من سیندرلا نیستم پارت 6
وارد کوچه که شدم، مهشید سوار ماشین آژانس شده بود. با اینکه گواهینامه داشت، ولی خانم اجازه نمیداد رانندگی کند.
بین راه دست در کیفم کردم تا کِرِمم را بیرون بیاورم، اما نبود.
– دنبال چیزی میگردی؟
– کِرِمم نیست.
– مطمئنی؟
– آره، خودم گذاشتم تو کیفم.
– وقتی پیاده شدیم، یهدونه دیگه بخر. یهبار با هم اومدیم بیرون، خرابش نکن.
با حرفش دهانم بسته شد، اما کلاه هم نبود.
– بهنظرت چی بخرم؟
برگشتم و نگاهش کردم. چشمان مورب و خوشحالتش برق میزد و لبهای زیبایش، با رژ کالباسی خوشرنگ، چشم را خیره میکرد.
–هفتهٔ دیگه تولد پونهست، جشن توی تالاره. کت و دامن بگیرم یا پیرهن؟
– پیرهن بگیر.
– دوست داری؟
– آره. دامن خوبه. از این پفیا که راه میری چین بخوره.
خندید، با صدای بلند. در چشمهای زیبایش لحظهای برق تحقیر را دیدم که فوراً پنهان شد. با لحنی مهربان گفت:
– آخی، حیوونی، دامن دوست داری؟
ساکت شدم، مسخرهام میکرد؟ جواب سؤالش را نمیدانستم، سالها بود که نپوشیده بودم. همیشه بلوزهای گشاد و شلوارهای بیقوارهٔ خانگی میپوشیدم. آخرین باری که دامن پوشیدم در کوهستان بود. تصویری محو از مادرم به یادم آمد و دیگر هیچ…
زمان و مکان درهم پیچید…
نفهمیدم کی رسیدیم!
کی پیاده شدیم!
بهمحض پیاده شدن، آفتاب، بیرحمانه به صورتم تابید. باید وقتی به اولین داروخانه رسیدم کِرِم میخریدم. تمام خیابان تا انتها پر بود از بوتیکهای لباس مجلسی.
من تا آن روز فقط فروشگاههای سر راه مدرسه که تماشای لباسهایشان برایم تکراری شده بود را دیده بودم. برایم رفتن به جایی که اینهمه لباس در یکجا جمع شده بودند، دست کمی از سفر به سرزمین عجایب نداشت.
فقط لحظهای طول کشید تا محو تماشای زرقوبرق آنها شوم. دامنهای چیندار، لباسهای بدون آستین، لباسشبهای بلند و رویایی…
– آوا، اینو بخرم؟
لباسی کوتاه و قرمز گوجهای با پارچهٔ براق.
– باید بهتون بیاد.
– این یکی رو ببین.
یک ساعتی که گذشت، احساس کردم پوستم گرم میشود. مهشید هم هرازگاهی بادقت به من نگاه میکرد، اما فوراً لباس دیگری را نشانم میداد و تقریباً مرا دنبال خودش میکشید.
تحت تأثیر خیالبافیهای دخترانهام، محو تماشای لباسها شده بودم.
زیبا بودند، خیلی. بهخصوص آنهایی که دامنهای پفی و فانتزی داشتند.
لباسی که آبی بود، بیشتر از همه چشمم را گرفته بود. مهشید که دید از برابرش تکان نمیخورم، گفت:
– بریم پرو کنم؟ ولی پاهام بلنده، دامنش برام کوتاه میشه. خیلی خسته شدم، بریم یه چیزی بخوریم.
در میان آن همه فروشگاه لباس، یک مغازهٔ بستنی و آبمیوه فروشی پیدا کرد.
روی یک صندلی رو به خیابان نشاندم و پرسید:
– چی میخوری؟
– بستنی قیفی.
وقتی رفت تا سفارش دهد، لحظهای چشمم به دستهایم افتاد. تمام ساعتهایی را که با هم به تماشای مغازهها گذرانده بودیم متوجه گذشت زمان نشده بودم، اما حالا وقتی دستهایم را دیدم التهاب روی پوستم وحشتزدهام کرد. اگر دستم اینقدر قرمز شده بود، پس صورتم چقدر می توانست آسیب دیده باشد. کیفم را برداشتم تا آینهی کوچکم را بردارم، ولی نبود. هرچه زیر و رویش کردم، نبود.
دستی یک بستنی قیفی را جلویم گرفت.
– ممنونم.
بستنی را گرفتم. او هم با یک لیوان هویج-بستنی مقابلم نشست.
خونسرد بود. از آن همه شور و شوق چیزی باقی نمانده بود.
– آینه باهاتونه؟
– میخوای صورتت رو ببینی؟
صدایش مانند آهنگ هشدار مار زنگی در گوشم فیشفیش کرد…
– واقعاً فکر کردی هیچ توهینی رو فراموش میکنم؟ یادته کنار دریا، جلوی غرفهها، برام بلبلزبونی میکردی؟
بستنی از گرمای دستم آب شد و قطرهای از روی انگشتانم به پایین چکید…
– فکر کردی ازت گذشتم؟
دهانم مزهٔ شن گرفت…
– منتظر موندم، منتظر یه فرصت خوب. صدایش سرد و برنده بود.
قطرهای عرق از پشتم سرازیر شد و از تیغهی کمرم پایین رفت…
– باور کردی باهات اومدم خرید؟
پوزخند زد.
دستم لرزید و بستنی در دستم کج شد…
چیزی را روی میز بهطرفم هل داد. آینهٔ زیبایی بود، با طرح طاووس فیروزهای بر جلدش.
– میخوای یه نگاه به خودت بنداز. چهرهٔ واقعیت رو که مخفیش کردی ببین.
آینه را باز کرد و به جلوتر هل داد…
– با توام. خودت رو ببین.
وقتی عکسالعملی از من ندید، عصبانی شد و صدایش را بلندتر کرد…
_ تو یه میمون زشتی که خودش رو واسه بابام و داداشم لوس میکنه. جرئت داری بازم از این غلطا بکن. اونوقت منم کاری میکنم که خودشون از خونه پرتت کنن بیرون.
مثل یک شغال کمین کرده بود.
همانقدر باحوصله، محتاط و درنده. حقهاش آنقدر کثیف بود که فقط میتوانست کار یک شغال باشد..
قطرههای اشک از گوشهٔ چشمهایم سرازیر شدند. از روی صورتم رد شده و در هر فروریختن پوستم را سوزاندند. چشمم به آینه افتاد، ترسیدم…
شیطان قرمزرنگی با چشمهای گریان، خیره، به من نگاه میکرد.
دختر کوچولوی احمقِ ساده و خیالپردازی بودم که محو تماشای چند لباس، سوختن خودم را نفهمیده بودم.
– آب دماغت رو جمع کن. پاشو بریم.
تمام راه برگشت به خانه را در سکوت او و اشکهای بیصدای من گذراندیم. با کف یک دستم بهآرامی پشت دست دیگرم را میخاراندم، ولی هر لحظه بدتر میشد. بهحدی دستم را خارانده بودم که خراش برداشته و خون آمده بود. به صورتم از ترس دست نمیزدم؛ تحمل زخم شدنش را نداشتم.
وقتی به خانه رسیدیم، پشت در نگهم داشت. آرام و راحت، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، گفت:
– حسابی بود که باید تسویه میشد. قبول داری؟
فقط نگاهش کردم.
– دهنت رو میبندی، وگرنه کاری میکنم بابام خودش بندازدت بیرون. می دونی که ازم برمیاد.
سکوتم را که دید، با عصبانیت دستش را محکم به سینهام کوبید و گفت:
– بگو چشم!
نمیخواستم لذت شکست دادنم را به او بچشانم.
– میخوای پیش بابام و مهرزاد خرابت کنم؟
قطره اشکی از گوشهٔ چشمم چکید. «نه!»
صدایم را خودم هم بهزور شنیدم.
– آفرین، دختر خوب. دیگه کاری بهت ندارم، البته اگه زبونتو کوتاه کنی.
سرم را به علامت «بله» پایین آوردم. در خانه را باز کرد، هر دو وارد حیاط شدیم. به پارکینگ گوشهٔ حیاط رفت، وقتی برگشت کلاه و کِرم و آینهام در دستش بود.
وسایلم را از دستش گرفتم و با قدمهایی که روی زمین میکشیدم، بهطرف پلههای پشتبام رفتم.
وقتی به بالا رسیدم، ذهنم خالی و گنگ بود، ولی بهطور غریزی میدانستم که باید از پوستم، برای بدتر نشدن، محافظت کنم.
صورتم را شستم، پمادهایی که دکتر مرتب برایم میخرید را برداشتم و صورتم را با آنها پوشاندم. تا شب پایین نرفتم. عجیب بود که خانم برای درست کردن شام صدایم نکرد.
ساعتی بعد صورتم خیلی آرام شده بود، اما دستهایم را زخمی کرده بودم و میسوخت. برای چند روز باید بهانهای پیدا میکردم و به مدرسه نمیرفتم.
صدای ضربهای به در باعث شد از جایم بپرم.
– آوا! در رو باز کن.
دستم را جلوی دهانم گرفتم، جواب مهرزاد را چه میدادم.
– برات شام آوردم.
بالاخره که چه؟ همینجا صورتم را میدید بهتر بود.
– آوا؟
– بله.
– در رو چرا بستی؟
چند نفس عمیق کشیدم و خودم را برای اولین دروغهایی که باید مهرزاد میگفتم آماده کردم.
– چرا با این…
در را باز کردم، حرف در دهانش ماسید.
– وای! خدایا…
ظرف غذا را از دستش گرفتم و به او پشت کردم وارد اتاق شد و بهشدت دستم را کشید.
– با توام میگم صورتت چی شده؟
صفر تا صد عصبانیت مهرزاد را دیدم.
– تو که داشتی میرفتی، خوب بودی.
تقصیرِ مهشیده…میکشمش. به خدا میکشمش.
ظرف غذا را زمین گذاشتم و قبل از اینکه از اتاقم خارج شود، به او رسیدم.
از پشت گرفتمش. دستم روی قلبش بود قلبش مثل قلب یک بچه گنجشک زیر انگشتانم محکم و سریع میتپید.
– کار خودمه. تقصیر خودمه. مهرزاد جونم.
تقلا کرد از دستم رها شود، اما محکمتر گرفتمش.
– به خدا تقصیر خودم بود. مهشید مثلاً چهکار کرده؟
«خدایا، قسم دروغم را ببخش»
– کلاه و کِرمم رو نبرده بودم. فکر کردم آفتاب شدید نیست.
در آغوشم کمی آرام شدن عضلاتش را احساس کردم.
– حواسم رفت پِیِ لباسا. به خدا راست میگم.
«خدایا، مرا ببخش.»
– به خاطر من. به خاطر آوا، آروم باش.
محکم خودش را تکان داد تا از دستم رها شود. بهطرفم برگشت و با لحنی محکم دستور داد.
– بگو به جون مهرزاد.
خفه شدم. دست کمی از یک انسان تاکسیدرمی شده نداشتم.
چه باید میگفتم؟ پوزخند زد و خواست با همان عصبانیت برود که بازویش را گرفتم. کلمات همچون گلولههای سربی به قلبم شلیک شد.
– به جان تو… به جان مهرزاد، کرم و کلاهم رو نبرده بودم. بعد هم لباسها رو دیدم حواسم پرت شد… چه ربطی به مهشید داره؟
گوشهٔ چشمم سوخت. نباید گریه میکردم نباید خرابش میکردم.
– این همه سفارش کردم. هیچی دیگه! مواظبم. مواظبمت کشک بود.
آسوده از آرام شدنش لبخند زدم، اما لبخندم در گوشهی لبهایم پیچ خورد.
– شام خوردی؟
چپچپ نگاهم کرد.
–پمادهات رو زدی؟
– کارش از ضدآفتاب گذشته بود؛ پمادهای ترمیمی رو زدم.
– مهشید گفت دلت درد میکنه.
– دلم هم درد میکرد.
روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. هنوز آشفته بود.
– بچهای دیگه. هی میگم کلاه برداشتی، میگی آره. خودت که وضع خودت رو میدونی…
غرغرهایش مانند یک زمزمهٔ محبت بود که زخمهای روحم را التیام میداد.
سفرهٔ کوچکی پهن کردم و قابلمه را وسطش گذاشتم.
بوی خوشِ سوپِ شیر در اتاق پیچید.
– بشقاب نداریم که.
– پشت در گذاشتم.
در را باز کردم. داخل یک قابلمه با کمال بیسلیقگی، دو بشقاب، قاشق و لیوان آورده بود و مقداری نان لواش مچالهشده.
آنها را هم سر سفره بردم لیوانها را از شیر آب روی پشتبام پر کردم.
سفرهٔ ساده و بیپیرایهمان، بهوسعت تمام دوستی و محبتهایی بود که زندگی به من بدهکار شده بود.
با صدای ضرباتی که به در میخورد، از خواب پریدم.
آفتاب اتاقکم را روشن کرده بود، پس خواب مانده بودم.
دوباره کسی به در ضربه زد.
– بله.
– منم، آوا. درو باز کن.
صدای مهراد بود؟ نفسم بند آمد. ناگهان بلند شدم و در جایم نشستم.
نگاهی سرسری به خودم انداختم، تمام لباسهایم چروک شده بود.
سراسیمه بلند شدم و با عجله بهطرف کشوی لباسهایم رفتم. در کشو را محکم کشیدم.
یک روسری مشکی بزرگ که گلهای قرمز زیبایی داشت و مارال مجبورم کرده بود بخرم را برداشتم و روی شانههایم انداختم.
واقعاً مهراد پشت در اتاقم بود؟ بیشتر هل شدم. با دست محکم به موهایم کشیدم تا صاف شوند.
وقتی خواستم به طرف آینه بروم پایم به پتو گیر کرد و نزدیک بود بیفتم. بهزور تعادلم را حفظ کردم، ولی وقتی به آینه رسیدم تا موهایم را مرتب کنم، با دیدن تصویرم در آینه، آهی خفه از میان لبهایم بیرون آمد.
لحظاتی را اصلاً بهیاد دیروز نبودم. به آینه نگاه کردم. دستم را آرام به صورتم کشیدم، هنوز التهاب داشت و قرمز بود.
دوباره به در ضربه زد.
– آوا! در رو باز کن. مهرزاد گفت که صورتت توی آفتاب سوخته. بابا هم صبح دید پایین نیومدی، نخواست بیدارت کنه.
زبانم بند آمده بود و نمیدانستم چه بگویم.
حاضر نبودم صورتم را ببینند، مهراد نه.
پشت در رفتم.
– سلام.
– سلام. صبح بهخیر.
– در رو چرا باز نمیکنی؟
– نه، آقا مهراد. صورتم قرمز شده، خجالت میکشم.
– این چه حرفیه. در رو باز کن. لباس بپوش بریم درمانگاه، پیش بابا.
– بهترم، دستتون درد نکنه. داروهام رو دارم استفاده میکنم.
_ در رو چرا بستی؟
– دستتون درد نکنه که اومدین. من خوبم.
– من که غریبه نیستم، دختر.
هرگز این کار را نمیکردم حاضر نبودم صورتم را ببینند. اگر تمام دنیا شاهد زشتیام میشدند فرقی برایم نداشت، ولی او، نه!
با دستهای لرزانم صورتم را پوشاندم، انگار که از پشت در میتواند مرا ببیند.
مهشید راست میگفت؟ من هیولایی را در خودم مخفی کرده بودم؟
میترسیدم با دیدن صورتم از من بیزار شود. از او خجالت میکشیدم.
وقتی دید که اصرار فایدهای ندارد، راضی شد که برود. ولی گفت که اگر نظرم عوض شد، به او زنگ بزنم.
چند روز به مدرسه نرفته بودم. صورتم خیلی خوب شده بود، فقط کمی تیرهتر بهنظر میرسید. مارال به هر کسی که دربارهٔ صورتم میپرسید گفته بود که آلرژی دارم.
به من میگفت که خیلی هم باکلاس شدهام. دختر شاد و راحتی بود که از هر چیز بد و ناراحتکنندهای میتوانست یک اتفاق سرگرمکننده بسازد. با اینکه نمیتوانستم مثل او باشم، اما دوستی با او برایم غنیمت بود.
ساعت ورزش را با مارال، کنار دیوار و در سایه نشسته بودیم. تنها چیزی که مارال از زندگی خصوصیام میدانست، بیماریام بود. دوست نداشتم دوستی بیریا و باارزشش را با ترحم و دلسوزی رنگ کنم.
بهخاطر مارال که آن روز حوصلهٔ والیبال نداشت، از خانم ورزش صفحهٔ شطرنج گرفته بودیم و کنار دیوار شطرنج بازی میکردیم. هر بار که در چند حرکت میباخت، آنچنان داد و فریادی راه میانداخت که خندهام ناخودآگاه باصدا میشد. با عصبانیت یکی از بچهها را صدا کرد:
– امیری! امیری! بیا روی اینو کم کن.
با خنده به امیری که هیکل درشتش را از میان تماشاچیهای والیبال بهطرف ما میکشاند، نگاه کردم. با دست مارال را کنار زد و روبهروی من نشست.
سینههای بزرگ و سنگینش را با غرور جلو داد و انگار که بخواهد مگس مزاحمی را براند با انگشتانش بهطرفم اشاره کرد که صفحهٔ شطرنج را بچینم. مهرهها را چیدم.
– من سفید برمیدارم.
خندیدم و گفتم:
– چشم.
صفحه را چرخاندم تا سفید برابر او باشد.
سرباز سمت راست شاهش را دو خانه جلوتر و به خانهٔ c5 برد. سرباز جلوی شاه را یک خانه جلو بردم و راه را برای وزیر باز کردم. ناشیانه سرباز جلوی اسب را برداشت و به خانه b5 برد. مهرهٔ شاه او فقط یک خانه برای فرار راه داشت. انگار بُردن از آنچه فکر میکردم آسانتر بود. وزیرم را به خانه a5 بردم، کیشومات.
– کیشومات.
دهن مارال و امیری و دو تا دیگر از دخترها باز مانده بود.
مارال مرا گرفت و محکم تکان داد. با صدایی که از تعجب درنمیآمد، گفت:
– دو حرکت. بیشرف! فقط دو حرکت.
بعد با دهانی باز قهقهه زد.
تا آخرِ ساعت ورزش تقریباً همهشان را بهسادگی و با چند حرکت سادهٔ مهرههایم از دور خارج کرده بودم.
معلم ورزش که از دفتر آمد و زمین خالی والیبال را دید، بهطرف ما آمد.
بچهها دورش جمع شدند و با اشاره به من، شروع به حرف زدن کردند. خانم مقدم قبلاً مقام تکواندو کشوری آورده بود. به همین خاطر، در آموزش و پرورش جذب شده بود. اندام ورزشکاری و زیبایش، بههمراه چشم و ابروی مشکی و گیرا باعث میشد که همهٔ بچهها عاشقش باشند.
ناخودآگاه پشت مارال مخفی شدم. وقتی بازی میکردیم آنچنان جذب بازی شده بودم که برایم مهم نبود، اما حالا عادت به اینهمه توجه نداشتم.
بچهها را کنار زد و بهطرفم آمد.
– جمع کن بریم.
مهرهها را جمع کردم و روی تخته ریخته، در آغوش گرفتم. از عجلهام یکی دوتا افتاد، بچهها مهرهها را به دستم دادند.
با ترس دنبال خانم راه افتادم. به دفتر که رسیدیم زنگ تفریح خورده بود و معلمها کمکم به دفتر میآمدند. خانم نشست و به من اشاره کرد تا بنشینم.
صفحه هنوز در آغوشم بود؛ پشت آن پناه گرفته بودم. لحظهای به من نگاه کرد و از آن لبخندهای مهربان و بیتکلفش زد.
– خب، بچهها چی میگن؟
– هیچی به خدا. من کاری نکردم.
با مهربانی لبخندش را وسیعتر کرد.
– ولی بچه ها میگن که خیلی کارا بلدی.
– کلاس شطرنج میرم، خیلی وقته.
– پس چرا توی مسابقات مدرسه شرکت نکردی؟
سرم را به زیر انداختم.
من دختر گوشههای تاریک و سایهها بودم. از آمدن به نور و دیده شدن میترسیدم؛ از نگاه، از توجه، از شکست خوردن در برابر بقیه میترسیدم.
– ما لیستمون رو برای مسابقات دادیم، یک ماه تمام از همه خواستیم که اگه مهارتی دارید شرکت کنید. بهزودی مسابقات شروع میشه.
سرم را پایین انداختم و خدا را شکر کردم که بهخیر گذشته بود.
خانم مقدم به مدیر اشاره کرد و گفت:
– لطفاً «سمیعی» رو صدا بزنید که بیاد.
نیمساعت بعد، من، شوکه در کلاس ادبیات نشسته بودم و فقط به قیافهٔ خوشحال سمیعی که میشنید قرار نیست برای مسابقات برود فکر میکردم. ظاهراً فقط برای خالی نبودنِ لیست تیم شطرنج، اسم او را نوشته بودند.
در یکی از همان روزهای بهاری بود که فهمیدم خیلی حسودم.
کاملاً ناگهانی کشفش کردم.
جمعه بود. همه برای گردش به چیتگر رفته بودند؛ اصلاً برایم مهم نبود. بهانهای جور کردم و نرفتم.
از شدت بیکاری و بیحوصلگی تمام خانه را جارو و گردگیری کردم. وقتی تمیز کردن اتاق پسرها تمام شد و از مرتب بودن اتاق مطمئن شدم، دم در نگاه آخر را به اتاق انداختم. چشمم به تخت افتاد و برگشتم. اول زیر تخت مهرزاد را تمیز کردم. چند کاغذ مچالهشده و یک پیراهن مردانه که بوی عرق میداد، اما زیر تخت مهراد یک نایلون شیک و رنگی پنهان شده بود.
کنار تخت دراز کشیدم و نایلون را بیرون آوردم. اول فقط میخواستم پشتش را تمیز کنم، اما کنجکاو شده بودم.
با احتیاط و ترس بازش کردم؛ جعبهٔ مستطیلشکل آبیکاربنی با روبان قرمزی که به دور آن پیچیده شده بود را بیرون آوردم.
در جعبه را باز کردم. چند شاخه گل صورتی ساقهبلند روی ساتن آبی قرار داشت. بدون اینکه بههم بسته شده باشند؛ شیک و ظریف بودند.
ندیده به کسی که چنین کادوی زیبایی را میگرفت، حسادت کردم.
همیشه سعی کرده بودم تا روز تولدهایم را فراموش کنم و عیدها منتظر عیدی از کسی نباشم. حتی به خودم تلقین میکردم که مهم نیست خانم و مهشید از مسافرت و گردشهایی که با دوستان خانم یا همسر و دختران ناصرخان میرفتند، برایم سوغاتیای هرچند کوچک نمیآورند. اما آن روز فهمیدم که چقدر دلم میخواهد هدیه بگیرم؛ یک شاخه گل، شاید میخک.
با انگشت روی گلبرگهای ظریف دست کشیدم. خوش به حال کسی که صاحب این گلها بود.
حتی تصور کردن چشمهای روشن و مهربان مهراد موقع دادن گلها، قلبم را به تقلا وادار میکرد.
اصلاً گل باید واقعی باشد، نه مثل این گلها مصنوعی. حسادت! من داشتم حسادت میکردم؟!
شاید تا آن روز نمیدانستم معنای حسادت چیست. ولی آن روز با بندبند وجودم لمسش کردم.
احساس قدرتمند و تاریکی بود؛ کاملاً میتوانست قلب و ذهن، و تمام وجودت را تسخیر کند.
انفجاری ناگهانی در ذهنم اتفاق افتاد که «ادراک» را در رگهایم سرازیر کرد. مانند بیماری بودم که پزشک، خبر از وجود یک غده در قلبش داده بود.
من هرگز به کادوهای مهرزاد حسادت نکرده بودم، هرگز! حتی با سلیقهٔ خودم برایش کادو انتخاب میکردم. پس مهراد چه فرقی داشت؟
از نتیجهای که به آن رسیدم وحشت کردم. با ترس از جعبه فاصله گرفتم. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را عقبعقب روی زمین کشیدم و از گلها فاصله گرفتم.
درهای ذهنم را روی آگاهی بستم؛ حقیقت ترسناک بود. معمولیترین صبح در دنیا، برایم تبدیل به کابوسی شد، بدون بیداری.
صدای زنگ تلفن باعث شد از جایم بپرم. در جعبه را گذاشتم و هر دو رو داخل نایلون و با عجله به زیر تخت هُل دادم.
انقد مشتاق ادامه ی داستانم ک ۱۴ثانیه س پارت رو گذاشتی سریع بارگذاری کردمک بخونم….عالیه ادمینجان
مرسی
مرسی که پارتارو منظم میزارین و کاشکی که پارتارو بیشتر میکردیم این خیلی کمه
خیلی رمان قشنگیه
مرسی از پارت گذاری
خیلی عالیه همینجوری ادامه بده نویسنده😃
پارت بعدی رو نمیزارین😕
ای جان عاشق شده
پارت نمیزارید؟