من سیندرلا نیستم پارت 8
خانم گفت:
– شب پیش ما بمون، پسرم.
– ترجیح میدم برگردم، فردا باید برم یزد. از فرودگاه مستقیم اومدم اینجا.
– هنوز باورم نمیشه اومدی پیشم. چطور ما رو پیدا کردی؟ اصلاً چطور یاد ما افتادی؟
– همایون شمارهٔ گوشی مهرزاد رو برام پیدا کرد. اومده بودم ببرمتون پیش مادربزرگ.
لحظهای فقط سکوت بود، بعد خانم گفت:
– مشکل من و اون به این راحتیا حل نمیشه.
بعد ناشیانه حرف را عوض کرد.
– شام خوردی، پسرم؟
– توی هواپیما خوردم، ممنون.
دوباره همه ساکت بودند.
مهرزاد بلند شد و گفت:
– میتونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
– حتماً.
مهرزاد جلوتر رفت و البرز هم به دنبالش. وقتی وارد راهرو شدند کاملاً در زاویه دیدم بودند. فکر کردم به اتاق مهرزاد میروند، اما مهرزاد از جلوی اتاقش رد شد و بهطرف راهپله رفته و از آن بالا رفتند.
پشتبام؟!
صدای مهشید از نشین میآمد.
– میگم، مامان! ماشین البرز رو دیدید؟ کل زندگیمون رو بدیم یه آینهبغل ماشینش نمیشه.
خانم با عصبانیت صدایش زد.
– مهشید؟!
– اَه، اصلاً خفه میشم. توی این خونه حسرت هم نمیشه خورد.
بعد صدای پایش آمد و بعد در ورودی که محکم بههم خورد.
دکتر گفت:
– بذار راحت باشه، کتی. همیشه از این لحظه میترسیدم. هرگز نباید مسیر زندگیت رو عوض میکردم.
خانم با دلخوری گفت:
– این چه حرفیه! توی تمام سالهای زندگیمون اول به فکر ما بودی، بعد خودت.
صدای دکتر خسته و گرفته میآمد.
– اون موقع که من و تو برای آینده تصمیم میگرفتیم، هرگز به این فکر نکردم که آیندهٔ بچههات رو هم تغییر میدم.
– امیر!؟ مهشید بچهست، یه حرفی زد…
بیشتر حواسم روی البرز و مهرزاد بود که از پلههای پشتبام بالا رفته بودند.
چند لحظه منتظر ماندم، بعد پاورچین از آشپزخانه بیرون رفتم و از خانه خارج شدم. کسی متوجه من که از گوشهٔ حیاط بهطرف راهپلهٔ پشتبام میرفتم نشد.
بیصدا از پلهها بالا رفتم، آخرین پله را که گذراندم، دقیقاً در مقابل البرز بودم. روبهروی من ایستاده بود…
سینه به سینهاش درآمده بودم.
مهرزاد روی تخت نشسته بود، پشت به من…
هنوز مرا ندیده بود.
– اگه من کمکت نکرده بودم، نمیتونستی توی زمان مناسب بیای اینجا. تو قول دادی.
چشمهای سربی البرز به من بود.
– یعنی مادربزرگت برات مهم نیست؟
– نه! نه! نیست!
– درعوض کمک به من، چی میخوای؟
– منظورت چیه؟
– در مقابلش چی میخوای؟
مهرزاد بلند شد، هنوز پشت من ایستاده بود. لبهٔ تخت را گرفت و گفت:
– تو مادربزرگت برات مهمه. منم میخوام کمکم کنی یکی از اینجا بره، ولی…
حتی یک عضلهٔ کوچک در صورت البرز تکان نخورد. با سکوت کامل روبهروی هم ایستاده بودیم.
– میخوام آوا یه جایی برای زندگی داشته باشه و از اینجا بره. در این صورت کمکت میکنم که مادرم رو راضی کنیم… تو می…
ولی با برگشتن بهطرف ما، حرف در دهان ماسید…
البرز هنوز خیره و بیتغییر نگاهش به من بود، اما مهرزاد با دیدنم در جایش ایستاد…
تحملش را نداشتم، دیگر تحمل این یکی را نداشتم…
دهانم، وقتی شروع به حرف زدن کردم، تلخ و خشک بود.
– من چیکارت دارم؟ مزاحمتم؟ جای تو رو تنگ کردم؟
مهرزاد با سرعت بهطرفم آمد.
البرز را کنار زد، در آهنی پشت بام را باز کرد و در آغوشم کشید.
سعی کردم از آغوشش بیرون بیایم، اما محکمتر مرا گرفت.
– عزیزم! عزیزِ من…
گریهام شدیدتر شد.
– خیلی بیمعرفتی، خیلی…
صدای هوف البرز آمد.
– زودتر تصمیمتون رو بگیرید، یا بذارید من برم.
مهرزاد بیتوجه به او گفت:
– آوا، تو داری اینجا داغون میشی. بتونی بری، برات بهتره.
– من نمیخوام. اینجا خونهمه.
– نیست. آوا، نیست.
حرفش خنجری بود که تا دسته در قلبم فرورفت.
– تو هستی، دکتر هست…
– من دارم میرم.
چیزی را که شنیدم باورم نمیشد. از آغوشش بیرون آمدم و به بازویش چنگ زدم.
– کجا میری، چرا؟
– میرم سربازی.
– تو دانشجویی، سربازی نباید بری.
– نمیخوام درسم رو ادامه بدم.
– چرا؟
– لیسانس حسابداری با فوقدیپلمش، توی این بازار کار چه فرقی داره؟ بعد از سربازی میخوام کار کنم.
– مادرت نمیذاره.
همیشه میدانستم روزهای خوبِ با او بودن تمام میشود، ولی نه به این زودی.
میشد بند باشم و تا ابد خودم را به پایش ببندم؟
خواستم بگویم «نرو، بدون تو زندگی کردن سخت میشود.» اما تا کی میتوانستم کنار خودم نگهش دارم؟ آخرش که چه؟
– میخوام وقتی برگشتم، مغازهٔ آقاجون رو بازسازی کنم. الان اون منطقه پیشرفت کرده. سربازیم تموم بشه، مغازه رو باز میکنم و تو رو برمیگردونم پیش خودم…
البرز وسط حرفش گفت:
– خب، بیا کارخونه.
– من احتیاجی به شما ندارم. نه تو، نه هیچ کس دیگه. اگه تو مادربزرگت برات عزیزه، منم آوا رو دارم. کمکم کن، منم کمکت میکنم.
دست دیگر مهرزاد را گرفتم و بهطرف خودم برگرداندمش.
– فقط دو ساله، دو سال هم نمیشه. زود تموم میشه. تا اون موقع درسم تموم شده. همینجا میمونم تا بیایی. دکتر هست… هوامو داره.
مهرزاد دهانش را باز و بسته کرد. حرفش را نزد، فقط نگاهم کرد.
او میدانست… او بهتر از هر کسی مرا بلد بود. میدانست…
میخواست نجاتم دهد.
تلاش بیهودهای بود. پرندهٔ آزادی بودم که در قفس بزرگ شده، به قفس خو گرفته بودم. هوای بیرون برایم غریبه بود.
– میترسم، آوا…
– اینجا خونهٔ منم هست…
– چند ماه دیگه درسِت تموم میشه. تا کی میخوای اینجا بمونی و از صبح تا شب فقط بدویی و کار کنی و نتیجهای نگیری. اگه برات کار پیدا کنه، میتونی برای خودت یه اتاق کوچولو بگیری، مال خودت باشی.
– دیپلم که گرفتم، میرم پیشدانشگاهی. بعد برای دانشگاه میخونم. اون موقع باید رتبهم رو ببینی، روی تو رو کم میکنم.
خیالش راحت نشده بود، به شوخیام نخندید، ولی کنار چشمهایی که ناآرام بود، روی لبهایش لبخند نشاند.
بهطرف البرز برگشت.
– البرز؟
کنار گلدان محبوبهٔ شبی که تازه خریده بودم، پشت به ما، ایستاده بود. با برگ شمعدانیام بازی میکرد.
برگشت، لحظهای نگاهش روی دستهای قفلشدهی ما مکث کرد.
– خودت که میبینی، امشب موقعیت مناسبی برای حرف زدن با مامانم نیست. بهنظرم فرداشب بیا.
البرز دست در جیبش کرد و کارتی را بیرون آورد. بهسمت ما گرفت و گفت:
– من یه هفته ایرانم. میتونم توی دفتر فروشمون توی تهران براش کار جور کنم.
مهرزاد دستم را فشرد، اما کارت را نگرفت.
با مِن و مِن گفتم:
– برای آشتی، باید خانم رو راضی کنید.
مهرزاد ادامه داد.
– مامانم خیلی لجبازه.
دستم را دراز کردم و کارت را گرفتم.
– اگه بشینید، میتونم براتون چای آماده کنم.
نگاهش دور تا دور بام گشت، نگاه خودم هم.
تمام بام پر از گلدان بود.
عطر محبوبهٔ شب با نسیمی از میانمان گذشت و سایهای از لبخند از چهرهٔ مرد روبهرویم.
قامت بلندش را وقتی از پلهها سرازیر شد، با چشم دنبال کردم.
دستی به نشانهٔ خداحافظی بلند کرد و رفت…
انگار که هرگز نیامده بود. فقط کارت طلایی که در دست داشتم، میگفت که البرز پاکنهاد روی پشتبام آمده و شمعدانیهایم را نوازش کرده.
صبح فردا با دیدن وضعیت بههمریختهٔ خانه از مدرسه رفتن منصرف شدم. از شرکت کرایه چند نفر آمده و مشغول جمع کردن ریسهها و صندلیها بودند. آشپزخانه هم به انباری از ظرف نشسته و زباله تبدیل شده بود.
اول چای دم کردم و نان را از فریزر بیرون آوردم، بعد شروع به تمیزکاری کردم.
مهشید و مهرزاد زودتر از بقیه صبحانه خورده و رفتند. بعد خانم و مهراد آمدند. کره و مربا روی میز بود. مهراد پرسید:
– آوا، پس عسل کو؟
قیافهٔ خستهاش با تهریشی که آنکاد نکرده بود خوابالو بهنظر میرسید.
– ببخشید، فراموش کردم.
خم شدم تا از کابینت عسل را بردارم. خانم گفت:
– نمیخوای ما رو با خانوادهٔ پری آشنا کنی؟
– برای چی؟
– یک ساله دوستید. تصمیمت برای آیندهتون چیه؟
– مامان، آیندهمون چه ربطی بههم داره؟ همکارمه، دوستیم. دیشب گفتم تولد خواهرم کسی هم از طرف ما باشه و جشن خالی نباشه، ازش خواستم باهام بیاد.
– همکار؟ چه همکاریه که همهٔ وقتای آزادت رو با اون پر میکنی؟
– مامان؟ شما روشنفکری، از شما این حرفای زنای مطبخی بعیده.
– ما زنها، وقتی پای بچههامون وسط باشه، همه تابع غریزه میشیم. منم مادرم، میگم این یه دختر ایدهآل برای توئه. خانوادهٔ خوب، باسواد. زن ناصر خان اونبار تعریف میکرد که بابای پری استاد دانشگاست، کتاب تألیف کرده. تو هم که بهش علاقه داری…
شیشهٔ عسل، وقتی خواستم مقداری از آن را داخل پیاله بریزم در دستم لرزید و چند قطره روی میز ریخت.
مهراد حرفش را قطع کرد.
– پری خوبه، اصلاً فرشتهست. ولی اون حسی که باید باشه، بین ما نیست. هر دو هم این رو درک میکنیم. بعدشم، مامان، وضعیت من رو هم ببین. واقعاً من الان موقعیت ازدواج دارم؟
با دستمال عسل روی میز را پاک کردم، با دقت و محکم. در افکار آشفتهام، آن قطرههای چسبناک، برایم از مرگ و زندگی مهمتر بهنظر میرسید.
پیالهٔ عسل را که روی میز گذاشتم، لحظهای نگاهم در نگاه مهراد گره خورد…
از خدا خواستم که نگاه زندانی در دیدهام؛ آن نگاه یک قربانی در قربانگاه، که از قعر چشمهایم جوشیده و از آن لبریز شده بود را نبیند…
لحظهای خیرهام بود…
مادرش که خط نگاهش را دنبال کرد، با صدایی بلندتر گفت:
– فقط واسهٔ همین تا حالا دوستام رو خونه نمیآوردم، اینم نتیجهش…
بدون اینکه به عسل دست بزند، بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. خانم زیر لب غر زد.
– معلوم نیست چه مرگشه.
دکتر حاضر و لباسپوشیده وارد شد. هر سه صبحبهخیر گفتیم.
چای داغ را مقابلش گذاشتم و از داخل یخچال ظرف مربای بالنگ که مخصوص خودش پخته، با کرهٔ محلی که برایش خریده بودم را بیرون آوردم و روبهرویش چیدم.
بعد منتظر صبحانه خوردنش شدم. وقتی با لذت میخورد و تشکر میکرد، نشستن لبخند روی لبهایم ناگزیر بود.
– آوا، چرا مدرسه نرفتی؟
– موندم کمک کنم که خونه تمیز بشه.
خانم بلند شد.
– من دیگه برم.
– کجا؟
– کلاس یوگا شرکت کردم، یه مدته اعصابم بههم ریخته.
– بهسلامت. مواظب خودت باش.
خانم که رفت، دکتر با دو دستش دو طرف فنحان چای را گرفت و پرسید:
– چندساله پیش مایی، دخترم؟
– حدود شش سال.
تمام حواسم بهحالت هشدار در آمد. نکند دیگر مرا در خانهاش نخواهد. نکند از من بخواهد که بروم.
– هیچوقت ازم نپرسیدی این حسابی که برات باز کردم، کجاست؟ چقدر میریزم برات؟ یا اصلاً وجود داره؟
نامش چون نالهای از دهانم بیرون آمد.
– دکتر…
– صبر کن، بذار حرفم رو بزنم… وقتی پیدات کردم، فکرش رو هم نمیکردم یه روزی بهاندازهٔ دخترم دوستت داشته باشم…
– ممنون…
دستش را بلند و وادار به سکوتم کرد.
– سالهای اول دویست ریختم به حسابت، بعد پونصد، الانم هشتصد میریزم…
دهانم از تعجب باز ماند.
– ببخش اگه کم بوده. من یه دکتر عمومی سادهم، با یه خانوادهٔ پرخرج.
خندید، اما خندهاش خشک و غیرواقعی بود.
مردِ بزرگ و عزیزِ زندگیِ من…
– دارم براشون یه آپارتمان میخرم، توی یه محلهٔ خوب. از برادرزن ناصر پیشخرید کردم… شش ماه دیگه تکمیل میشه.
لحظاتی سکوت کرد و ادامه داد.
– پولم کمه…
– میشه، میشه اون پول رو از حسابم برداشت کرد؟
لحظهای نگاهم کرد، حرف نگاهش برای اولین بار برایم ناخوانا بود.
– میخوای چیکارش کنی؟
– بدم به شما.
– اون پساندازته… برای آیندهت.
– اما شما لازمش داری.
– آوا… آوا… دختر کوچولوی من.
لبخند زدم.
– من بزرگ شدم.
– تو بزرگ بودی.
با محبت زمزمه کردم.
– دکتر…
– حساب به اسم خودمه، ولی این تابستون هجده سالت میشه. با وکیلم صحبت کردم که اونموقع بره روستاتون. سپردم تا یه وکالت تامالاختیار از پدرت بگیره.
پدر؟ حتی صورتش را بهیاد نمیآوردم. من یک پدر داشتم و او روبهرویم نشسته بود.
– دیگه کمکم بهش احتیاج پیدا میکنی. ویزا… ازدواج…
پوفی کشید. سرم را به زیر انداختم. ازدواج در طالع من جایی نداشت، برایش حتی رویا نمیبافتم.
– فردا شناسنامهت رو بردار، شاید کارمون طول کشید. مدرسهت رو خودم زنگ میزنم و مرخصی میگیرم.
– چشم.
– واقعاً میخوای پساندازت رو به من بدی؟ پشیمون نمیشی؟
– بزرگتر و صاحباختیار من شمایید.
فقط نگاهم کرد، با همان نگاهی که هرگز در چشمانش ندیده بودم. از جایش بلند شد.
– صبحانه نخوردید.
فقط چایش را هورت کشید، تکهای نان خالی برداشت و رفت.
غروب برای شام مایهٔ کتلت را آماده کردم و در یخچال گذاشتم.
بندبند وجودم از خستگی درد میکرد، ولی این درد را دوست داشتم، باعث میشد به چیز دیگری فکر نکنم.
کارهای باقیمانده را که انجام دادم، خانه تمیز شده بود.
مهرزاد به همه گفته بود که امشب البرز مهمان خانه است، همه خود را زود به خانه رسانده بودند.
ماهیتابه را روی گاز گذاشتم و کتلتهایم را سرخ کردم. خانم یک کیلو سبزی خریده بود، شروع کردم آنها را پاک کنم، هنوز نصف نشده بود که زنگ در را زدند.
وقتی از آیفون به بیرون نگاه کردم، در نور کم جلوی در، تشخیص قامت بلند و اتیکتدارش، کار چندان سختی نبود. انگار از یک مجلهٔ مد تصویرش را با قیچی جدا کرده باشند.
کلید آیفون را زدم و بقیه را صدا کردم.
تا بیایند مجبور شدم خودم در ورودی را برایش باز کنم و خوشآمد بگویم.
چشمهای سیاهش نشانی از آشنایی نداشت، ولی وقتی خواست کفشهایش را دربیاورد، ثانیهای بهگمانم رسید که کنارههای بینیاش چین خورد و نفس عمیقی در کنارم کشید.
بوی کتلت میدادم؟
فقط یک نفس عمیق بود؟
– بفرمایید داخل. الان همه میان.
زودتر از همه، خانم خودش را رساند و با اشتیاق در آغوشش گرفت.
خودم را به آشپزخانه رساندم.
نیمساعتی گذشت: سبزی پاک شد، کتلت سرخ شد، کسی گرسنه نبود؟
سینی چای را داخل بردم، خانم اشاره کرد روی میز بگذارم.
از جو سنگین آنجا فرار کردم.
دکتر گفت:
– تصمیم با خودته، عزیزم.
صدای مهشید برخلاف همیشه نرم و مخملی بود.
– مامانجان!
این یکی را خوب میشناختم، آشتی کردن مساوی میشد با رسیدن مهشید به تمام خواستههایش.
– باید فکر کنم.
دوباره صدای نرم و مخملی مهشید آمد.
– البرزجان، بفرمائید چای.
– ممنون.
– برامون تعریف نکردی چطور شد که یههویی شب تولدم اومدی و سورپرایزم کردی، پسردایی؟
به پسردایی افتخار داده و او را از دومشخص جمع به دومشخص مفرد ارتقا داده بود.
– میخوام سعی کنم اختلافها تموم بشه.
_ چه خوب.
– یک ماه پیش با مهرزاد تماس گرفتم، ولی قبول نکرد کمکم کنه. تا یه هفته پیش که برام پیام داد و خواست حضوری همدیگه رو ببینیم. منم از پیشنهادش استقبال کردم.
– چه عالی، با اومدنتون برای تولدم، به من افتخار دادید.
– از جشن اطلاعی نداشتم، وگرنه موقعیت مناسبتری مزاحم میشدم.
– خیلی دلم میخواد تا مادربزرگم و بقیهٔ فامیل رو ببینم. خودتون تکفرزندید؟
– خیر، دو خواهر دارم که مقیم اتریش هستند.
انگار که حوصلهاش از سؤال و جوابهای مهشید سر رفته باشد، گفت:
– جناب دکتر، میخواستم ازتون اجازه بگیرم و عمه رو برای دیدن مادرش…
صدای دکتر وقتی حرفش را قطع کرد، دلخور بود.
– واقعاً فکر میکنی من بودم که نذاشتم کتی بیاد و خانوادهش رو ببینه. کتی چند بار اومد در خونهٔ پدر و مادرش، حتی وقتی پدرش مریض بود رفت بیمارستان، اما کسی راهش نداد. حالا اوضاع چه تغییری کرده؟
– ببینید، جناب دکتر! مادربزرگم به هیچوجه از اومدنم به اینجا اطلاع ندارند، ولی حال مادربزرگم بده. پدرم اوضاع براش جوریه که مقدور نیست برگرده ایران. من هم از دانشگاه مرخصی گرفتم، باید چند روز دیگه برگردم. ماهی تنها مونده.
مهرزاد پرسید:
– ماهی؟
البرز با صدای یکنواختی گفت:
– ماهمنیر، مادر بزرگتون.
صدای مهراد آمد.
– از کسایی که حتی اسم مادربزرگشون رو بلد نیستن، چه انتظاری دارید؟ مادربزرگ…
و بعد صدای پوزخندش پیچید.
– نباید میاومدم.
خانم بود که پرسید:
– چرا، پسرم؟
– هیچکدومتون یکبار حالش رو نپرسیدید. اگه حتی موضوع صحبتمون یه غریبه بود، حداقل یهکم باید کنجکاو میشدید.
از جایش که بلند شد، همه بلند شدند.
خانم وقتی دید او قصد رفتن دارد، با صدایی که میلرزید گفت:
– به من حق بده، اونا از خونه بیرونم کردن. اینهمه سال حالم رو نپرسیدن، منو کاملاً ندیده گرفتن.
– عادت به ندیده گرفتن دیگران، توی خانوادهٔ ما یه مشکل ژنتیکیه.
– منظورت منم؟
– چطور؟ مگه شما چیزی رو پشت سرتون رها کردید؟
خانم دستهایش را جلوی دهانش گرفت. هر احساسی در چهرهاش بود؛ درد، رنج، عذاب، و غم…
– هرگز به اون پسربچهٔ چهارسالهای که شما رو بهعنوان مادرش میشناخت و شما ولش کردی، یه ثانیه فکر کردید؟
از حجم بیتفاوت صدایش موقع گفتن این گلایه بود یا غافلگیری حاصل از شنیدنش، تا چند دقیقه همه فقط شوکه بودیم.
– اومدم ببینمت ولی همایون گفت، پدرت اومده و تو رو با خودش برده.
دوباره همان صدای بیاحساس و یکنواخت.
– کی اومدی؟ یک ماه بعد که دیدن با کسی حرف نمیزنم، بهش خبر دادن، اونم اومد دنبالم…
با اینکه بعید بود، اما حرفش را با دیدن خرد شدن زن مقابلش قطع کرد.
خانم انگشتانش را جلوی دهانش مشت کرد و با هقهقی خفه گریست.
فکر میکنم بقیه برای اولین بار گریهٔ خانم را میدیدند، چون همه شوکه شده بودند.
– من… من…
مرد روبهرویش حرفهایش تمام شده بود.
اصلاً برای گرفتن پاسخ نیامده بود.
– از اینکه شب آرومتون رو بههم زدم عذر میخوام. با اجازهٔ همگی مرخص میشم.
– ولی، پسرم…
دکتر بازوی البرز را گرفت تا مانع از رفتنش شود.
– اجازه بدید برم.
– صبر کن، البرز جان. عمهت هم باید حرفهاش رو بزنه. اینطور با دلخوری نرو.
– این زخمها خیلی قدیمیان، دکتر. تازهکردنشون کار بینتیجهایه. فقط میخواستم بگم گذشته رو فراموش کنیم. در اون ماجراها هرکسی حق رو به خودش داده و قضاوت کرده.
– حرفهات کاملاً منطقیه. حالا هم بشین، یهکم که آروم شدی برو.
مرد به احترام دکتر نشست.
– آواجان، شام رو آماده کن، دخترم.
– شام صرف شده. با اجازهتون من چند دقیقه دیگه مرخص میشم.
خانم گفت:
– تو اون موقع بچه بودی، چیزی از ماجرای من و امیر نمیدونی.
– بیستوپنج سال گذشته. طلبی وجود نداره که بخوام طلبکار باشم. همینکه بعد از مرگ مادرم مواظبم بودید، حق مادری به گردنم دارید.
خانم با بغض گفت:
– من دوستت داشتم، همهٔ این سالها به یادت بودم، اما اونا تو رو هم ازم گرفتن. فقط به جرم عاشق شدن، منو از خونه پرت کردن بیرون.
صدای مخاطبش صاف و بدون هیچ نشانی از دلسوزی بود.
– از زاویهٔ دید شما که نگاه کنی، شما هم حق دارید. ولی حالا که پدربزرگ نیست، کینهها رو تموم کنید.
– ماهمنیر اجازه نداد توی مراسم پدرم شرکت کنم.
– چرا با خودش حرف نمیزنید.
– دیگه خسته شدم، سنی ازم گذشته. واقعاً از خودم نمیبینم بیام به دستوپاش بیفتم. حالا خانوادهٔ خودم رو دارم، کنارشون خوشبختم.
همه سکوت کردند.
البرز لحظهای خیره و ساکت نگاهش کرد.
صدای مردانهاش خسته و خشدار بود.
– ماهی مریضه، عمه.
خانم جوابی به او نداد، فقط سرش را پایین انداخت. از این سکوت جوابش را گرفته بود.
برای دومین بار بلند شد. بهطرف مهرزاد رفت، دستش را گرفت و گفت:
– امیدوارم دوست باشیم.
مهرزاد لبخند زد و گفت:
– دوست… شب پیش ما بمون.
– میرم هتل.
– خونهٔ مادربزرگت نمیری؟
– الان که رفته یزد. توی هتل دوستم سوئیت دارم، میرم اونجا.
– بازم پیش ما بیا.
– سعی میکنم.
با همه خداحافظی کرد.
مهرزاد اما تا دم در، برای بدرقهاش رفت.
دوست داشتممم فقط کاش پارتارو طولانی تر بکردین علی بود
خیلی زیبا و عالی