من سیندرلا نیستم پارت 7
چه بلایی سرم آمده بود؟ من قول داده بودم، به خانم، به آقا…
نه! نباید زیر قولم میزدم…
چطور نفهمیده بودم؟ اصلاً شاید اشتباه میکردم و این یک بازی کثیف بود که ذهن فریبکارم بهراه انداخته بود. شاید من…
بهطرف تلفن رفتم. شمارهٔ مهرزاد بود. صدایم را پیدا نمیکردم تا به تلفن جواب دهم.
نگاهم به گوشی خیره مانده بود. بالاخره قطع شد.
فقط چند لحظه طول کشید تا دوباره تماس بگیرد؛ تا جواب نمیدادم تمام نمیشد.
– الو؟ آوا؟
– ب… بله.
– چرا گوشی رو برنمیداری؟
– بالا بودم.
– زنگ زدم بگم ما شام نمیایم. چیزی درست نکن.
– باشه.
– آوا، خوبی؟
– آره.
– صدات یه جوریه.
– خواب بودم.
– گشنه نمونیا، برای خودت شام درست کن.
– چشم.
– آوا؟ مطمئن باشم خوبی؟
– آره، بابابزرگ.
بلند خندید. خیالش که راحت شد، قطع کرد.
تمام فردا را دنبال دلیلی برای اثبات مبتلا نبودنم، گشتم.
ابتدا وقتی که مچ خودم را موقع سوا کردن یک پیاله از سالاد، برای مهراد، قبل از خرد کردن پیاز گرفتم تعجب کردم. مهراد سالاد شیرازی را بدون پیاز دوست داشت.
غروب فردای آن روز وقتیکه خانم گفت شام لازانیا درست کنم، مجبور شدم پنیر روی لازانیای او را کم کنم.
دخترک خیرهسر درونم برایش ظرفی سوا و پُر از پنیر گذاشته بود.
موقع شام، به غرغرهای مهراد که چرا پنیر اینقدر کم است توجه نکردم و سعی کردم به روی خودم نیاورم. فقط گفتم که پنیر تمام شده.
وقت شام خوردن، با دیدن قیافهٔ درهمش، دلم رفت.
یک توسری به دخترک احمق و رویاباف درونم زدم.
در آخر وقتی دیدم شبهایی که دیر میکند تا صدای وارد شدن ماشینش به حیاط را نشنوم خوابم نمیبرد، یا
وقتهایی که وارد آشپزخانه میشد، خودم را میدیدم که تمام حواسم آمادهباش، منتظر ذخیره کردن ثانیه به ثانیهٔ حضورش است؛ از خودم ناامید شدم.
کی؟ کجا؟ چه زمانی عشقش تمام قلبم را تسخیر کرده بود؟
تصمیم گرفتم خودم را نجات دهم. دست و پا زدنی بینتیجه که فقط باعث بیشتر غرق شدنم میشد.
تلفنهای مشکوکش که خانم هم به شوخی، به آنها اشاره میکرد یا تیپزدنهای گاه و بیگاهش اصلاً فرقی به حالم نداشت.
قلب خیرهسرم هرگاه که حضورش را احساس میکرد، ضرباهنگ همیشگیاش را از یاد میبرد.
دو هفته دیگر مسابقات شروع میشد. دلم میخواست گریه کنم.
ترسناک بود؛ ترسناکتر از هر اتفاقی که تا حالا در زندگیام پیش آمده بود، بهنظر میرسد.
اعتمادبهنفسش را نداشتم.
اما یک گیلآوای عاقل در عمق درونم خوشحال بود. مدام به من میگفت که نترس، چون ترس دوباره تو را غمگین خواهد کرد.
آوای کوچکی هم در اعماق ذهنم میلرزید و از اینکه کسی به او توجه کند می ترسید. میخواست به اتاقش، روی بام خانهای که خانهاش نبود پناه بگیرد تا کسی او را نبیند.
ولی شاید این همان مهارتی بود که مهراد میگفت؛ همانی که قرار نبود نابغه باشم تا بهترینش باشم.
باید تلاش میکردم، و با عشق به مهرههایم، من تلاشم را کرده بودم.
مثل مهرهٔ سربازی بودم که قدمبهقدم جلو رفته بودم و حالا زمان آن بود که تاثیرم را در صفحهٔ شطرنج زندگیام بگذارم و جواب زحماتم را ببینم.
مسابقات منطقهای خیلی راحت برگزار شد. تمام مدارس منطقه در باشگاه نزدیک مدرسهٔ ما جمع شده بودند.
مسابقات مدارس اصلاً آن چیزی نبود که از آن میترسیدم.
ترسم فقط برای قبلاز رسیدن به محل مسابقات بود. همینکه صفحههای شطرنج چیده شده را دیدم، ترسم تبدیل به شوق برای به چالش کشیدن خودم شد.
وقتی که اولین رقیبم را دیدم، دخترک آنچنان لرزان و رنگپریده بود که ناخودآگاه دلم برایش سوخت.
به او لبخند زدم. برای اولین بار، من از کسی شجاعتر بودم.
– نترس، فقط یه بازیه.
سایهای از لبخند روی لبش آمد.
– فکر کن دو تا رفیقیم، توی زنگ ورزش. این یه بازیه و ما داریم بازی میکنیم.
– اسمت چیه؟
– گیلآوا. صدام میکنن آوا.
زیر لب زمزمه کرد: « گیلآوا».
مربی بالای سرمان آمد و صدایمان کرد.
با هم به میز شطرنج خودمان رفتیم و نشستیم.
از هر چهار زوج، یک بار، در یک دوره مسابقه میدادند. وقتی اولین نفر را بردم حس عجیبی درونم بیدار شده بود. وقتی دومین و سومین نفر را شکست دادم، بهشکلی باورنکردنی قدرت را درونم احساس میکردم.
اما حتی وقتی جایزهام را گرفتم، واقعاً باورم نمیشد که اول شده باشم.
جایزهام یک قرآن و مفاتیح بود و یک دست لباس ورزشی؛ برایم گنجی بود.
بیشتر از اینکه ارزش مادی داشته باشد؛ مانند نمرهٔ ۲۰ پای ورقهٔ امتحانی بود.
موقع برگشت از محل مسابقات خانوادههای بیشتر بچههای تیم، بیرون از محل مسابقه منتظر بودند و فرزندانشان را به خانه بردند.
فقط من و خانم مقدم باقی مانده بودیم. منتظر آمدن ون مدرسه بودیم که ماشین روآی مشکیرنگی کنار پایمان توقف کرد. راننده که مرد جوانی بود، سرش را از ماشین بیرون آورد و صدایمان کرد.
– خانم حبیبی! خانم حبیبی!
خانم مقدم از من پرسید:
–میشناسیش، آوا؟
– نه به خدا.
خانم بهطرف شیشهٔ ماشین خم شد.
– بله، امری داشتید؟
– کیانی هستم.
– جزو هیئت داوری مسابقات بودم، متوجه من نشدید.
– بله، عذر میخوام. فرمایشی داشتید؟
– اگه وسیله نیست، در خدمت باشم.
– چرا، الان دیگه میرسه. ماشین اداره داره میاد.
– پس لطفاً زنگ بزنید و کنسل کنید. من یه عرضی هم دارم خدمتتون.
– آوا، خانواده در جریانند که دیر میکنی؟
قلبم، زدن را فراموش کرد.
– ساعت چنده؟
– بفرمایید بالا، من شما رو میرسونم.
خانم کیانی به راننده که تازه پیدایش شده بود گفت که می تواند برود.
ما هم با آقای داور که حتی نامش یادم نماند، برگشتیم.
– چند ساله شطرنج کار میکنید؟
– بله؟
– عرض کردم، چند ساله شطرنج تمرین میکنید.
– پنجشش سال. ولی دیگه فقط تابستونا کلاس میرم.
– برندگان مسابقات استانهای دیگه، ماه دیگه بیان تهران. من قراره مربی تیم دانشآموزان تهران باشم و بدون تعارف بگم که به موفقیت شما خیلی امیدوارم. من بهزودی یه جلسهٔ معارفه با بقیه اعضای تیم میذارم. اگه ممکنه برای هماهنگیهای لازم شمارهٔ مستقیمی از خودتون به من بدید.
شمارهٔ خانه را خواستم بدهم اما در آخرین لحظه شمارهٔ گوشی مهرزاد را دادم.
اول مرا رساندند، دیر نکرده بودم. به سرعت از پلههای پشتبام بالا رفتم و بعد از گذاشتن وسایل به پایین برگشتم. برای شام ماکارونی درست کردم، با ذرت فراوان. مهراد از همه زودتر به خانه رسیده بود. سرش را داخل آشپزخانه کرد و پرسید:
– شام آمادهست؟
– بله، آقا.
قدم به داخل آشپزخانه گذاشت. در شلوار اسپرت خانگی و بلوز آستین کوتاه، صمیمی و نزدیک بهنظر میرسید.
چند شاخه از موهایی که صبح با دقت به بالا شانه کرده بود، از بقیهٔ موها جدا شده و روی پیشانیاش افتاده بود.
با تعجب پرسید:
– به من گفتی، آقا؟
در خودم جمع شدم. از لحن آرام و سردش ترسیدم.
– چی؟ چی بگم؟
– قبلاً چی میگفتی؟
– آقا مهراد.
نگاهش به لبهایم افتاد. بیاراده لبهایم را بههم فشردم و آب دهانم را قورت دادم.
– شام چی درست کردی؟
– ما… ماکارانی.
– حتماً با ذرت فراوان.
آبی در دهانم نمانده بود که قورت دهم. سرش را نزدیک گوشم آورد و به آرامی گفت:
– میدونی از ذرت متنفرم؟
سرم را به بالا و پایین تکان دادم.
– از پیاز توی سالاد چی؟
دوباره سرم را بالا و پایین کردم.
– از قصد این کارا رو میکنی؟
خواستم دوباره سرم رو بالاپایین کنم، اما ناگهان سرم را بالا بردم و گفتم:
– نه!
هنوز سرش نزدیک گوشم بود و نفسش گونهام را گرم میکرد.
– به وسایل زیر تختم دست زدی؟
کسی زمین را از زیر پایم کشید. از ترس خشک شدم.
– زیر… زیر… چی؟
سرش را عقب کشید و به صورتم نگاه کرد، دقیقاً به چشمهایم.
در من چه میدید؟ دخترک زخمی و کوچک گذشته، یا رنگ چشمهایم. مارال راست میگفت که رنگ چشمهایم سبزعسلی خاصیست؟
حرفش، تمام تصوراتم از فکر کردن او، دربارهٔ ظاهرم را بههم ریخت.
– هرگز نمیتونی به من دروغ بگی. چشمات دروغت رو، رو میکنه. هر بازیای که داری میکنی رو بس کن… تمومش کن.
خواست عقب برود… مردد بود… آشفته و ناآرام.
به خاطر من بود؟
او هم فضای سنگین اطرافمان را حس کرده بود؟
اما فقط لحظهای بعد، چشمانم از حضورش خالی بود.
هفتهٔ بعد، تولد مهشید بود. قرار بود جشن بگیرد و من باید خانه را برق میانداختم. بعد از چند روز شستن و تی کشیدن و مرتب کردن، خسته و کوفته روی تختی که با مهرزاد روی پشت بام گذاشته بودیم، نشستم.
روی پیکنیک کوچک، چای دم کرده بودم.
مهرزاد هم که انگار بوی چای تازهدم به او رسیده باشد، کنارم بود.
راحت، روی دستش لم داده بود. با یک تفنگ اسباببازی که معلوم نبود از کجا پیدایش کرده، کلاه کابوییاش را بالا داد و نگاهم کرد.
– گیلی؟ گیلی؟
با خشم نگاهش کردم.
– به نظرت من نیمهٔ گمشدهام رو پیدا میکنم؟
درحالیکه از عصبانیت رو به انفجار بودم دندانهایم را به هم فشار دادم و از لای آنها گفتم:
– ای خدا! من رو از دست این دیوونه نجات بده! خدایا! کی میشه من از دست این فرار کنم؟
با چشمهایی که از شیطنت میدرخشید نگاهم کرد. لبخندی موذی روی لبهایش نشست.
– میگم، گیلی؟
– گیلآوا! گیل… آوا… آوا…
– آوا؟
– ها؟
– چی میشه، تو هم مثل بقیهٔ خواهرا از خونه بری؟
برق چشمهای مهربانش چشم را میزد.
– چهجوری برم؟
– مثل بقیهٔ خواهرها، با لباس سفید و یه تاج روی سرت و ماشین گلکاریشده.
انفجار خندهام دست خودم نبود. با کف دست محکم پشت کلهاش کوبیدم، که کلاهش را به هوا پرتاب کرد.
– دوباره احساساتی شدی؟ این پروژهٔ شوهر دادن من جدیده؟
– به من نمیاد احساساتی باشم؟
– نه والله!
هر دو خندیدیم. کنارش، خودم را رها کردم.
– آوا!
– هووم!
– فانتزیت چیه؟ البته بهجز اینکه من رو ببری مدرسه و دخترای مدرسهتون برام غش کنن و بهت حسودیشون بشه.
خندیدم، مشتم را برایش پرت کردم که به او نخورد.
رویاهایی در دلم بودند، دستنیافتنی.
پس به آرزوهایم فکر کردم؛ کوچک بودند، خیلی…
– وقتی به آینده فکر میکنم، دوست دارم برم خونهٔ خودم، خونهٔ خودِ خودم. یه بسته چیپس بزرگ بردارم و کارتون ببینم.
منتظر بودم که بخندد، اما سکوت کرد…
– ببخش، آوا… خونهٔ ما خیلی بهت سخت میگذره.
جوابش از حرف زدن پشیانم کرد. میدانست که هرگز نتوانستهام کودکی کنم.
– نه! فقط گفتم که بخندی. ناراحت نشو.
حال و هوایش ابری شده بود.
صدای در پشتبام باعث شد تا راست بنشینم.
مهشید بود، در طول این چند سال بهجز چند بار که آن هم مجبور شده بود، هرگز بالا نیامده بود.
طوری راه میرفت که انگار روی کتواک راه میرود و عکاسها از هر طرف مشغول عکس گرفتن از او هستند.
– خوب خلوت کردین.
صدایش، احساسش را نشان نمیداد، ولی هر سه میدانستیم که از روی محبت به اینجا نیامده.
– مهرزاد، مامان کارت داشت.
نگاهش مستقیم به چشمانم بود.
– هنوز چای نخوردم.
– با خودت ببر.
مهرزاد حبهقندی بالا انداخت و چایش را هورت کشید و رفت.
قیافهٔ گرفتهاش حواسم را پرتِ خودش کرد.
مهشید نگاهی به دورتادور پشتبام انداخت. برقی از تنفر از چشمانش گذشت.
– اومدم ببینم واسهٔ تولدم برنامهت چیه؟ بچههای دانشگاه هم دعوت هستن.
– همهٔ کارها رو انجام دادم، فقط تزئینات مونده. خوراکیها رو هم که خودتون سفارش دادید.
– منظورم خودت بود.
– خودم؟
– میخوام شیک باشی، برات لباس گرفتم. دم در گذاشتم، برو بیارش.
بوهای خوبی به مشامم نمیرسید.
با دیدن لباس تمام حدسیاتم درست از آب درآمد.
لباس فرم بود. پیراهنی کوتاه با پیشبند و صندلهای پاشنهبلند سِت.
پوزخند زدم. کور خوانده بود، من جزو تزئینات تولدش نبودم. به زحمت خودم را مجبور کردم تشکر کنم.
– قشنگه، ممنونم.
وقتی رفت، لباس را مچاله کرد و همانجا انداختم.
غروب روز تولد مهشید، همهٔ کارها انجام شده بود.
نیمی از حیاط را میز و صندلیهای شیک چیده، در طرف دیگر یک میز طولانی با رومیزی سفید که غذاها و تنقلات رویش چیده شده بود و در آخر پیست رقص کوچکی مقدمات را کامل میکرد.
در طول این چند سال، هیچیک از اقوام خانم یا آقا به خانهشان نیامده بودند.
آقا که کلاً کسی را نداشت و خانم که خانوادهاش را ترک کرده بود.
امشب هم بیشتر مهمانها همدانشگاهیهای مهشید بودند.
هوا که تاریک شد، چراغهای حیاط را روشن کردم.
حیاط با ریسهها و میزهای پُر گل زیبا شده بود.
خانم از دفتر خدمات برای امشب کمک آورده بود که امیدوار بودم بیشتر در آشپزخانه مخفی شوم و او پذیرایی کند.
برای شب، یک بلوز و شلوار راسته پوشیده بودم. اگر شانس میآوردم تا آخر مهمانی، مهشید متوجهم نمیشد.
از خستگی روی پله نشستم.
فقط دلم میخواست به اتاقم بروم و شب را بگذرانم… فقط بگذرانم...
یک لیوان نسکافهٔ داغ در برابرم قرار گرفت. سرم را بلند کردم.
«مهرزاد عزیز».
– ممنون، به موقع بود.
لبخند زد. خودش هم کنارم نشست.
– بهپای چاییهای دبش و دشلمهٔ تو نمیرسه، ولی همینقدر در توانم بود.
– تی محبتِ قوربان.
خندید.
–فحش دادی؟
جسارت گفتن معنی حرفم را نداشتم؛ از نشان دادن وابستگیام میترسیدم.
کنارم نشست. اولین قلپ نسکافه را که خوردم، محبتش از قلبم سرریز شد.
پسرکم مردی شده بود، مهربان و خوشقلب.
خوش به حال آن کسی که باید در زیر سایهٔ مهرش زندگی میکرد.
صدای زنگ در آمد. کسی آیفون را زد.
در که باز شد، چند لحظه طول کشید تا دخترکی ریزنقش پا به داخل حیاط گذاشت؛ خجالتزده و محجوب بود.
مهرزاد آرام گفت:
– ببین کی اینجاست؟
نپرسیدم «کی؟».
خواستم بپرسم، اما با دیدن قامت کشیده و دستی که پشت دختر قرار گرفت، حرف در دهانم ناپدید شد.
«رویا» تمام شد و «واقعیت» همچون آفتی به گندمزار آروزهایم هجوم آورد.
تا کی میخواستم خودم را به آن راه بزنم؟
چقدر میخواستم به خودم بگویم من حقی در برابرش ندارم، و باز خوابهای رنگی ببینم؟
اگر من جایگاهم را میدانستم، پس چرا دست و پایم با دیدنشان یخ زد؟
چرا توان بلند شدن نداشتم؟
شاید به ذهن خودآگاهم اجازهٔ فکر کردن به او را نداده بودم، اما حالا قلب و عروقم نافرمانی میکردند.
پاهایم فرمان مغزم را که میگفت: «بلند شو»، نادیده میگرفت. برای لحظاتی دنیای اطرافم ناپدید شده بود.
وقتی دخترک سرش را خم کرد، موهایش همچون آبشاری از روی دستاش لغزید و روی سینهاش ریخت.
من فقط محو تماشای موهایش شدم؛ نرم، ابریشمی، صاف.
تا روی سینهٔ مهراد هم نمیرسید، کوچک و شکستنی بود. راستی مارال به این دخترها چه میگفت؟ توبغلی؟
مهرزاد از کنارم بلند شد و به استقبال برادرش رفت.
بلند شدم، تصویر روبهرو در ذهنم قاب گرفته شد و دنیا دوباره واقعی شد؛ میزها، ریسهها، لیوان درون دستم.
بلند شدم. نباید تکههای غرور شکستهام را به کسی نشان میدادم. حداقل این را به خودم بدهکار بودم.
بعد هم میتوانستم به همهچیز فکر کنم. اما امشب… فقط امشب… باید نقش دختر خدمتکار را تا آخر بازی میکردم.
چرا تصویر لعنتی از جلوی چشمهایم کنار نمیرفت؟
تصویر دستی که با ملایمت پشت دخترک قرار گرفته بود…
تصوّر دوستیاش با دیگران، یک چیز بود و به چشم دیدن، کابوسی دیگر.
دیدنش با دیگری بود که مرا میکشت.
لیوان خالی نسکافهٔ مهرزاد را هم برداشتم و منتظر نشدم تا خوشامدگویی آنها تمام شود، وارد خانه شدم. لیوانها را در سینک گذاشتم و به طبقهٔ بالا رفتم. از میان لباسهای اهدایی مهشید، پیشبند را برداشتم و لحظهای به آن نگاه کردم.
همین بود؛ تمام واقعیت همین بود.
پیشبندی سفید با حاشیهای توری.
بند بالایی را دور گردنم انداختم و بندهای کنارش را محکم دور کمرم بستم.
در آینه به خودم نگاه کردم.
حقیقتی را که فراموش کرده بودم، برابر چشمانم بود.
لبهایم با لبخندی مرده کج و کوله شد.
پیشبند را صاف کردم. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
بهآرامی از پلهها پایین رفتم. داخل سرویس بهداشتی پایین، کمی آب به صورت رنگپریدهام پاشیدم و بعد از خشک کردنش به آشپزخانه رفتم.
خانمی که برای کمک آمده بود حدوداً سیساله بود. لباس فرمی که شامل مانتو و مقنعه میشد به تن داشت و خیلی مرتب و تمیز همهٔ وسایل پذیرایی را روی میز سلفسرویس حیاط چیده بود.
صدای شاد و خوشحال خانم از حیاط میآمد. خانم به پیشواز مهمانهای جدید رفته بود.
یک صدای دیگر هم میآمد، صدایی مردانه با رگههایی آشنا.
چند لیوان خالی شربت داخل ظرفشویی بود. شروع کردم به شستنشان و سعی کردم صداهای اطراف را نشنیده بگیرم، ولی حواسم مدام بازیگوشی میکرد. ذهنم صدای دخترانهای لطیف را از بقیهٔ صداهایی که میآمد، تفکیک میکرد…
ناگهان حضوری ناآشنا پشت سرم غافلگیرم کرد. گرمای تنی غریبه درست مماس با بدنم، فقط با کمی فاصله.
دستی مردانه و قوی که تتویی با حروف فارسی و پیچیده روی آن بود، لیوانی را زیر شیر آب گرفت.
از وحشتِ این نزدیکی، لیوانی که میشستم از دستم رها شد. جیغ کوتاهی کشیدم و به عقب برگشتم.
نگاهم در یک جفت چشم گره خورد که قبل از رنگش، برقش، به چشم میآمد. خودش بود، البرز پاکنهاد.
با همان شرارت، با همان پوزخند.
دستانش را بالا برد و گفت:
– آب.
و وقتی عکسالعملی ندید، ادامه داد.
– واتر! ماء!
پیراهن سفید مردانهای که جذب اندامش بود، به تن داشت و تا ساعد آستین هر دو را تا زده بود. روی دستان قوی و مردانهاش ساعتی بزرگ با بند چرمی مشکی روی تتوی درهم پیچیدهاش به چشم میخورد.
کراوات مشکیاش کج و شل بود. شلوار راستهای به تن داشت که کتش را حتماً داخل نشیمن گذاشته بود.
دستش را جلوی صورتم تکان داد.
صدای خندهٔ دخترانهای که از نشیمن آمد، تیر خلاص را به اعصاب متشنجم زد.
ناخودآگاه اخم کردم که باعث شد بپرسد:
– چته تو؟
این که سالی یکبار عصبانی میشدم و او درست در همان لحظه پیدایش شده و روی اعصابم رفته بود، واقعاً گناه من نبود.
با عصبانیت غریدم.
– تو چته؟ آب میخوای؟
لیوان را از دستش کشیدم، پر از آب کردم و به او دادم. حرکتم آنقدر سریع بود که کمی آب از آن بیرون ریخت.
– این ماء، اینم راه، بفرما.
حالا او بود که از عکسالعملم شوکه شده بود. آنقدر اعصابم بههم ریخته بود که از وزن کلماتم خندهام نگیرد، اما مستر پاکنهاد چنین نظری نداشت، چون بلند خندید.
– دخترهٔ…
ادامهٔ حرفش را قورت داد…
انگار که سرگرم شده باشد، انگشت اشارهاش را به طرفم گرفت و گفت:
– من تو رو یادمه.
– منم تو رو یادمه. حالا برو بذار به کارهام برسم.
به انگشت بلند و کشیدهاش نگاه کردم. به ناخنهای مرتب و تمیز مردی که حتماً در زندگیاش وسیلهای سنگینتر از خودکار یا قاشق بلند نکرده بود.
بیاراده ناخنهای کوتاه و شکستهام را با مشت کردن دستم مخفی کردم.
خندهاش تمام شده بود، و حالا فقط آن پوزخند مضحک روی لبش مانده بود. کدام احمقی به او گفته بود با پوزخند جذاب میشود؟
– البرز جان؟
صدای مهشید بود، و لحظهای بعد خودش.
اندام کشیده و زیبایش را لباس شبی مشکی قاب گرفته بود.
وقتی کنار البرز ایستاد، ترکیب مشکی و سفید و قامت بلندشان بهشدت زیبا و چشمنواز بود.
با دیدن مهشید، خشمم ناپدید شد. در دلم دعا میکردم که البرز دهانش را ببندد. نگاهم فقط رو ناخنهای بلند با لاک قرمز روی بازوی البرز بود.
البرز نگاه خیرهاش را از روی من که مثل مجسمه ایستاده بودم، برنداشت.
لیوان نیمهپر میان دستش را تکان داد و بعد بدون اینکه جرعهای از آب بخورد، آن را روی میز گذاشت و بیاعتنا به مهشید چرخید و بیرون رفت.
– چی گفتی بهش؟
– هیچی، خانم.
– چرا صدای خندهش اومد؟
– آب از دستم ریخت.
طوری نگاهم کرد که انگار میدانست دروغ میگویم.
بعد، آرامتر، شمردهشمرده گفت:
– فکر نکن توی این سوراخ قایم شدی، لباس فرمت رو یادم رفت. اینم به حسابت مینویسم. فقط بدون چوبخطت داره پر میشه. حواست هست؟
تیرهٔ کمرم از ترس تیر کشید. از کدام چوبخط حرف میزد؟ باز چه نقشهای برایم داشت؟
پذیرایی از مهمانها با فینگر فودهای زیبا و نوشیدنیها را که تمام کردیم و صدای آهنگ و سوتشان بلند شد، به آشپزخانه فرار کردم.
از پنجره به بیرون نگاه کردم. واقعاً همدانشگاهیهای مهشید بودند؟
بیشتر شبیه جمع اراذل و اوباش بهنظر میآمدند.
یک مشت بچهژیگولوی رنگ و وارنگ. یکی از پسرها انقدر از خودش گردنبند و زنجیر آویزان کرده بود که اگر نزدیک آهنربا میرفت، جذبش میشد. چند تا از دخترها هم تیپ پسرانه زده و چندتای دیگر لباسهایی بهشدت باز و کوتاه، با رنگهایی جیغ پوشیده بودند.
شاید بهخاطر اینکه تمام عمرم، هرگز به مهمانی نرفته بودم، برایم عجیبغریب بودند.
ولی باید با بیمیلی قبول میکردم که مهشید از همهشان پوشیدهتر و شیکتر لباس پوشیده بود.
پوپک و پونه، دخترهای ناصرخان، هم آمده بودند. کت و شلوار سرخابی رنگشان را باهم سِت کرده بودند.
آهنگ ملایمی پخش شد و زوجها وسط رفتند.
خودم را با نگاه کردن به رقص دخترک در میان بازوان او آزار ندادم، به آن چرخش نرم و گیسوانی که در هوا تاب میخوردند.
به لبخند کمیاب مهراد، یا شاید برای من کمیاب بود؛ امشب که خوب خرجش میکرد.
روی صندلی، گوشهای از آشپزخانه، نشستم. انگشتهای لرزانم را درهم گره کردم تا ضعفم را حتی به خودم نشان ندهم.
انکار، شاید فقط انکار، برای گذراندن این شب جهنمی کمکم میکرد. افسوس که دیوار حاشای من کوتاه بود.
حسادت، امشب، برایم وفادار همدمی شده بود.
تمام حواسم به حیاط، ولی نگاهم به داخل خانه بود.
البرز که بلند شد، دیدمش. کت مشکی و خوشدوختی پوشیده بود.
در کتوشلوار، محکم و جدی بهنظر میرسید و اثری از مرد خندان داخل آشپزخانه در او دیده نمیشد.
خیلی قششنگه
مرسی
عالییییی بود مرسی
یکم بیشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر😭
خیلی قشنگه🌸
لطفا زود به زود پارت بذار
تو رو خدااا پارت بعدی سریعترر بزارین من دیگهه تحمل ندارم 😭😭