب رو میرم اونجا.
وقتی وارد خانه شدیم، صدای بقیه از اتاقنشیمن میآمد، پس جمعشان جمع بود.
صندلهای دم در را پوشید و رفت. حتماً با این دست و پای خاکآلود باید دوش هم میگرفت.
– کارات تموم شد، من تو کوچه منتظرتم.
با ذوق سری تکان داد و سریع از پلهها بالا رفت.
دقایقی آنجا، پشت اتاقی که همخونهایم در آن نشسته بودند ایستادم، بالاخره که چه، وارد جمعشان شدم.
اینبار فقط فریبرز و مهشید بودند، خبری از بقیه نبود.
مهشید با دیدنم بلند شد. فریبرز، نشسته جواب سلامم را داد.
کنار ماهی نشستم و در جواب «خوبی؟» او سری تکان دادم. زبانم زیر نگاه فریبرز که لم داده و انگور میخورد و حسابگر خیرهام بود به حرف کشیده نمیشد.
گوشی سفید روی میز لرزید که مهشید فوراً آن را برداشت.
– گوشیت چه زنگخوری داره، ورپریده.
رد تماس داد و گفت:
– بچههای دانشگاهن. فهمیدن که برگشتم، مدام تماس میگیرن.
فریبرز خندید و گفت:
– کتی هم عادت داشت، همه مردای دوروبرش رو خر خودش میکرد.
– اِ… دایی جون! دخترن.
در جوابش پوزخند بلندی زد و دوباره خندید.
ماهی توبیخگر گفت:
– فریبرز! هر چقدر فکرت رو بستهتر کردی، عوضش دهنت بازتر شده.
لحن نرم فریبرز بیشتر به تمسخر نزدیک بود.
– مامی… ادای روشنفکرا رو درنیار. ما هم جداندرجد شهرستانی هستیم.
– متوجه باش چی میگی، فریبرز! خونهٔ پدربزرگت توی یزد میراث فرهنگی شده. عموت صاحب نصف باغهای احمدآباد بود که به لطف جنابعالی همهشون به باد رفتن.
– تو هم که کم زحمت نکشیدی، خانم ازغدی! رفتی خیلیش رو پس گرفتی.
– اونا وقف شدن. بعد از مرگم تحویل خیریه داده میشه که دعای خیرش به عروسم برسه.
شاکی جواب داد:
– وقتی پسرت زنده اینجاست، مُردهها واجبترن؟
ماهمنیر از جایش بلند و بهطرف در رفت.
فریبرز طلبکار صدایش را بلند کرد.
– حرف حق جواب نداشت؟
ماهی به سمتش برگشت و گفت:
– اگه قرار بود با احمقا بحث کنم، هفتادساله نمیشدم.
فکر میکردم به فریبرز بربخورد، اما…
درحالیکه خندههایش از ته گلو، خرخر مانند بیرون میآمد و روی پایش میکوبید، گفت:
– خخخ… مثل مار نیش میزنی، ماهمنیر.
تحملم داشت تمام میشد. بلند شدم و پشت پنجره رفتم.
فریبرز کنارم آمد و پرسید:
– فکرات رو کردی؟
– من باید برم.
از کنارش رد شدم. با مهشید که لبولوچهاش را از رفتنم آویزان کرده بود خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم.
ماشین را به کوچه بردم و منتظرش ماندم.
این خانه بدون او دوباره بیجان میشد، کجا میخواست برود؟
اگر از اینجا میرفت دیدنش سخت میشد. باید برای ماندن راضیاش میکردم حالا میدانستم همایون هم پشت من میایستد.
متوجه گذشت زمان نشدم، اما در خانه را که باز کرد و بیرون آمد، با دیدن لباسهایش که همه طیفی از آبی بودند، سلیقهٔ دخترانهاش را تحسین کردم.
وقتی در ماشین را باز کرد، عطر شامپو… نرم کننده… نمیدانم چه بود… هرچه بود بوی گل میداد، شاید یاس…
– کجا میریم؟
– جای شلوغ یا خلوت؟
با لبخند گفت:
– شلوغ.
سر راهم به شیرینیفروشی رفتیم، پیاده شدم تا کیکی را که سفارش داده بودم بگیرم.
– چیزی میخوری برات بگیرم؟
– نه، ممنون.
جعبهٔ بزرگ کیک را که در دستانم دید با کنجکاوی پرسید:
– اون چیه؟
– امانته. باید بدم به سالی.
لحظهای غباری از حسرت روی چشمانش سایه زد. لب برچید و سکوت کرد.
نیمساعت بعد جلوی هتل بودیم، وقتی وارد پارکینگ میشدیم پرسید:
– اینجا چرا اومدیم؟
به دنبال عکسالعمل از گوشهٔ چشم نگاهش کردم.
– میترسی باهام بیای تو؟
خندید… کمی، فقط کمی بترس.
– من از تو نمیترسم.
امروز میخواست مرا دیوانه کند، برایش مثل مهرزاد بودم؛ حالا دیگر شک نداشتم.
در آسانسور مشکوک پرسید:
– کیک رو چرا میاری بالا؟
– سالی اونجاست.
آهانی گفت و به چراغ طبقات نگاه کرد.
– دفعه اولی که اومدم اینجا، خیلی کمک کرد آروم شم. دلم تنگ شده بود.
از بار دوم حرفی نزد.
بعد از پیاده شدن از آسانسور از جلوی در واحدم صدای حرف زدن و خندهٔ بچهها میآمد.
– مهمونیه؟
صدای آهنگ، ضعیف بود.
– دوست داری؟
برق چشمانش چشمم را میزد.
– نمیدونم.
– مهمونی خونهٔ عمه رو یادته؟
با یادآوری آن شب خندید و گفت:
– بچهپررویی که آب میخواست.
من هم قیافهٔ طلبکارش را یادم بود؛ با آن شومیز سفید که جلویش کمی خیس شده بود، آن اخم و تشر که با غم چشمانش نمیخواند.
کلید انداختم و در را باز کردم.
با ورودمان موجی از خنده و موزیک و هوای خنک کولر به صورتمان خورد.
کسی سوت بلندی زد، از آن سوتهای دوانگشتی که سالی در آن ماهر بود.
و صدایش از کنارمان آمد که تبریک گفت:
– تولدت مبارک، فنچول…
صدای دست زدن بلند شد، کسی سوت زد، چند نفر هم بلند تبریک گفتند.
از خجالت گونههایش گل انداخت، برگشت که در سینهام پناه بگیرد.
برای اینکه کیک را له نکند، بالا گرفتم و لبخند زدم.
– دروغگو… گفتی مال سالیه.
– بهت دقیق گفتم: «امانته، بدم به سالی.» سالومه، بگیرش.
کیک از دستم گرفته شد و سوت بلند دیگری کنار گوشمان زده.
– گولم زدی، البرز…. گولم زدی.
بعد بلند زد زیر گریه و سرش را بیشتر در سینهام پنهان کرد.
صدایش را لباسهایم نامفهوم میکرد، اما میشنیدم:
– هیچکس تا حالا برام تولد نگرفته بود.
تا حالا، حتی یک بار، برای تولدش جشن نگرفته بودند؟ پس این مهرزاد چه غلطی میکرد؟
جلوی اینهمه چشم سرش را روی سینهام گذاشته و گریه میکرد.
اینکه به من تکیه داده حس عجیبی داشت؛ تجربهٔ نابی بود، سرشار از غروری مردانه.
خیلی عوضی بودم، خودم هم این را فهمیدم؛ انگشتان فرصتطلبم با ملایمت روی موهایش نشسته بود و قلبم برای نزدیکی به قلبش دیوانهوار میتپید.
فقط وقتی سرش را برداشت و اشک چشمانش را دیدم، از خودم شرمنده شدم.
لبخند زد؛ با مهربانی، با ستایش و نه عشق…
با همان لبخند شیرینترین جایزه را گرفتم.
بچهها دورمان جمع شده و انگار سینما آمده باشند، به ما نگاه میکردند.
بیشترشان از دوستان قدیمیام بودند، که با دخترها حدود بیست نفری میشدند.
خودش را عقب کشید. انگشتش روی قلبم نشانه رفت.
– تو… خیلی…
با لبخندی که گوشهٔ لبم نشست پرسیدم:
– بدجنسم؟
– نه.
– موذی؟
– نه…!
– عوضی؟
صدای خندهٔ پسرها آمد.
سرش را با وحشت بالا برد و گفت:
– نه! مهربونی.
سرم را نزدیکتر بردم و گفتم:
– اولیها رو بیشتر دوست داشتم.
لبخند زد. به پیراهنم بیشتر چنگ زد.
– روم نمیشه برگردم.
– دوستای من و همایونن.
آرام برگشت و با خجالت و زیر لب به بقیه گفت:
– ممنونم.
همه برایش دست زدند و تکتک شروع به احوالپرسی کردند و بعد سر جایشان برگشتند.
هنوز اشک در چشمانش حلقه زده بود.
در آخر من بودم و سالی و او.
از نگاه دلتنگش به اطراف میفهمیدم انتخابم برای جای تولد را دوست دارد.
عصر با سیاوش هماهنگ کرده بودم که خدمات هتل صندلی بیاورند و کنار مبلها بچینند.
سلیقه به خرج داده و میز جداگانهای را هم برای تولد تزیین کرده بودند.
نشست، من هم کنارش به دیوار تکیه دادم.
رو به من گفت:
– من به ماهیجون گفتم میرم خونهٔ دوستم.
– الان دیگه برای رفتن خونهٔ دوستت دیره. صبح به ماهی بگو چی شد.
– اگه میگفتم بریم جای خلوت دوستات چی میشدن؟
– بچهها میوه و شیرینیشون رو می خوردن و میرفتن.
سالی گفت:
– بعضی شبا جمع میشیم. امشبم مهمون البرزیم.
سالی مثل همیشه یک بلوزوشلوار ورزشی مشکی پوشیده بود و کلاهی که برعکس گذاشته بود؛ تیپش اصلاً به اینکه مهمان یک جشن تولد باشد شبیه نبود.
دختر دیگری کنارش ایستاده بود، تاپ کوتاه فسفریاش شکم ششتکه و برنزهاش را به نمایش گذاشته بود.
دست بابک روی شانهاش قرار گرفت گفت:
– سالی، دیدی بالاخره پریچهر رو پیدا کردم؟
دختر خندید و گفت:
– قربونت، بابکجون.
– اینهمه بهت گفتم بگو پریچهر کیه، چیزی نگفتی. تازه قراره بهجای تو با من زندگی کنه.
سربهسر سالی میگذاشت؟
پرسیدم:
– جدی که نمیگی؟
– چرا، کاملاً جدیام.
پرسیدم:
– خانمت چی؟
– چند هفتهست که رفته. تقاضای طلاق داده. همهش بهم مشکوک بود، اطمینان نمیکرد.
همه خندیدند، اما آوا فقط تعجب کرده بود. من هم چیز خندهداری نشنیده بودم.
– وقتی خانمتون رو هنوز طلاق ندادی چه جوری میتونی ازدواج کنید.
پریچهر بلند خندید:
– ازدواج کنیم؟ حالا کی خواست ازدواج کنه. زنده باد عشقوحال…
بابک گفت:
– بفرما، اصلاً تفاهم رو معنی کردیم.
سالی تعجب نکرد، پس موضوع تازه نبود، اما غر زد:
– تو این گیر و واگیر من همخونه از کجا پیدا کنم؟
برای عوض شدن بحث پرسیدم:
– کیک رو کجا بردی، سالی؟
بهسمت شکور برگشت و گفت:
– بچهها، کیک رو بیارید.
خانم جوانی که همراه شکور بود کیک را آورد.
با پخش آهنگ «تولدت مبارک» از گوشی بابک، همه دور میز جمع شدند و برایش دست زدند.
بالاخره لبخند شادی روی لبهایش نشسته بود در ترکیب با نور شمعی که در چشمهایش میلرزید. تا حالا کسی توانسته بود اینهمه آرامش و شادی، لبخند و اشک را یکجا در او ببیند؟
با خودخواهی دوست داشتم که قبل از من کسی خالق اینهمه حس متضاد در او نباشد.
– خانمته، شکور؟
– با اجازهت، داداش.
با خوشحالی پرسیدم:
– کی ازدواج کردی؟
– چند ماهی میشه. از مربیای خانومه. تو باشگاه آشنا شدیم.
وقار و آرایش معقول همسرش، با محجوبی شکور اتفاق خوشآیندی بود که امشب از بقیه دیده بودم.
آوا آستینم را کشید.
– کیک رو ببین چه خوشگله…
و دوباره پشت کرد و با انگشت اشکهایش را پاک کرد.
جعبهٔ دستمال روی میز را به طرفش گرفتم. سرم را خم کردم و نزدیک صورتش گفتم:
– نمیدونستم فقط قراره گریه کنی…
– ببخشید… ببخشید… دست خودم نیست.
سالی به شوخی گفت:
– خوبی دوستدختر بدون آرایش داشتن اینهها. گریه میکنن ترسناک نمیشن.
فوراً دست سالی را گرفت و گفت:
– نه! نه! ما فقط دوستیم.
– آها… جاست فرند.
ولی نگاه مشکوکش را به من دوخت.
بیا… فقط مانده سالی بفهمد.
سالی با خنده پرسید:
– کیک باغبونی؟ یاد موقعهایی که با بابام میرفتم بنایی افتادم.
گوشهٔ کیک دستکش و بیلچهٔ باغبانی با فوندانت ساخته بودند.
آستینم را کشید. زبانش بند آمده بود، میترسید حرف بزند و دوباره بغضش آزاد شود.
با تمام وجود شادیاش را به من منتقل میکرد.
آنِ وجودش، روحش، نمیدانم هرچه که بود، مانند سیگنالهایی که از گوهر درونیاش به من برخورد کند و من با اتمهایی که تشکیلم میداد جذبش میکردم. بعد از یک عمر نارسانایی برایش رسانا بودم.
خیلی از حادثههایی که درونم میافتاد را نمیشناختم، با قایقی روی رودخانههای وحشی میراندم؛ بیشتر آب مرا هدایت میکرد تا من قایق را.
سالی به نمایندگی از بقیه کادوها را باز کرد.
– ما نمیدونستیم چی دوست داری. هرکدوم هرچیزی خودمون دوست داشتیم واسهت خریدیم.
عاشششقتم نویسنده و ادمین
جااااان من فردا پارت بزااار
عالیه عالی.
با همه رمانهایی که خوندم موضوعشپتفاوت بوده.
واین یعنی تین رمان از همه جلوتره.
امیدوارمهمینجور عالی بمونه
امشب پارت میزارین؟
خیلییی رمان قشنگیههه لطفا همینجوری پارت زود بزارین
بابا ما دیوونه شدیم اگه پارت نداریم خوب بگید ما تکلیفمون رو بدونیم الان دو هفتس منتظریم ادمین جان این چه وضعشه برادر من خب اگه نویسنده راضی نیست اصلا چرا رمانو نوشته بعدم اگه کامل تموم نشده پس چرا بقیش رو نمینویسه خب به ما بگو تا مام بدیم دنبال کارمون
فدایی داری نویسنده
انقدری دلم می خواد آخر این رمان رو بخونم که فک نکنم تا حالا چیزی رو اینجوری خواسته باشم
لطفا با پارت گذاری های طولانی و زود به زود آرزو م رو برآورده کن
ممنون ازت
ممنون ادمین
زیبا زیبا زیبا
عااااالی
ممنون از نویسنده عزیز
رمان قشنگیه . نویسندش کیه ؟
پارت گذاریتون عالیه و همه ی پارت ها طولانی ان .
خسته نباشید ♥️👌
منکه خیلی راضی هستم
منتظر پارت بعدی میمونم
امشب پارت نداریم؟
پارت پلیز
دیگه نزار زحمتت میشه 😐
واااایییی 😍😍😍چقد اینا خوبن
نویسنده جان 🌹 امشب پارت میزاری دیگه….؟ 🙈🙈☺️
ادمین لطفا تند تند پارت بذارید پلیززز ☹گناه داریم بوخودا..
واقعا رمان جالب و جذااااااااااااابی..💫💕
ادمین امشب پارت داریم دیگه نه؟
عالیه 💕💕
پارت نداریم امشب؟
اصلا یه درصدم فک نکن دوروز در میون بذاری شما مارو به یه روز درمیون گذاشتنه این رمان عادت دادی من یه روز درمیون منتظرم
امشب پارت میزارین؟
ادمین امشب پارت نداریم ؟
پارت بعدی رو میخوام
خواهش
پارت گذاری به ۳ روز یکبار برگشته؟
کسی جواب سوالا رو نمیده؟
واقعا که ادمین
خوب بگید هر چند روز پارت میزارید
خدایی الان بذار
روز جمعه هستش کرونا هم هستش
دل مونم به یه رمان خوشه
بذار
مرسی
تنها چیزی ک من رو مجاب میکرد رمان رو بخونم پارت گذاری منظم بود..
اگر حالا ک ب جاهای حساس و جذاب رسیده شما هم مث بقیع رمانا پارت گذاری نامنظم بشه کل جذابیت رمان هم میپرهعاااااااااااااااا😑😒
عزیزم پارت گذاری منظمه….
از همون اولش هم هر سه روز یک بار پارت جدید می اومد…
حالا نویسنده و ادمین به شما حال دادند کردنش هر دو روز یه بار….
الان دوباره برگشته به روال قبلش که همون سه روز یه بار بود….
سلام لطفا پارت ها رو طولانی تر کنید حد اقل
پس چرا نمیزارن؟
پس کو. یه روز یه بار
چرا پارت نمیازین بخدا مردیم از کنجکاوی 😑
جالبه ادمین پیاما رو میخونه و میزاره ولی جواب سوال مارو نمیده.این نهایت بی احترامیه
ادمین خستس!
لالا!
مرسی واقعا رمان فوقالعاده ای هست دست نویسنده واقعا درد نکنه قلم بسیار زیبایی دارن
خوشتون میاد حرص همه رو در بیارید
حداقل بگید چه زمانی پارت میزارید که تکلیفمون رو بدونیم
ادمین جون میخوای ما رو بکشی🤕😭حداقل بگین کی پارت میزارین😔
سلام خسته نباشی جوون دل من رو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه ،خداقوت جوون
ادمین امروز روز سومه پس چرا پارت نمیذارید؟
نه عزیزم.ادمین خسته نیست.ادمین دنبال جاب توجه هست
مریم جون لطفا ادمینم درک هیچ کس مرض نداره پارت داشته باشه بعد پارت رو نزاره همینطور که میدونید نویسنده راضی نیس حتما اون اجازه نداده که پارت بازر دیگه وگرنه ادمین کرم نداره امیدوارم امشب پارت داشته باشیم و این نویسنده ها کنیم به ما فک کنن بعضی ها واقعا نمی تونن تل نصب کنن کل امیدشون به همین سایت برا خوندن رمان شما امیدوارم اینقدر شعور و درک داشته باشید نویسنده عزیز که روی ما خواننده های پر رو پا قرصت رو زمین نندازی💕💕💕💕💕
حداقل ادمین بگه که چرا دیگه پارت این رمان رو نمیزاره همین
امشب هم پارت نداریم؟:(
کجاس پس پارته جدید؟چرا اذیت میکنین چرا یه داستانو عینه ادم پیش نمیبرین چرا اعضای کانالتونو معطله خودتون نگه میدارین خوشتون میاد؟
ادمین پاااارت پلیزز🤦🏼♀️☹
چار روز شد ..
چشمم به سایت خشک شد🥺🥺
حداقل آدرس کانال تلگرام رو بدین🙏🏻🙏🏻
رمان به این قشنگی … واقعا حیفه که به خاطر پارت گذاری نامنظم خواننده هاش رو از دست بده😍
فکر کنم این رمانم رفت قاطی باقالیا! چرا اینجوریه وقتی رمان گل میکنه آدم رو دنبال خودشون میکشند.مثل سلیبریتی یا حاکم.بدم میاد از اینجور نویسنده ها یا سایتهایی که ما رو مچل خودشون میکنند
موافقم واقعا خستم کردن اینا😣😣
دقیقاااااا حاکم بد جوررر زد تو رقم اینم مثل بقیش مثل طابووو چقد دوسش داشتم تا میفهمند مخاطب دارن دیگه اجازه نمیدن پارت گذاری بشه واقعان بدم میاد
ادمین شد چهااااااااااار روزااااااااااااااا😕😑
خدایی سه روز یه بار باشه ادمین نکنیش هفته ای یه بار که من می میرم
مرسی مرسی
وااای دارم دیونه میشم از فضولی ادمین جان تروخدا پارت جدید بزار مردم از فضولی
۴روز شد چرا پارت نمیزارین
ادمین عزیز
برادرمن بعد ۴ روز نمیخای محبت کنی پارت جدیدرو بزاری؟
امیدوارم مثل بقیه رمان های انلاین بدقولی نکنید😞
سلام بچه ها کسی نمیدونه تو کدوم لینک این رمان هست؟کاملش هرچی؟
توتلگرامم که نزاشتین پارت جدید
میشه لینکشو بزاری اینجا؟؟
سلام بچه ها کی میدونه تو کدوم کانالو لینک این داستانو میذاره؟اصلا کجا هس؟بالاخره یه جا باید باشه هرچی میگردم نیس تو تلگرامم…میشه اگه کسی میدونه بگه
رمانشون فروشی هست و کامله . داخل بعضی سایت ها بزنی میاد برای فروش .
این رمان قراره دیگه پارت گذاری نشه؟
ادمین میتونه به خوانندگان سایتش احترام بزاره وبگه چرا پارت بعد رو نمیزاره
موافقم واقعا خستم کردن اینا😣😣
ادمین جان چقدر دیگه سایت رو چک کنم؟ 😭
پارت بعدی رو بذار بابا، از کار و زندگی افتادیم
بچه ها فک نکنم دیگه بذاره من تلگرامشونو دارم همه داستاناروگذاشت الا این…منتظر نشین..من فقط متاسفم واسه ادمه بی مسئولی که بدون اطمینان داستانیو میذاره و عواقبشو نمیفهمه که ادم زمان میذاره…که اگه یه نویسنده راضی نیس نذاره..اگه کسی میدونه کجا میشه پیدا کرد حتی پولی این رمانو بگه اینجا شبتون بخیر
کسی نمیدونی این رمان تو سایت دیگه ای هست یا نه؟
گندش بزنم
دیگه این رمان رو نمیزارین؟
چرا پارت نیست آخه
ادمین عزیز حداقل بگو چه زمانی پارت میزاری
پادت بعدیو کی میزارید؟
پس کی
واقعا تا کی باید صبر کنیم
حداقل تاریخ پارت گذاری رو مشخص کنید🥴🤦♀️
یعنی دیگه ادامه ی این رمانو نمیزارین ؟ پنج روز گذشت وقتی میبینین مردم یه رمان و دوست دارن درست پارت گزاری کنین . از این رمان تعریف کردیم اینطوری شد لطفا بگو ادمین جان ادامه ی این رمانو میزارین یا نه😔😔خیلی دوست دارم ادامشو بخونم😍😍
رمانت عالیه🌹🌹🌹
پارت بیشتر بزار
قلمت ماندگار نویسنده، بهترین رمانیه که خوندم فقط زود زود پارت بزار
مرسیلر❤💫
سلام بچه ها.من این رمان رو دانلود کردم،یعنی پول دادم خریدمش ولی فقط تا پارت 36 بود.
جلد دومش هم پیدا نکردم.
اگه کسی ازش خبر داره بگه
واقعان برای نویسنده های این چنیندمتسفم شما که نمی خوای تا آخر بزاری چرا یه جمعیت رو معطل خودت میکنی تو نام دوستام دارن میگه پارت نزاشتهکلان فک نکنم دیگه بخواد بزاره
فقط تا پارت 38 گذاشتن ☹️
چون میگردم ولی پارت 39 نیس😢
اره مام تقریبا پنج شیش روزه منتظریم 😐
سلام میشه هرکی لینک کانالشو داره بفرسته تا ما هم عضو بشیم؟؟
فقط میتونم بگم متاسفم
خوب برادر من اگه قراره دیگه این رمان رو نزاری راست و حسینی بگو.این کارا چیه.یه نگاه به تعداد نظرات بکن.77تا
خوب یه کلام بگو چی شده
نویسنده رمانو از کانالش برداشته
خدا خیرت بده.
بالاخره راحت شدیم.
ممنون که اطلاع دادین
😶😶😶😶😶
اه خسته شدم پس چرا نمی ذارین
اون از رمانای دیگه ک اصلا پارت گذاری ندارین
اینم ک داشتین دیگه نمی زارین؟ ب والله رد دادم
ادمین میشه ادم حساب کنی مارو حداقل ی جوابی بده ما منتظر نمونیم
گفتم دیگه نویسنده رمانو از کانالش برداشته
ادمین میشه لطفا کانال جدیدش پیدا کنید این رمان عالی بود کلی طرف دار داشت اگه پیداش کنید ممنون میشم
ینی چییییییی😳تف به ای شانس ینی یکی این رمان یکی ط مثل طابو این دوتا واقعا عالی بودن و هردوتا رو دیگ پارت نمیزارین😐من رفتم افق محو شم🚶♀️
ادمین میشه اسم نویسنده رو بگی؟
سلام
هر بار دوروز یه بار پارت میذاشتید این دفعه شده ۵روز و هنوز پارت نگذاشتید😊
لطفا پارت بعدو قرار بدید🌹🌸🌻
ینی دیگه این رمان ادامه نداره
آخه خیلی قشنگ بود
لطفا کانال جدیدش رو پیدا کن ادمین
خواهشا حداقل اسم نویسنده رو بگید….بگید کی چاپ میشه کتابش من خودم با کله میرم میخرم….ولی اینطوری یهو ول میکنه میزاره میره نه اسم نویسنده نه اینکه قراره چاپ بشه یا نه این خیلی بده خواهشا ادمین اگه میتونی ازشون بپرس من خیلی این رمان و دوست دارم…..
ادمین یعنی دیگه ادامه ی این رمانو نمیزاری تو رو خدا جواب بده، سعی کن ادامشو از یه کانال دیگه پیدا کنی
نویسنده راضی نیست …اگه هم پیدا کنه وقتی راضی نیست چه فایده…حق الناسه
این که ما اینطور وقت گذاشتیم و این رمان را دنبال کردیم و الآن نصفه گذاشتن و ادامه ندادن هم حق الناسه
پس حق الناس اندر حق الناس شد😝
نویسنده های الان جنبه تعریف ندارن
حتی اگه از رمانی هم خوشتون اومد نظرتون رو نگید که نتیجش بشه این !
موافقم واقعاً جنبه ندارند کاش درک داشتن حیف تعریف هایی که ازش کردم
چه ربطی به تعریف نویسنده داره
گویا نویسنده خودش خبر نداشت رمانش اینجا گذاشته میشه…اینرو تو یکی از دیدگاه های رمانش گذاشته بود…اگه اشتباه نکنم پارت ۳۶ بود البته فک کنم
دقیقا درست گفتید.
اکثر نویسنده ها اوایل منظم و دقیق و پارت طولانی مینویسند.
همین که یه مقدارازشون تعریف شد
چنان خودشونو گم میکنند انگاری کجا رو فتح کردند.
سلام بچه ها من پیگیری کردم رمانش به همین اسم داده به نشرعلی بزنید تو گوگل نشر علی میاد شماره تماسش.زنگ زدمگفت در حاله بررسیه بعد از عید میاد…هر چند حیف فک کنم سانسورش کنن…مگه میشه لباساشونو مهمونیاشونو ابراز علاقشونو بگه..کاش میومد اینجا میگفت چقدر میشه ما هر کدوم انلاینشو میخریدیم ازش
عجبااااااااا
ینی چی كه برداشته خب شما كه يه رمانيو ميزارين نبايد اون نويسنده واسه نزاشتنش جوابگوتون باشه؟
باورم نمیشه الان قشنگ سکته کردم یعنی چی اخه من این رمان رو تو هر سایتی تبلیغ کردم گفتم بخونن و حالااینجوری شده خداییش تو این هفته کلا منتظر بودم بدون این رمان زندگی هم نمیتونم بکنم من عاشق این رمان بودم خداکنه دلشون بسوزه واسه صدتا نظر بچه ها اگه میدونین چه کانال یا سایتی حتی پولی داره بگین لطفاااا
تو لحظات حساس رمان که عاشق شده بودن چرا باید اینجوری شده اخه
من این رمان رو رایگان توی روبیکا خوندم
فقط می تونن متسفم متسفم که اینقدر وقتم صرف خوند این رمان کردم من اگر این رمان بگن همینجوری میدیم بخونم نمیخونمش نویسنده که شعور نداره وقتی چهار نفر میگن دوس دارن فاز بر میداره ایشون که میخواستم چاپ کنن دیگه چرا یه جمعیت الاف خودشون کردن واقعان براشون متسفم برای خودم بیشتر که اینقدر به دوستان معرفیش کردم واقعان بعضی از نویسنده ها جنبه تعریف تمجید ندارن مثل رمان حاکم ط مثل طابو همینجوری بود تو وسط رمان که عاشق شدن دیگه رمان نزاشتن
ناموسا من فک میکنم داریم به خودمون توهین میکنیم که هر دقه میایم ببینیم پارت گذاری شده😐😒😏🤧
دخترا نویسنده نمی دونسته رمانش در کانال گذاشته میشه نگا کنین به کامنت زیر👇🏻
لعیا جان، حتی از من نپرسیدن. رمانم رو از کانالم تو تلگرام کپی و اینجا میذارن، به همین راحتی
دخترا این رو نویسنده کامنت گذاشته بود تو یکی از پارت ها
البته بعدش گفته بود اشکال نداره شما ها که گناه ندارین بخونین …اما نمیدونم چرا اینطوری شد😣
ادمین سلام
امیدوارم آدم انتقاد پذیری باشی
ببین تو وقتی یه رمان میذاری تو سایت اول اینکه با نویسنده باید هماهنگ کنی حالا شایدم هماهنگی کردی ما نمی دونیم و مشکل از نویسنده بوده که تصمیم گرفته پارت ها از کانالش برداره
بعد اینکه الان این مدلی پارت میذاری یه مدت مرتب بود دستت درد نکنه در حقمون لطف کردی
ولی تا وقتی مطمئن نشدی از اینکه کل رمان نوشته شده نباید بذاری ، اومدیم دیگه نویسنده به نوشتنش ادامه نداد
به نظرم درخواست همگاری بده به یه سری از نویسنده ها مثل خانم محدثه فارسی مسیحه زادخو مرضیه یگانه
که رمان در حال نوشتن دارن بیان یه سریا بذارن
یا یه سریا مثل خانم زادخو که رمان هاشون رایگانه نیستش یه پارت بذارن ازش برای تبلیغ
این فقط پیشنهاد بود والا من هیچ کارم
در پناه حق
واقعا خیلی تلخه که میایم هی نگاه میکنیم ببینیم رمان رو گذاشتن یانه🙂
من که با این رمان خاطره های قشنگی ساختم امیدوارم یک روز دوباره بتونم رمان رو بخونم فردا،یه ماه بعد،یه سال بعد،نمیدونم اما قلم نویسنده و پارت گذاری ادمین عالی بود و ما مجزوب رمان شدیم و حالا……
میگن که دیگه پارت گذاری ادامه پیدا نمیکنه اصلا هم به فکر مایی که با این رمان زندگی کردیم نیستن🙃
امیدوارم همه چی خوب پیش بره
سلام خوبی خدانکرده مشکلی برات پیش اومده امیدوارم که اتفاق بدی برات نیفتاده باشه
سلام دوستان، من نویسندهٔ این رمانم. واقعاً راضی به ناراحتیتون نیستم. درسته بدون اجازه و حتی پرسیدن ازم رمان رو گذاشتن ولی تا اینجا همراه آوا و البرز بودید. ادمین محترم، بقیه رمان رو مثل قبل برای دوستان بذارید. فکر هم نمیکنم با این اوضاع دیگه برای چاپ قبولش کنن، فدای سرتون
@banoie_barani
دوستان
این رمان قشنگه؟
میخوام بخونمش نمیدونم خوبه یا نه
یه نظر میدین؟
رمان خیلی خوبی هست ولی دیگه پارت گذاری نمیشه بنظرم نخون چون الان ما دو هفته ست تو خماری موندیم😢
نویسنده پارت نمیزاره
میخواد چاپ کنه
کی چاپ میکنه من چشم به راهم 🤤
بعضی مواقع تو کاناله تلگرام پارت میزاره اما اگه الانم برین تو کانال فکر نکنم بدردتون بخوره چون از پارتی که باید بخونین پاک کرده
وایییی کدوووومممم کانال اسمش چیه من که ب نام رمان پیدا نکردم اسم کانال رو میشه بی زحمت بگی🙏🏻
اسمه کانالش
من سیندرلا نیستم هستش
خیلی ممنون
ولی من همین اسم رو می زنم نمی یاره ولی به هر حال ممنون🙏🏻
سلام Jery عزیز میتونم به پرسم اسم نویسندش چیه ؟
و آخر پارت میذار تو کانالش یا نه ؟
سلام پارت که اره میزاره اما زمان پارت گذاری معلوم نیست هر زمانی که بزاره یه پارته
اسمه نویسندش هیچ جا نگفته متاسفانه فقط یه اسم بردن اونم برای واریز پول خریدن فایله رمان
رمان فایل میفروش الان بدون سانسور ؟
یا میخواد چاپش کنه اصلا فایلی درکار نیست؟
ببخشید کلی سوال میپرسم 🤦🏻♀️😅
مرسی خیلی ممنون ♥️♥️
رمان فایل میفروش الان بدون سانسور ؟
یا میخواد چاپش کنه اصلا فایلی درکار نیست؟
ببخشید کلی سوال میپرسم 🤦🏻♀️😅
مرسی خیلی ممنون ♥️♥️
خودش که گفته یه فایل رمان هستش از قسمت اول تا آخر به طوره کامل
خواهش میکنم ❤️
خیلی ممنون مرسی فدا💋♥️
ی سوال
این زده مهلت تا 23 بهمن اگه الان بریزم مشکلی نداره؟
نمیدونم اما خودش که گفته تا آخر تو کانال پارت گذاری میشه
بخشیدJery جان یه سوال البته شاید مسخره باشه اما ذهن من درگیر کرده میشه بگی واسه تولد آوا البرز چی واسش خرید ؟
آهان اوکی ممنون😇
سلام فایل کامل این رمان هست من خوندمش.
سلام کجاست؟
من پی دی افش را توی کانالی در روبیکا پیدا کردم و خوندم.
ادرس کانالشو بده
خصوصیه چنلش.شما آیدیتونو بدید توی روبیکا من براتون بفرستم
پی دی افش اگه داری بفرست ممنون
f.esmaeli10@gmail.com
بهار میشه آیدی کانال تو روبیکا بدی
میشه برا منم بفرستی؟ 🙂🤕
آیدی روبیکام fatimah_1382 هست😔
تشکر
نمیدونم چرا نمیتونم بهت پیام بدم.😔 لینک چنل گذاشتم ادمین تایید نکرد.
این رمان درحال فروشه نمیشه کل رمانو گذاشت برا دانلود انصاف نیست نویسنده براش زحمت کشیده
بعدا خودم پارت به پارت میزارم تو سایت
درست میگید.من هم چون کاملشو دیدم خوندم.اونیکه نشر داده به صورت رایگان مقصره
در جواب سوال شما بتی جان باید بگم البرز آوا رو سوپرایز کرد و تولد براش گرفته بود و براش یه گوشی خرید که آوا اونو قبول نکرد
خیلی خیلی مرسی ♥️♥️🍭
سلام بچه ها برید تو کاناله تلگرامی @add_sinderela اونجا میتونین رمانو بخرین به قیمته ۱۸ تومن برید بخرید راضی باشه کاملش هس بهتر از پارت خونیه…بنده خدا گفت خوده لینکو بذارم که شما بخونین ولی من دلم نیومد مگه ۱۸ تومن کجای ادمو میگیره شمام لینکشث خواستین به کسی ندین هر کی خثاس بره بخره
واااااای عجبا
من فقط یک پارت اون وسطاش رو خوندم دیگه نخوندم😐😑
یاده رمانهای ترمیم و اُکالیپتوس افتادم😕😯🤐
ط مثل تابوو هم نصفه کاره مونده••••😕
ترمیمم که گذاشت شد تا اخرین پارت تابو هم نویسنده کلا نیست اکالیپتوس و شاید بزارم
تششکر بخاطرجواب••••••
سلام به همگی
میگم چه طوری میشه فایل رمان رو بگیرم ؟
سلام ادمین جان لطفا پارت
جدید و بزارید منتظرتونیم